💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_107
#ماهورآ
با لبخند و خوشحالی برگشتیم خونه تو راه کنار سوپر گوشتی نگهداشت و چشمکی زد
_صبر کن الان میام
لبخند زدم سرمو تکون دادم رفت داخل مغازه چند دقیقه بعد با دوتا پلاستیک پر از مواد برگشت پاکتا رو گذاشت صندلی های عقب و خیلی زود پشت فرمون نشست
_خونه ابزارآلات کباب دارید؟
بلند خندیدم
_ابزارالات چیه دیگه؟
دستی توی موهاش کشید با نجابت خاصی گفت
_من بلد نیستم قشنگ حرف بزنم شما ببخشید
سرمو تکون دادم
_بله داریم
_خب خداروشکر بریم مهمونشون کنم بلکه دلخوری امروز صبح یادشون بره
نگاهمو دوختم به کوچه ی منتهی به خونه خیلی نگهداشت و پیاده شدیم
پلاستیکهارو از پشت برداشت و دور زد اومد کنارم پشت در ایستاد یقه لباسشو درست کرد دست برد سمت زنگ در چندبار کوتاه فشرد
صدای مازیار اومد که میگفت
_اومدم اومدم
بعد هم صدای لخ لخ دمپایی های آبی رنگش ریز خندیدم همزمان در خونه بازشد مازیار با چهره ی برزخی گفت
_میخندی به چی؟
چشمامو چرخوندم سمت امیرحیدر مصنوعی سرفه ای کرد
_سلام خوبی؟
دستشو دراز کرد سمت حیاط
_بفرمایید تو
امیرحیدر سلام کرد و دست برد پشت کمرم تا اول من وارد شم پوزخند مازیار رو دیدم توجه نکردم و وارد خونه شدم
زودتر از مازیار و امیرحیدر که مشغول حرف زدن بودن رفتم داخل مامان و بابا رو به روی تی وی نشسته بودن مارال و امیرحسین هم سرشون تو کتاب تست مارال بود سلام کردم رو به امیرحسین گفتم
_تو همیشه باید اینجا باشی بزرگوار؟
خودکار مارالو پرت کرد سمتم
_رو تو برم بشر خوشگذشته انگار؟
میدونستم مامان و بابا چشم دوختن به لب من تا وضع و اوضاع خوشحالی و ناراحتیمو ببینن
قری انداختم توی گردنم و جواب دادم
_جای شما اصلا خالی نبود
همزمان با مارال بلند یلند خندیدن و مامان دستاشو برد سمت آسمون و زیر لب زمزمه کرد الحمدلله
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜