💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_109
#ماهورآ
دستپاچه شدم انگار کسی داشت ازم بازجویی میکرد که هیچ نسبتی باهام نداشت احساس کردم جلوی افسر پلیس نشستم و هیچ راه فراری ندارم تمام حس های بد عالم سرازیر شد به دلم ترسیدم دوست داشتم از زیر نگاهش فرار کنم برم و پناه ببرم به اتاقم پناه ببرم به سجاده ی پشت پرده باید میرفتم اگه میموندم دروغ بعدی رو هم میگفتم
چادرمو از سرم برداشتم و بلند شدم رفتم سمت پرده
تعجب مامان بابا و امیرحیدر رو حتی از پشت سر هم میتونستم احساس کنم
رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیم دیدم کاری ندارم با کلافگی بلند شدم رفتم بیرون
امیرحیدرو نگاه کردم که مشکوک نگاهم میکرد
حالت تهوع گرفتم دویدم سمت دستشویی چندبار عوق زدم ولی بجز زردآب چیزی از گلوم خارج نشد صورتمو شستم رفتم بیرون
امیرحیدر وسط راهروی منتهی به دستشویی ایستاده بود نگران و مشکوک نگاهم میکرد
خدایا چرا این شده عجل معلق و بیخیالم نمیشه امشب
_نه دشمنی نداشته
دستشو به حالت تسلیم آوورد بالا
_باشه دشمنی نداشته چرا نگرانی؟
اخم کردم با تند خویی جواب دادم
_نگران چی باشم؟ جرا باید نگران باشم؟
دست برد تو جیبش
_نمیدونم
_دنبال چیزی میگردی؟
تعجب کرد
_نه چرا اینو میگی؟
صدای امیرحسین رشته کلاممون رو پاره کرد
_بیاین اماده ست
خداروشکر بازهم دلیلی اومد که منو از مخصمصه ی نگاه امیرحیدر نجات بده تنه ای بهش زدم و رفتم بیرون امیرحسین سینی کباب رو به دست گرفته بود و منتظر وسط هال ایستاده بود تا مامان و مارال سفره رو پهن کنن
رفتم تو آشپزخونه بی هدف در یخچال رو باز کردم
_ماهورا ببین دوغ داریم؟
خوب شد
_اره داریم
_بیار بیرون مامان جان
سر بطری دوغ رو گرفتم کشیدم بیرون گذاشتم روی اپن امیرحیدر بلند شد اومد سمت آشپزخونه آبه دهانمو قورت دادم و جهت دستشو نگاه کروم که نشست روی بطری دوغ برداشت و برد تو هال
رفتم سمت شیرآب دوباره آب زدم به صورتم چنتا قاشق برداشتم و رفتم بیرون تنها جای خالی سفره کنار امیرحیدر بود با احتیاط نشستم جوری که پام به پاش نخوره نگاهی انداخت سمتم و بی حرف شروع کرد به لقمه گرفتن
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜