eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺— فریاد 3 | شماره 12345678 •••• ⚫️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ⚫️ |
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_پنجاه_وهشتم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سو
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون. سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ. رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره. سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن. احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: _اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه. ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود. گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟ با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست. شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین. مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.گفتم: _امین خوبه؟ -آره،میخواد با تو حرف بزنه. گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام. صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون. پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟ -ممنوع الملاقاتی. -میخوام با همسرم صحبت کنم. -نمیشه. عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم. رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه. گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین -جان امین صداش بغض داشت. -من خوبم. -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!! -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری. -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم. -مامانت گفت. -مامان من؟؟!!!! -آره -چی گفت؟؟!!! گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. ... تو برو. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد. ✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا هر چی تو بخوای .✨ بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم. امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن... شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟ محمد با من من گفت: _سوریه. -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟ همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب. -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟ بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم. رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن... اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و.... با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن. عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد. خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد. گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود.قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن. روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم. شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟ محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟ -خوبه.روز عروسیشه... گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
⚫️امام باقر علیه‌السّلام: طبیعت بشر با شهوت و میل و حرص و ترس و خشم و لذّت آمیخته شده است، جز آن که در بین مردم کسانی هستند که این پیوند و کششِ طبیعی را با نیروی تقویٰ و حیا و تنزّه مهار کرده‌اند؛ موقعی که نفس متجاوزت تو را به گناه می‌خواند، به آسمانِ با عظمت و کیهانِ حیرت‌زا نگاه کن و از خداوند بزرگی که جهان را آفریده و بر آن حکومت می‌کند بترس و از گناه خودداری کن؛ اگر از خداوند توانا خوف نداری، به زمین نظر افکن، شاید از حکومتِ بشری و افکار عمومی شرم کنی و مرتکب معصیت نشوی؛ اگر جرأت و جسارتت به جایی رسیده که نه از حکومت الهی می‌ترسی و نه از مردم زمین شرم داری، خود را از صف انسان‌ها خارج بدان و در عداد بهائم و حیوانات به حساب آور!!! 📚مستدرک‌الوسائل ج۲ ص۲۸۷ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_5787555507526962188.m4a
9.44M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} ارزش حفظ و عظمت نعمت ولایت اهل‌بیتِ عصمت و طهارت علیهم‌ السّلام، در دعای امام کاظم علیه السّلام/ 🎤استاد شیخ محمدجواد محقّق یزدی؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آهِ فاطمه برگرد... امیدِ ما همه برگرد...🤲
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔺 ۲۰ آذر / قوس ۱۴۰۲ 🔺 ۲۷ جمادی الاول ۱۴۴۵ 🔺 ۱۱ دسامبر ۲۰۲۳ 🌎🔭👀 🌔 اول کانون اول رومی 🌙 ماه‌ کانون اول: 🔺 ۳۱ روز است. 🔺 در این ماه، بادهای تند و شدید می‌وزد. 🔺 سرمای هوا زیاد می‌گردد. 🔺 مواردی که در تشریع ثانی گفته شد، اینجا هم نافع است. 🔺 از خوردن خوراکی‌های سرد پرهیز گردد. 🔺 غذاهای گرم مصرف شود. 💠 مناسبت‌های دینی 🖤 وفات حضرت عبدالمطلب علیه‌السلام، جد پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله 🌎🔭👀 🦂 امروز ساعت ۱۴:۴۲ قمر از برج عقرب خارج و ساعت ۱۱:۳۱ قمر وارد صورت فلکی عقرب می‌گردد. 🌓 امروز قمر در «برج عقرب» است. ✔️ مناسب برای امور زیر است: درمان بیماری‌های عفونی مرحم گذاشتن بر زخم امور زراعی آبیاری کندن چاه و کانال جراحی چشم کشیدن دندان درختکاری جابجایی ⛔️ ممنوعات امور ازدواجی امور مربوط به حرز امور مهم و زیر بنایی نوشتن سند و قرارداد 🌎🔭👀 🚘 مسافرت اصلا خوب نیست. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد. منظور مریضی است که امروز مریضیش شروع شود. 👶 زایمان نوزاد دوست‌داشتنی و حشر و نشر خوبی با مردم دارد. ان‌شاءالله 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث پشیمانی می‌شود. 🔴 حجامت، خون دادن باعث ایمنی از ترس می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۶ سوره مبارکه « نحل » است. ﴿﷽ و علامات و بالنجم هم یهتدون﴾ برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. ان شاءالله به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز دوشنبه یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف» که موجب یافتن مال کثیر می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به علیه‌السلام علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🥀 🌎🥀🍂
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت -صد • نود پنجم✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 📢📢 همراهان گرامی: ✋پس از بررسی اجمالی روایات فصل 34 ، باب 3⃣ کتاب ، تحت عنوان: ✔" بیعت احدی بر گردن حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف نیست. " ..و اشاره به 1⃣ روایت ، از منابع غنی ✨ شیعی ، از مجموع 12 روایت منقول در این فصل 👈👈 ، بررسی فصل 35 را آغاز می کنیم…👌…… ✍…در این فصل از کتاب ، 18 روایت تحت عنوان: ✔" در این که حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف دشمنان خدا را می کشد ، زمین را از شرک و هرگونه ظلم و ستمی پاک می گرداند ، سلطنت زورگویان را نابود می کند و بر سر تأویل قرآن می جنگد ، چنانکه حضرت رسول خدا محمد مصطفی صلی الله علیه واله بر سر اصل قرآن جنگید. " جمع آوری شده است و به جهت رعایت اختصار تنها به بیان 1⃣ روایت از منابع غنی ✨ شیعی اکتفا خواهیم کرد... با ما همراه باشید…🌼… 📕📗🔍🔎📘📙
◼️▪️ 6️⃣ روز تا شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها باقی مانده است... اِذا اَنَا مِتُّ فَتَوَلَّ اَنْتَ غُسْلِی وَ جَهِّزْنِی وَ صَلِّ عَلَیَّ وَ اَنْزِلْنِی قَبْرِی وَ ألْحِدْنِی وَ سَوِّ التُّرابَ عَلَیَّ وَ اجْلِسْ عِنْدَ رَأسِی قَبالَةَ وَجْهِی فَاَکْثِرْ مِنْ تِلاوَةِ وَالدُّعَاءِ فَاِنَّها ساعَةٌ یَحْتاجُ الْمیِّتُ فیِها اِلی اُنْسِ الاَحْیاءِ وَ اَنَا اَسْتَوْدِعُکَ اللهَ تَعَالی وَ اُوصیِکَ فِی وَلَدیِ خَیْراً؛ وقتی وفات کردم تو غسل و کفن مرا به عهده گیر، و بر من نماز بگزار، و مرا درون قبر گذاشته، دفنم کن و خاک را بر روی قبر من ریخته... سپس هموار ساز و بر بالینم رو به روی صورت من بنشین و زیاد قرآن بخوان و دعا کن... زیرا در چنین لحظه‌هایی مردگان به انس گرفتن با زندگان نیاز دارند. من تو را به خدا می‌سپارم و درباره فرزندانم سفارش نیکوکاری دارم.. 📚بحارالانوار ، ج79، ص27 ⚫️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ⚫️ |
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 💥فدک، از عوامل مهم‌ّ در دشمنی و کینه‌توزی با حضرت فاطمةالزهرا سلام الله علیها قسمت • دوازدهم ✔️ ✍🏻 استاد محقّق، سیّد علی میلانی حفظه الله : ابوبکر زندیق با گفتار و کردارش، حدیثی که خودش درباره‌ی عدم إرث از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را نقل کرده، تکذیب نمود. الف) تکذیب عملی: تکذیب عملی او آن‌گونه بود که هنگامی که صدّیقه طاهره علیها السّلام از ابوبکر پرسید: "أ فی کتاب اللَّه أن ترثک ابنتک و لا أرث أبي؟ _ آیا در کتاب خدا آمده است که دخترت از تو ارث می‌برد و من از پدرم ارث نمی‌برم؟" آن سان که پیش از این در روایت نورالدین حلبی نویسنده کتاب سیره نقل کردیم، ابوبکر در پاسخ، نامه فدک را برای آن بانو نوشت. در همان زمان عمر بن زنا وارد شد و پرسید: این چیست؟ پاسخ داد: نوشته ای است برای فاطمه درباره ارث پدرش. عمربن زنا گفت: به مسلمانان چه خواهی داد در حالی که می‌دانی عرب به ستیز با تو برخواهند خواست؟ آن گاه عمر بن زنا نوشته را گرفت و پاره کرد! (سیره حلبية، ج٣ ص۴٨٨) 💠 همچنین ابوبکر زندیق ، با احکامی که درباره‌ی اشیای بر جای مانده از حضرت رسول اکرم صلی اللَّه علیه و آله صادر کرده، حدیث و ادّعای خود را تکذیب نموده است؛ از جمله آن‌ها عبارت است از: حکم ابوبکر زندیق _ و همچنین عمر بن زنا _ در مورد مَرکب، شمشیر و عمامه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله. احمد بن حنبل ملعون روایتی نقل کرده که با صراحت بیان می‌دارد که حضرت رسول اکرم صلی اللَّه علیه و آله چیزهایی را نزد حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام گذاشته بود. احمد می‌گوید: یحیی بن حَمّاد برای من نقل کرد که ابوعَوانه از اعمش از اسماعیل بن رجاء از عمیر مولی عبّاس نقل کرد که ابن عبّاس می‌گوید: «هنگامی که حضرت رسول اکرم (صلی اللَّه علیه و آله) قبض روح شد و ابوبکر زندیق جانشین وی گشت، عبّاس با (امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السّلام) بر سر چیزهایی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه واله از خود بر جا گذاشته بود اختلاف کرد. ابوبکر زندیق گفت: هر چه را رسول خدا بر جای گذاشته و اقدامی نسبت به آن نکرده من نیز هیچ اقدامی نمی کنم. هنگامی که عمر جانشین وی شد، (امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السّلام) و عبّاس اختلاف خود را نزد وی بردند. عمربن زنا گفت: چیزی را که ابوبکر زندیق تغییر نداده، من نیز تغییر نمی دهم. و هنگامی که عثمان لنگ مفعول جانشین او شد آنان اختلاف خود نزد وی بردند. عثمان لعین سکوت کرد و سر خود را پایین افکند. ابن عبّاس می‌گوید: من ترسیدم که عبّاس آن‌ها را بگیرد. از این روی با دست به پشت او زدم و گفتم: پدرجان! تو را سوگند می‌دهم که آن‌ها را علی واگذاری. او نیز چنین کرد.» (مسند احمد، ج ١ ص ١٣ _ این روایت پیشتر نقل گردید.) در این حدیث به آن چه حضرت رسول اکرم محمد مصطفی صلی اللَّه علیه و آله نزد حضرت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السّلام گذاشته بود، تصریح نکرده‌اند، امّا در دیگر روایات و گفتار علما به برخی از این اموال بر جای مانده تصریح شده است. 💢 قاضی عبدالجبّار معتزلی، در یک حدیث قطعی آن چه را حضرت رسول اکرم محمد مصطفی صلی اللَّه علیه و آله برای حضرت امیرمؤمنان علی بن ابی طالب علیه السّلام گذاشته این گونه نام برده است: "شمشیر، مرکب، عمامه و چیزهایی دیگر." و در این زمینه سخنی را از ابو علی جبّایی نقل کرده که سیّد مرتضی رحمه اللَّه نیز آن را پاسخ داده است. (الشافی فی الامامه، ج۴ ص۸۲) و این گفت و گو را ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه آورده است. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ١۶ ص٢۶١) ⚫️ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است⚫️ الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است.. |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🖤 قسمت • دوازدهم ✔️ پس از دفن پیکرم، مرا تنها نگذار بالای سرم بنشین بسیار قرآن بخوان... 📚 يحتاج الميت فيها إلى أنس الأحياء •••• ⚫️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ⚫️ |
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_شصتم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی ،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم. محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم: _تو خوش قولی معرکه ای. با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین از حفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود. تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت: _نمیشه زهرا. سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من.. امین دو هفته ست شهید شده،بدنش.. نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم. محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی... بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم. به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه. صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه. با اشاره سر گفتم باشه.... با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت نکنم. فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد. بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم. سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به حرمت‌چادرم و به ‌حرمت‌امینم به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید... توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم... علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد... به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود. اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن.... روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود. چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم... گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه نبود،بارها و بارها پام میلغزید و بر باد میرفت. از قفسه کتاب هام،کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،.. چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود: زهرای عزیزم.سلام تو کسی هستی که تو زندگیم داشتم. از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم. تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی ،مثل همیشه.حلالم کن. من خونه رو نمیخواستم... سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین کنم. اما ماشین رو میخواستم.حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود. با خودم بردمش خونه... تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم. صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن. سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد... از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.من با اشک نگاهش میکردم. از عصبانیت سرخ شده بود.دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت: _چرا داد میزنی؟!!! علی با عصبانیت گفت: _ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟ محمد تعجب کرد و به من گفت: _آره؟؟!!! ماشین امین دست توئه؟؟!!!! من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت: _بسه دیگه راحتش بذارید. علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت: _ولی آخه شما میدونید.... بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت: _اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش... بابا پرید وسط حرفش و گفت:... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
⚫️روزی مرد عربی در مسجد کوفه به محضر مبارک امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه شرفیاب شد و عرض کرد: من مظلومم! حضرت به او فرمودند: جلو بیا! مرد عرب نزدیک آمد؛ فرمودند: چه می‌گویی؟ گفت: یا امیرالمؤمنین، مظلومم! فرمودند: باز هم جلوتر بیا! آن مرد نزدیک‌تر آمد، تا حدی که حضرت دستان مبارکشان را روی زانوان او گذاشتند و فرمودند: چیست آن ظلمی که بر تو شده؟ مرد عرب از ظلمی که به او شده بود، لب گشود و شکایت خود را مطرح کرد؛ سپس حضرت فرمودند: ای مرد عرب! من از تو بیشتر مورد ظلم قرار گرفته‌ام؛ بر من به مقدار خاک‌های بیابان و به تعداد موهای حیوانات، ظلم شده است؛ خانه‌ای در عرب نیست، جز این که مظلمه‌ٔ من بر گردن آنهاست؛ من همیشه مظلوم بوده‌ام، تا همین جا که در مقابل تو نشسته‌ام!!!😭 📚الخرائج و الجرائج ج۱ ص۱۸۰ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_6033130407388517319.mp3
8.51M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} •مناجات با امام زمان علیه السلام: تصویر هجر تو که به ذهنم خطور کرد...😭 🎤استاد شیخ محمدحسین یوسفی؛
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔺 ۲۱ آذر / قوس ۱۴۰۲ 🔺 ۲۸ جمادی الاول ۱۴۴۵ 🔺 ۱۲ دسامبر ۲۰۲۳ 🌎🔭👀 🦂 امروز قمر در صورت فلکی عقرب می‌باشد. 🌗 امروز قمر در «برج قوس» است. ✔️ برای امور زیر خوب است: بنایی تهیه ضروریات زندگی انواع دیدارها درختکاری امور مشارکتی امور تجاری جابجایی آغاز امور آموزشی ⛔️ ممنوعات انجام امور زیربنایی و اساسی نوشتن حرز نوشتن سند انجام امور ازدواجی 👶‌ ‌زایمان نوزاد زیبا، خوشرو، محبوب باشد. ان‌شاءالله عقیقه و صدقه برایش لازم است. 🚙 مسافرت همراه با صدقه باشد. 🌎🔭👀 💑 انعقاد نطفه امکان سقط شدن وجود دارد. 💇 اصلاح سر و صورت خوب نیست. 🩸حجامت، خون دادن، فصد و زالو انداختن باعث قوت دل می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 بریدن پارچه روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه شنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۲۸ سوره مبارکه « قصص » است. ﴿﷽ قال ذالک بینی و بینک﴾ فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید. چیزی همانند آن قیاس گردد. 🌎🔭👀 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تاعشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» که موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. ☀️ امروز متعلق است به علیه‌السلام علیه‌السلام علیه‌السلام اعمال نیک خود را پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃