eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت116 به اتاقک بالا می روم و آنجا هم خبری نیست. ساعت ه
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت117 از شهر که خارج می شویم حسی عجیب در من شکل می گیرد. من کله شقی کرده ام و هر چه هست باید تا پایانش بروم. پیمان با صدایش مرا از خیالات بیرون می کشد. _رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزش ها سربلند بیرون بیان. حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب می کنن. توصیه های خوبی برایم است. در جوابش می گویم:" تموم تلاشمو میکنم." راه پر پیچ و خم کرمانشاه که در جاهایی خاکی می شود کم کم به انتها می رسد. دنبال یک غذاخوری برای خوردن ناهار هستیم. جلوی رستوران ساده ای می ایستیم و زودی غذایی سفارش می دهیم. پیمان آنقدر عجله دارد که غذایمان را نصفه نیمه رها می کنیم تا سر قرار با فردی برسیم که قرار است ما را رد کند. سوار ماشین می شویم و در کوچه پس کوچه های پایین شهر دنبال چایخانه می گردیم. نام چایخانه‌ ای را بر روی تابلو می بینم و با انگشت به آن اشاره می کنم و می گویم: _اونجاست! پیمان می ایستد و رو به من می گوید: _من میرم داخل. تو همینجا بمون. سری تکان می دهم و او پیاده می شود. کمی بعد با مردی جوان که حدود بیست و پنج تا سی سال سن دارد برمی گردد. مرد سوار موتور قراضه اش می شود و می گوید پشت سرش به راه بیافتیم. از پیمان برنامه را می پرسم و او می گوید: _اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم. تا قصر شیرین هر چه راه بود برایم دو برابر می شود. حس ترس درونم بزرگ و بزرگ تر می شود‌. قصر شیرین شهر زیباییست و کمی می توانم با دار و درختش ذهنم را آرام کنم. هر جا که آن مرد می پیچد، پیمان هم از همان راه می رود. جلوی خانه ای کاه گلی می ایستیم و مرد اشاره می کند پیاده شویم. آب دهانم را قورت می دهم و به پیمان می گویم: _خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم. اینا قاچاقچی ان نمیشه بهشون اعتماد کرد! همان طور که با دست به او علامت می دهد که می آییم در جوابم لب می زند: _نترس! اینو سازمان معرفی کرده. به اجبار حرفش پیاده می شوم. هوا فضایی گرفته دارد که نمیتوانم به راحتی نفس بکشم. آن مرد که پیمان، بلباس صدایش می زند ما را به اتاقی راهنمایی می کند. توی حیاط درخت های انار سایه افکنده اند و گل داده اند و گل هایشان در حال تبدیل به انار است. روی گلیم توی اتاق می نشینیم. به طاقچه ها خیره هستم که صدایی بلند می شود:" ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر می کنم که تو سراغ کار خلاف بری؟ خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب!" از آن طرف صدای آهسته‌ی بلباس می آید که زیاد قابل فهم نیست. معذب می شوم و دستانم را بهم گره می زنم. پیمان نگاهش را به گل های قالی گره زده و سکوت کرده است. از استرس کمی خودم را به او نزدیک می کنم و می پرسم: _دردسر نشه؟ _نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره. بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم! ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین! این حرف ها بهانه‌ی خوبیست اما نه برای من! سکوت می کنیم تا خود بلباس می آید با سینی چای. من و پیمان بهم نگاه می اندازیم و بلباس تعارف مان می کند: _بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید. آهسته و زیر زبانی می گویم:" دردسر تون نشیم؟" میخندد و میفهمد ما مکالمه‌ی مادرش را شنیده ایم. _نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین. بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز می پرسد. بلباس بی اطلاعی اش را به زبان می آورد و پیمان می گوید: _نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟ _آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم و اونم قاچاقچی از مرز. فقط یه توصیه ای دارم که اگه شیعه هستین اونو مخفی کنین. حزب بعث با شیعه ها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتن تون هست. اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن. خیلی از شیعه های عراق توی زندان های استخبارات سلاخی میشن. پیمان سری به علامت منفی تکان می دهد و می گوید:" نه! ما شیعه نیستیم." ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت118 بلباس سر تکان می دهد و هنگام رفتن می گوید:" خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین." با رفتن او سکوت میان مان در می گیرد. روسری ام را از سر به در می کنم و گوشه ای از اتاق مثل جنینی خودم را مچاله می کنم. پیمان همان طور که نشسته است استراحت می کند. فکر گذر از مرز و ترسش نمیگذارد لحظه ای بخوابم. تا شب فقط خودم را به خواب می زنم. پیمان بعد از بیدار شدن می گوید می رود آبی به صورتش بزند. صدا او و بلباس می آید که کمی باهم گفت و گو می کنند. روسری ام را به سر می کنم و به دوزانو می نشینم. طاقچه دارای قرآن و آیینه است. برمی خیزم و به قرآن نگاه می کنم. همان کلمات اسرار آمیز... یاد آن تابلویی می افتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود. من هیچ چیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربی اش اما گاهی که ترجمه اش را می خوانم واقعا به فکر فرو می روم. سخنان و توصیفاتش از مرگ و زندگی که همچون بهار و پاییز است مرا تحت تاثیر قرار می دهد. اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بی اعتباری شده. بی اعتباری که مسبب آن گذر زمان است. البته من تمام این حرف ها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن درباره‌ی مرگ و ویژگی های پسندیده و... با انسان سخن می گوید و این ها در هر زمانی یکی است. تنها می توانم آن بخش از قرآن را باور کنم که در گذر زمان دچار تغییر شده مثل روش و فنون مبارزه و جنگ. دل از قرآن می کنم و سر جایم می نشینم. با باز کردن در توسط پیمان متوجه کبودی رنگ آسمان می شوم. گویی دیگر فرصتی نیست. پیمان ساک را برمی دارد و به من می گوید بیرون بیایم. زنی از پستوی خانه با روی گرفته عبور می کند. پیش می روم تا عذر بخواهم که سریع داخل اتاقی می رود. بلباس از قصدم آگاه می شود و می گوید: _ناراحت نباشین. مادرم از کار من خوشش نمیاد و زیاد دم خور کسی نمیشه. حال دیگر سایه‌ی سیاه شب به آسمان تنیده شده. هوای خنک گاه و بی گاه به تنم می رسد و آن را از سرما می لرزاند. میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس می گوید: _از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم. پیمان نگاهی به من می کند. با این که معذب هستم اما می پذیرم با موتور برویم. ابتدای بلباس و بعد پیمان و بعد از او من می نشینم. این اولین باری است که سوار موتور می شوم. ترس گذر از مرز بعلاوه‌ی سوار شدن بر موتور روحم را جدا می کند‌. هنوز راه نیافتاده چشمانم را می بندم و محکم دستم را دور کمر پیمان می برم. پیمان با خنده ای کوتاه برمی گردد و مرا نگاه می کند. دلم میخواهد بخاطر این لبخند سر از تنش جدا کنم. از سر مجبوری باید اینگونه به او نزدیک شوم اگر شرایط عادی بود هیچ وقت مثل کنه خودم را به او نمی چسباندم. صدای موتور بلند می شود و پلک هایم را روی هم فشار می دهم. زیر لب نام هر کسی که به ذهنم می رسد را می آورم. پاهایم را روی هوا گرفته ام و همین تعادلم را بهم زده است. پیمان دستش را روی انگشتان قفل شده ام می گذارد و با این کار می توانم از خنده اش بگذرم. به جایی می رسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش می کند و به پیمان می گوید: _ازین جا به بعد شاید لو بریم. کمی جلو تر موتور را متوقف می کند. نفسی آسوده می کشم. پیمان به دستان قفل شده ام اشاره می کند و می گوید: _نمیخوای دستتاتو باز کنی؟ نگاهی به بلباس می اندازم که رویش به ما نیست. سریع دستم را از دور کمرش جمع می کنم. با لپ های گر گرفته و نگاه خجالت زده ام از روی موتور پایین می آیم. قدم ها برایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم می گذرد. بلباس جلو می رود و می گوید ما هم آهسته پشت سرش به راه بیافتیم. حدود یک ربع در حال پیاده روی هستیم. دیگر نایی ندارم و با بی جانی قدم برمی دارم. ساک در دستم تلو تلو میخورد و پیمان با دیدن وضعم آن را از من می گیرد. کم کم چراغ هایی از دور به ما چشمک می زنند. بلباس سر جایش می ایستد و می گوید: _اون چراغایی که دورن رو می بینین؟ ما هم سر تکان می دهیم که یعنی بله! _اونا چراغ مرزبانیه. شما باید ازون سمت برید. اون خط هم که میبینین مرز عراقه. به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید. تنم به لرز می آید و می پرسم: _شما نمیاین؟ خنده‌ی بی خود اش حالم را دگرگون می کند و در جواب به نه ای کفایت می کند. پیمان باشه ای می گوید و او را بغل می گیرد. تشکر می کنیم و از او فاصله می گیریم. هر چه پیش می رویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم می پیچد‌ و قصد دارد پیش از ساواک و ماموران مرزبان مرا دار بزند. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔸 ۳ اردیبهشت / ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۱۳ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۲۲ اوریل ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 🌓 امروز قمر در «برج سرطان» است. (تقارن نحسین) ✔️ مناسب برای امور زیر است: فروش جواهرات نوشیدن دارو و خوردن معجون آغاز معالجه 🌎🔭👀 🚘 مسافرت شدیدً مکروه است. 👶 زایمان مناسب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب دوشنبه) فرزند حافظ قرآن باشد. ان‌شاءالله 🌎🔭👀 💇‍♂ اصلاح سر و صورت خوب نیست. 🩸 حجامت، خون‌دادن باعث سلامتی می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی و موجب برکت می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه۱۳ سوره مبارکه "رعد" است. ﴿﷽ یسبح الرعد بحمده...﴾ چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده، گردد. صدقه دهد تا برطرف شود. ان شاءالله مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز دوشنبه «یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیر می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز دوشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • سی شش✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت - دویست • سی هفت✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 ✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف ظاهر نمی شود مگر پس از امتحانی دشوار و پس از واقع شدن مؤمنان در تنگناهای سخت و بلاهای بزرگ." ✍...چهارمین و آخرین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 42 روایت ، از منابع غنی ✨شیعی بیان میگردد : ...👥...محمد بن منصور از پدرش نقل می کند: ما جمعی بودیم نزد حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام و با یکدیگر گفت و گو می کردیم ؛ حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام رو به ما کرد و فرمودند : ❇️ أيهاتَ أيهاتَ ، لا وَاللهِ لايَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تُغَربَلوا ، لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تُمَيَّزوا [ لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تَتَمَحَّصوا ] لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم إلّا بَعدَ إياسٍ ، لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى يَشقي مَن يَشقي ، وَ يَسعَدَ مَن سَعَدَ. ✴️ هیهات هیهات ! نه به خدا سوگند ، آن چه به سوی آن چشم دوخته اید اتفاق نخواهد افتاد تا اینکه غربال شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نخواهد شد تا اینکه از هم جدا شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نمی شود تا اینکه در بوتهء آزمایش قرار گیرید و پاکسازی شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نمی شود مگر بعد از ناامیدی ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه که با سوی آن چشم دوخته اید واقع نخواهد شد تا هر که اهل شقاوت است به شقاوت گرفتار آید و هر که سعادتمند است به سعادت برسد. 📕📗🔍🔎📘📙 ✔️ غيبة الشيخ ص۳۳۵ ح۲۸۱ ✔️ البحار ۱۱۲/۵۲ ب۲۱ ح۲۳ ✔️ غيبة نعمانی ص۲۰۸ ب۱۲ ح۱۹
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله:‏ مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏👌نمازهای روز دوشنبه حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت118 بلباس سر تکان می دهد و هنگام رفتن می گوید:" خوبه
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت119 گاهی سر برمی گردانم و بلباس را می بینم که به طرف موتورش قدم برمی دارد. سنگ ریزه هایی که زیر پایم می آید را با دلخوری زیر پا له می کنم. پیمان توصیه‌ی بلباس را تکرار می کند‌. چیزی به خط نمانده. پیمان اشاره می کند که اول من بروم. دستش را دور کمرم حلقه می کند و به سختی مرا به آهن بالای سیم خاردار ها می رساند. پایم را روی میله‌ی آهنی می گذارم و با لرز به پایین نگاه می کنم. کم مانده که از ترس در دم جان بدهم. پیمان آهسته می گوید: _بپر! اما فاصله‌ ام تا زمین زیاد است و تردید دارم. پیمان دوباره تکرار می کند:" بپر دیگه!" دیگر هول می شوم و پایم را آن سو می گذارم و می پرم. با اخ پایم را محکم می گیرم. ساک در کنارم فرود می آید و پیمان هم از سیم خاردار ها عبور می کند. بدجور مچ پایم درد گرفته و می ترسم در رفته باشد! فکرش هم مرا به پرتگاه وحشت می اندازد. در این شب ظلمات و موقع خروج غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر! پیمان ساق دستش را به طرفم می گیرد. در حالی که از درد صورت جمع کرده ام دستش را می گیرم. _باید بدوییم. ممکنه خبر دار بشن که ما از مرز عبور کردیم. به چشمان قهوه ای اش نگاه می کنم که در تاریکی نورانی شده و همزمان یک دو سه ای می گوید و می دویم. با هر قدم چشمم را می بندم و پایم را روی زمین می گذارم. ساق دست پیمان در زیر فشار های من که خودم را به آن آویزان کرده ام حتما سرخ شده! لنگ لنگان و هم قدم به تپه ای نزدیک می شویم. هنوز یک ربع نشده اما برای من هزاران سال گذشته. با لب های خشک و گلوی سوزان به پیمان اشاره می کنم اندکی پشت این تپه بنشینیم تا نفس راحت بکشم. در حالی که ناراضی است می غرد اما به نفس های یکی در میانم که گوش می دهد ناچار در پنهانی ترین زاویه تپه مرا جای می دهد. نفس های نامنظم اش گوشم را می آزارد. سوزش پایم کم کم در حال گم شدن است و خدا را شکر می کنم که آسیب جدی ندیده. یک دقیقه ای بیشتر نمی شود که پیمان دستور حرکت می دهد. باز هم بنا را بر دویدن می گذاریم و تا جایی که نفس داریم می دویدم. دیگر خیال پیمان راحت شده و مسافت زیادی را پیموده ایم. در کوه و کمر های عراق سینه به سینه‌ی آسمان و ستارگان دراز می کشم. شب خوفناکی است و هر لحظه حس می کنم گرگی رد بوی مان را بگیرد و حساب مان را برسد. پیمان در حالی که اسلحه اش را در آورده و به این سو و آن سو با سو ظن نگاه می کند به من می گوید: _تو خیالت جمع باشه من حواسم هست. کمی خیالم آسوده می شود. نسیم تابستانه در اینجا یخ زده و با سرما به گونه هایم سیلی می زند. ساک را زیر سرم می گذارم و سعی دارم چیزی نگویم. نفس هایم که منظم می شود به پیمان می گویم: _قراره کی دنبالمون بیاد؟ پایش را روی زمین می کشد و بر تکه سنگی می نشیند. _نمیدونم کیه اما میاد. _مطمئنه؟ سرش را تکان می دهد:" آره... از بچه های سازمانه که فرار کرده به عراق. بچه ها رو راهنمایی میکنه." بحث را ادامه نمی دهم. صدای زوزه‌ی گرگ ها بر روی شیشه‌ی دلم ناخن می کشد. پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت120 راه رفتن هم تاثیری در ترسم ندارد انگار زوزه‌ی گرگ ها همه جا را فرا گرفته. شب سرد و وحشتناکی بر ما می گذرد. پیمان از توی ساک هر چه لباس است در می آورد و به من می دهد. پوشیدن این لباس ها اندکی می تواند مرا گرم نگه دارد. وقتی کاملا از جایمان مطمئن می شویم پیمان با چند تکه چوبی که پیدا کرده آتش بر پا می کند. دست هایم از سرما مثل چوب خشکی شده که خون در آن منجمد است. دستم را روی حرارت آتش می گذارم و آهسته آهسته از سرمایش می کاهد. پیمان سرش را پایین انداخته و می گوید: _یکم دیگه مجبورم همین آتیشو هم خاموش کنم. خوب ازش استفاده کن. باشه ای می گویم و سعی دارم از آتش نهایت استفاده را ببرم. بعد از خوردن چیزی دوباره به راه می افتیم. تا سپیده‌ی صبح باید به نشانی که پیمان می گوید برسیم. هر از گاهی به نقشه نگاه می کند تا ببیند راه را درست می رویم یا نه. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس می رسیم. پیمان قطب نما را در می آورد و چیزی را اندازه گیری می کند. در پای پاره سنگی نشسته ایم. دستانم را بهم می زنم تا کمی گرم شود. پیمان نگاه کوتاهی به من می اندازد و می گوید: _دستاتو بده من. گنگ نگاهش می کنم که با تکرار دوباره‌ی حرفش دستانم را به طرفش می گیرم. با دستان پهن اش دست هایم را محاصره می کند. گرمای محبت را زیر پوستی به من انتقال می دهد. حس خوبش زیر دندانم مزه می دهد و کم کم گرم می شوم. بی هوا سر روی خاک ها می گذارم و از فرط خستگی بیهوش می شوم! با تکان های پیمان تای پلکم را بالا می دهم و می پرسم: _چیشده؟ _بیدار شو اومدن. دستپاچه برمی خیزم و به اطرافم نگاه می پرانم. در تاریکی شب یک قدمی ام را به زور می دیدم و اکنون می توانم کم و بیش تا دور دست ها بنگرم. تازه متوجه‌ی جاده خاکی رو به رویمان می شوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید. ابتدا شک می کنم و به پیمان می گویم: _مطمئنی خودشه؟ تنها به تکان سر اکتفا می کند. تیوتا از دور به ما نزدیک می شود. از خاکی که به هوا فرستاده به سرفه می افتم و چند قدمی به عقب برمی دارم. مردی با دشداشه عربی و چفیه‌ی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده می شود. چهره اش را گرمای عراق سوزانده اما چشمان آبی رنگش در آن صحرای چهره به سان دو حوض می ماند با کاشی های فیروزه ای. ابروهای پرپشت و خال روی چانه اش را از نگاه می گذرانم و به پیمان نزدیک می شوم. پیمان و او با خنده به طرف هم می دوند. توی دست بهم می دهند که انگار صمیمی هستند. بعد از سلام و احوال پرسی به سراغ من می آید. سلامش را بی جواب نمیگذارم. پیمان ساک را برمی دارد و با تعارف آن مرد سوار ماشین می شویم. در حال نشستن او به پیمان می گوید: _الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خب تونستی شرطی های مرزو دور بزنی‌. خیلی بخاطر سختی های مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد! گاهی ته لهجه‌ی عربی اش همراه کلمات می شود و گاه فارسی را روان بر زبان جاری می کند‌. پیمان با خنده می خواهد از پس چوب کاری هایش کنار بیاید. _اغراق نکن صابر! خنده‌ کوتاهش که تمام می شود با جدیت می گوید: _صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی... میتونی ابو اُسامه هم بگی. بعد دوباره صدای قهقهه شان بلند می شود. من با لب های بهم چسبیده به صمیمت بهشان نگاه می کنم و حس کسی را دارم که نخدی اضافه در آش است. پیمان لهجه‌ی عرب را به گفتارش می گیرد. _باشه کاکو! همو ابو اُسامه صدات می زَنوم. ابو اسامه خنده ای می کند و می گوید:" هنو نتونستی خوب عربی حرف بزنی. الکی سعیم نکن!" تمام راه به خنده و حرف های این دو خلاصه می شود‌. تابلو ها در این برهوت کمتر به چشم می خورد. ابو اسامه می گوید شهرش تا به اینجا دور است. او در شهر حِله خانه و کاشانه دارد. به وقت ناهار در ده کوره ای می ایستیم. ابو اسامه برای تهیه غذا سوال و احوال می کند. دست آخر آدرس کبابی می دهند. کباب ترکی از چیزهایی است که عراقی ها به آن علاقه دارند. با این که تمیزی آشپزخانه دلم را می زند اما بخاطر راه سخت دیشب نمیتوانم گرسنگی را ترجیح دهم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔸 ۴ اردیبهشت/ ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۱۴ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۲۳ آوریل ۲۰۲۴ 🚖 مسافرت مکروه است. 👶 زایمان نوزاد سلیم النفس باشد و پشتکار خوبی در امور دارد. ان‌شاءالله 👨‍👩‍👧‍👦 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب سه شنبه) فرزند چنین شبی، سخاوتمند و بخشنده باشد. ان‌شاءالله 🌎🔭👀 🦂 امروز ساعت ۱۸:۵۲ قمر وارد برج عقرب می‌شود. 🌓 امروز قمر در «برج میزان» است. ✔️ برای امور زیر خوب است: فروش جواهرات خوردن نوشیدنی و معجون دارویی آغاز معالجه امور حفاری کشیدن دندان جراحی چشم ⛔️ ممنوعات امور اساسی و زیر بنایی اموز مربوط به حرز 🌎🔭👀 💇 اصلاح سر و صورت باعث شادی می‌شود. 🩸حجامت، خون‌دادن، فصد باعث سلامتی است. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 دوخت و دوز روز مناسبی نیست. شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه‌شنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۴ سوره مبارکه « ابراهیم علیه‌السلام» است. ﴿﷽ وَ لنَسْکَنَنَّکُمْ الأَرْض مِن بَعْدِهِمْ﴾ از دوست یا دشمن خواب بیینده، چیزی به او برسد. مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه «یا ارحم الراحمین»  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز سه‌شنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب فردا پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اَنَّ المَوتَ حقّ ...😭 گوشه‌ای از تلقینی که به زودی برای ما خواهند خواند! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔜 @haram110
آدرس قبر این داداشمون رو کسی نداره؟ برا مریض میخوام🤧😂 🤣 😂
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • سی هفت✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️ • قسمت - دویست • سی هشت✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️ 📕📗🔍🔎📘📙 📢📢 همراهان گرامی: ✋پس از بررسی اجمالی روایات فصل 48 ، باب 3⃣ کتاب ، تحت عنوان: ✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف ظاهر نمی شود مگر پس از امتحانی دشوار و پس از واقع شدن مؤمنان در تنگناهای سخت و بلاهای بزرگ." ..و اشاره به تنها 4⃣ روایت ، 2⃣ روایت از منابع جماعت عمریه 👳 ، و 2⃣ روایت از منابع شیعی ، از مجموع 42 روایت منقول در این فصل 👈👈 ، بررسی فصل 49 را آغاز می کنیم…👌…… ✍…در این فصل از کتاب ، 36 روایت تحت عنوان: ✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف در نماز ، امام عیسی بن مریم علیه السلام خواهد بود و حضرت عیسی علیه السلام پشت سر حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف نماز می خواند." جمع آوری شده است و به جهت رعایت اختصار ، تنها به بیان 5⃣ روایت ، همگی از منابع جماعت عمریه 👳 ، اکتفا خواهیم کرد... با ما همراه باشید…🌼… 📕📗🔍🔎📘📙
41.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🆕 سلسله جلسات کوتاه 🖼اعرف امامک !! امام زمانت را بشناس !! استاد ⚜قسمت نهم ( ۹ ) موضوع : مهدی علیه السلام موعود ادیان و ملل ▫️حکومت واحد جهانی توسط 🌐..نشر حداکثری در دیگر کانال ها با اسم و نام کانال خود شما دوستان بلامانع است و باعث خوشحالی جناب استاد و ما می گردد ..
💠مولا علی علیه‌السّلام: تا جايى كه توانايى بر كار خوب داريد، خوبى كنيد، زيرا خوبى [آدمى را] از مهلكه‌ها و مرگ‌هاى ناگوار نگه مى‌دارد. 📚ميزان‌الحكمه ج۷ ص۲۹۹ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠رسول خدا صلّی‌ اللّه علیه و آله: يَا عَلِیّ إِنِّی سَأَلْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ لَا يَحْرِمَ شِيعَتَکَ التَّوْبَةَ حَتَّى تَبْلُغَ نَفْسُ أَحَدِهِمْ حَنْجَرَتَهُ فَأَجَابَنِی إِلَى ذَلِکَ وَ لَيْسَ ذَلِکَ لِغَيْرِهِم‏ یا على، از خداوند درخواست کردم تا شيعيانت را آن‌گاه که جانشان به حلقوم می‏‌رسد (نزديک جان دادن) از توبه محروم نفرمايد، پس درخواست مرا اجابت فرمود ، و اين خصوصیّت برای غير شيعيان نيست. 📚بحارالانوار ج٢٧ ص١٣٧ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠امام صادق عليه‌السّلام: لَا تَنْظُرُوا فِی عُيُوبِ النّاسِ كَالْأرْبابِ وَانْظُرُوا فِی عُيُوبِكُمْ كَهَيْئَةِ الْعَبدِ مانند ارباب به عيوب ديگران نگاه نکنید، بلكه چون بنده‌اى متواضع، عيب‌هاى خود را وارسى كنيد. 📚تحف‌العقول ص۲۹۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠امام صادق علیه‌السّلام: منْ خَلاَ بِذَنْبٍ فَرَاقَبَ اَللَّهَ تَعَالَى ذِكْرُهُ فِيهِ وَ اِسْتَحْيَا مِنَ اَلْحَفَظَةِ غَفَرَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ جَمِيعَ ذُنُوبِهِ وَ إِنْ كَانَتْ مِثْلَ ذُنُوبِ اَلثَّقَلَيْنِ كسى كه به قصد انجام گناهى خلوت کند، امّا در آن حال خداى تعالى را آگاه بر خويشتن بيابد، و از فرشتگان حافظ‍‌ و مراقب خود حيا كند، و آن گناه را انجام ندهد، خداوند عزّوجل همگى گناهانش را می‌آمرزد، اگر چه برابر با گناه جنّ و انس باشد. 📚وسائل‌الشّیعه ج۱۵ ص۲۲۱ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠مولا علی علیه‌السّلام: جَانِبُوا الْکَذِبَ فَإِنَّهُ مُجَانِبٌ لِلاِْيمَانِ از دروغ برکنار باشيد، که با ایمان فاصله دارد. 📚نهج‌البلاغه خطبهٔ ۸۶ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_5935847418154192976.mp3
5.57M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} چگونه شیعه‌ٔ امام زمانی تحویل دهیم؟ صِرف «أللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ ألْفَرَج» گفتن مطلوب نیست! ألدّاعِی بِلاعَمَلٍ کَالرّامِی بِلا وَتَرٍ/ معنای «أللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ ألْفَرَج» چیست؟! امام زمانی بودن هزینه دارد! 🎤استاد شیخ محمدجواد محقّق یزدی؛
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت120 راه رفتن هم تاثیری در ترسم ندارد انگار زوزه‌ی گر
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت121 نزدیک به دو روز سفرمان به طول می انجامد. راه های طولانی که ابو اسامه طی می کند ما را به سلامت به حله می رساند. از میان شهر که گذر می کنیم رود فرات به چشمم می آید. گاهی موجی در اثر وزش بد به بدنه‌ی قایق های تفریحی کوبیده می شود و اهلش را پس از ترس به خنده می کشاند. بیشتر خانم های حله علاوه بر چادر های بزرگ و عربی پوشیه می زنند. سرمه، چشم شان را غمار نشان می دهد و هر بیننده ای را مجذوب خود می کند. گاهی چشم رهگذران به چهره‌ی باز من می افتد و نگاهشان در میان چهره ام می دود. پرده‌ی ماشین را می کشم تا کسی نگاهم نکند. منزل ابو اسامه در یکی از محله های سنی نشین است. اهالی حله به گفته های ابو اسامه بیشتر شیعیان هستند. از نظر امنیتی هم هر قدم را که برمی داری لباس پلنگی شرطی ای را می بینی. ابو اسامه می گوید حزب بعث با شیعیان مشکل دارد. برای همین شیعیان این شهر زیر ذره بین پلیس ها هستند. پلیس هم اگر دید آن ها دست از پا دراز می کنند میتواند دستبند بهشان بزند. جلوی خانه ای با نمای سنگ های گرانیت سفید می ایستد. در های خانه باز است و پرده ای قهوه ای رنگ نصب کرده اند تا داخلش معلوم نباشد. ابو اسامه چند باری به در می کوبد و با یاالله وارد می شود. پیمان مرا جلوی خودش می فرستاد و بعد وارد می شود. حیاط خاکی و نمدار بوی خوشی را به ارمغان آورده. درخت نخل از باغچه سر به سوی آسمان بلند کرده. علف های هرز مانند سبزه باغچه بزرگشان را مثل چمن سبزه پوش کرده است. آن سوی خانه هم باز باغچه ای دیگر به چشم می خورد که پر شده از سبزی خوردن. زنی با عبای عربی و لباسی بلند که به سرش هم شیله بسته است، از خانه خارج می شود. با همان لهجه‌ی عراقی اش با ما احوال پرسی می کند. شوهرش به کنارش که می رسد به او می گوید: _اینا ایرانین. باهاشون فارسی صحبت کن. زن که به قد و قامتش می خورد عرب باشد به شوهر جواب مثبت می دهد. لب می گشاید و همان جملات را به فارسی تکرار می کند. زنی مهمان نواز و مهربان به نظر می آید. تا به او نزدیک می شوم دستم را می کشد و در آغوشش پرت می کند. محکم مرا به سینه اش می کوبد و با جملاتی زیبایی ام را ستایش می کند. لبخند زورکی به لب می نشانم و تشکر می کنم. دستم را می گیرد و به داخل خانه دعوت می کند. پس از مرد ها وارد می شویم. پسری به سن و سال ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی می کند. دخترکی هم با موهای بلند و بافته شده به طرف مادرش می دود. دختر بهتر از برادرش فارسی صحبت می کند و خوش آمد می گوید. تشکر می کنیم. در کنار پیمان روی تشکی می نشینیم. ابو اسامه پسر و دخترش را معرفی می کند که نام شان اُسامه و اِسرا است. زن او برایمان چای می ریزد و در کنارش فنجان های قهوه را هم می آورد. به هوای قهوه هایی که قدیم خورده ام فنجان کوچکی را بر می دارم که از تلخی آن که مانند زهرمار است، به سرفه می افتم. همسر ابواسامه با هول و هراس نگاهم می کند. ابو اسامه با خنده می گوید: _قهوه‌ی عربی نخورده بودن. گمانم درست است. ابواسامه همانطور که پیمان گفته بود ایرانی است که گریخته و حتما بعد از فرار با این زن ازدواج کرده و موندگار شده. آبی به دهانم می زنم و با خجالت می نشینم. با تعارف هایشان چای بر می دارم و می نوشم. ابواسامه ریسمان سخن را می گیرد و به حرف می آید: _والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محله‌ی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین. پیمان سوال می کند:" از کجل اینقدر مطمئنی؟" _اولا اینکه بعث با حکومت ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟ الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه. دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پس مون برنیاد. من و پیمان که گمان می کنیم او بلوف می زند، با حیرت به گفته هایش گوش می دهیم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت122 _باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطی ها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول می خورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه صدام با بقیه‌ی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی! پیمان سر تکان می دهد و اینگونه حرفش را تصدیق می کند. _بعدشم من بین اینام... اینا براشون شیعه و سنی فرقی نداره که! هر کی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام... از حرف های ابواسامه تنم به لرز می آید. نمیدانم چرا از او خوشم نمی آید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی تفرقه می اندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید می کند. دلم به حال شیعیان می سوزد. ابواسامه چه نقشه‌ی پلید و پستی را به اجرا در می آورد. عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. توی ایوان نشسته ام و به گل های صورتی کاغذی نگاه می کنم. صدای پایی باعث می شود به اطرافم نگاه کنم. زن ابواسامه در کنارم می نشیند. در حالی که چهره ام را برانداز می کند لب می زند: _تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم. اول فکر می کنم شوخی می کند اما بعد میفهمم دارد جدی می گوید. از من اسمم را می پرسد. می مانم کدام نامم را بگویم و در آخر هم می گویم: _ثُ... ثریا! پلک هایش را حرکت می دهد و با لبخند خودش را معرفی می کند. _منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟ سر تکان می دهم و می پرسم: شما عراقی هستین؟" او هم سرش را به علامت مثبت تکان می دهد. _من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. آهانی زیر لب می گویم. به حال و احوالم که نگاه می کند می پرسد: _تو برای چی میخوای بری سوریه؟ زندگیت رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط بیاد بیرون. برید یه گوشه زندگی تونو بکنید. آهی می کشد و ادامه می دهد:" من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر می رفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان! هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید. یکهو آتشی در دلم روشن می شود. با این که میدانم راست می گوید اما رگ تعصبم باد می کند و می گویم: _نه! من و پیمان زندگی مونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم. حنیفه سکوت می کند و از روی حصیر برمی خیزد. گمان می کنم از جبهه گرفتنم ناراحت شده. بعد با دیسی از میوه برمی گردد. انجیر زردی را برایم روی بشقاب می گذارد و بدون دلخوری تعارفم می کند. از دل پاکش خوشم می آید. خوشه‌ی انگوری را در بشقاب می گذارم. دانه‌ی یاقوت در دهانم مزه می دهد و تشکر می کنم. لبخندش را پر رنگ تر می کند و می گوید: _محصول همین باغچه هاست... بخور نوش جانت. باز هم تشکر می کنم. غروب ابو اسامه با گوسفندی فربه برمی گردد. آن را برایمان سر می برند و گوشتش را حنیفه به سیخ می کشد. بوی کباب معده ام را قلقک می دهد. اسرا، دختر شیرین زبان آنها یک دم از هیاهو با برادرش دست برنمی دارد‌. در پاک کردن سبزی و درست کردن سالاد به حنیفه کمک می کنم. پیمان و من در کنار هم می نشینیم. او و ابواسامه بر سر سفره هم حرف هایشان را رها نمی کنند. گاهی زیر چشمی نگاه شان می کنم و گاهی هم تنها سر تکان می دهم. جام دوغ را حنیفه بر سر سفره می گذارد. هر کس می خواهد برای خودش دوغ می ریزد. بعد از خوردن غذا مردها کنار می کشند. من و حنیفه سفره را با هم جمع می کنیم. میخواهم ظرف ها را هم بشویم که دستانم را می گیرد و با اصرار می خواهد مرا بنشاند. خنده ای می کنم و می گویم:" پس از ایرانیا فقط زبون شونو یاد نگرفتی! تعارف کردن رو هم یاد داری که!" به اجبار در ایوان کنار پیمان می نشینم. ذهنم به حرف های حنیفه می رود. من مطمئنم پیمان هیچ وقت سازمان را رها نمی کند پس من هم نباید همچین انتظاری از او داشته باشم. او تنها کسی است که در این کره‌ی خاکی برایم مانده اگر به او پشت کنم تنها می مانم. آن هم بدون ثروت و پشتوانه! نه! اینها عقلانی نیست. من باید پیمان را همان گونه که هست بپذیرم. ⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 چهارشنبه 🔸 ۵ اردیبهشت / ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۱۵ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۲۴ آوریل ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 💠 مناسبت‌های ملی و دینی 🔥 شکست حمله نظامی آمریکا در طبس ⚔ غزوه احد و شهادت حضرت حمزه علیه‌السلام ☀️ معجزه رد الشمس در مسجد فضیخ (۷ یا ۸ هجری) 🏴 وفات شاه عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام 🌓 امروز قمر در «برج عقرب» است. 💠 روز مناسبی برای امور زیر است: استعمال دارو معجون گذاشتن بر زخم بیرون آوردن زگیل و دمل استحمام امور زراعی از شیر گرفتن کودک خرید باغ و زمین زراعی جراحی چشم کشیدن دندان امور حفاری تحقیق و‌تفخص در امور ⛔️ ممنوعات امور زیر بنایی و اساسی امور ازدواجی امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 👶 زایمان مناسب نیست 🚘 مسافرت شدیدا مکروه است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب چهارشنبه) شدیداً کراهت دارد. 🌎🔭👀 🩸 حجامت، خون‌دادن و فصد باعث سلامتی می‌شود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث شادی می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن خوب نیست، باعث بداخلاقی می‌شود. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی است. کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود. ان شاءالله 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۱۵ سوره مبارکه «حجر» است. ﴿﷽ لقالوا انما سکرت ابصارنا﴾ شخصی بی حد و حساب، با خواب بیننده گفتگوی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود. ان شاءالله مطلب خود را بر این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز چهارشنبه «یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین می‌گردد. ☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز چهارشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا