eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠مولانا امیرالمؤمنین علیه‌السّلام: إنّمَا سُمِّیَ الرَّفِيقُ رَفِيقاً لِأنّهُ يُرفِقُکَ عَلَى صَلَاحِ دِينِکَ فَمَن أعَانَکَ عَلَى صَلَاحِ دِينِکَ فَهُوَ الرَّفِيقُ الشَّفِيقُ رفيق را رفيق گفته‌اند، چون در سامان دادنِ دينت تو را همراهى مى‌كند، پس هر كه در سامان دادن دينت تو را يارى كرد، او رفيقى شفيق است. 📚عيون الحكم و المواعظ ص۱۷۸ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} صبر بر مصیبت و معصیت/ 🎤استاد معاونیان؛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۴ و ۲۴۳ انگار دستم به جایی گیر کرده. چشم باز میکنم سقف گلی میبینم. دستم را به تخت بسته‌اند. رویم را برمیگردانم و با دیدن مردی با فشنگ‌های بسته به تنش میترسم.میگویم: _تو کی هستی؟ برمیگردد. فارسی خوب نمیداند _شما بیدار شدین؟؟ شهربانو... همان زن که اسیر دستش بودم وارد میشود میفهمم اسمش شهربانو است. شهربانو آن مرد را رد میکند. _اینجا کجاست؟ _چه فرقی داره مهم اینه تو هنوز زنده‌ای و چه داغ گرانی‌ است زنده بودن من _شهربانو بیا دستمو باز کن قول میدم جایی نرم.تروخدا بیا دستم درد گرفته ديگه _نمیشه! برام مسولیت داره. مینا خانم گفته دستتو باز نکنم. میگوید و در را میبندد. یکبار نه..! دوبار نه.! چند بار صدایش میزنم اما جوابی نمیدهد. گلویم میسوزد. خدایا بسه! چهار سال گناهم رو دادم بسه..! معلوم نيست کدوم برهوتی منو اوردن؟! چرا تمومی نداره این کابوس لعنتی؟؟ به سیم آخر میزنم و فریاد میکشم: _کمککک.تروخدا کمکم کنین. نامردا کجااایین؟؟؟ پیمااااان کجاایی؟؟ یکهو در باز میشود و مینا مثل گرگی خرناسه کشان دندان برایم تیز میکند _هان؟چه مرگته؟ ببند دهنتو اسلحه‌اش را جلویم میگیرد با کشیدن ماشه جیغ میزند که پیمان خود را به اتاق میرساند: _چیکار میکنی مینا؟ _همون کاری که باید از اول میکردم. تو دخالت نکن پیمان! پیمان سر اسلحه را پایین میبرد: _بذارش سرجاش. ما باهم معامله کردیم یادت رفته؟ _معامله نه.وظیفت بود.مرگ یه بار شیونم یه بار. پیمان تهدید میکند.انگار تهدید کار خودش را کرد.مینا اسلحه را در جیب میکند و میرود.اشک در چشمانم میدود: _پیمان بیا تا وقت هست بریم.ازت خواهش میکنم.بهش فکر کن عصبی میشود: _رویااا بس کن!این حرفا رو به زبون نیار.من صد بار میگم نمیشه نه تو نه من. نمیتونیم.فعلا راه زندگیمون همینه.باید تلاشمون رو برای زنده موندن بذاریم نه چیز دیگه.اینجا نقطه‌ی پروازِ. پرواز. کردستان بعد هم میرود بیرون کشوی قفل را میکشد.وای خدای من! این حرفهای پیمان لرز به تنم می‌اندازد. مبهوت میشوم.از خود میپرسم مگر روابط سازمان و کومله‌ها درهم نشده بود؟عقلم به جایی نمیرسد.یکهو با استرس دست به جیب میبرم گمان میکنم قرآنم نیست.اما با حس کردن انگشتانم بین برگهایش جان به تنم برمیگردد.سراغ مونسم در این سالها میروم. پتوی کهنه را روی پایم می‌اندازم و قرآن را میانشان میگذارم تا کسی نبیند. از حرفهای چند دقیقه پیشم ناراحت میشوم که چرا چنین چیزی به محبوبم گفته‌ام؟نکند خدا از من رنجیده باشد؟ نه خدا صبورتر از این حرفهاست..آری خدا است دیگر! محبوب دلهای صادق، رهابخش اسیران، و دستگیر درماندگان.از صمیم قلب دعا میکنم که خدایا چشم دلم را نبند و مرا در تاریکی جهلم تنها نگذار:_خدایا قَسَم‌ت میدم به هرکی که بیشتر دوستش داری منو از این منجلاب نجات بده. سرنوشت باری دیگر در بزنگاه مسیرش را برایم تغییر داده و مرا به جای دیگری میخواهد ببرد.هنوز سرخی خون به چشمانم می‌آید.با دست بسته پس از سراشیبی سوار ماشین گل مالیده میشوم.شهربانو جرئه‌ای آب به دستم میدهد.آن را پس میزنم.به زور به خوردم میدهد.مطمئنم این بار هم میخواهند بیهوش مرا به این سو و آن سو بکشانند. مقاومت میکنم تا بیدار بمانم اما سرم تلو تلو میخورد و کم‌کم خواب چشمانم را میپوشاند. دستم را آهسته بطرف قرآن میبرم انگار به قلبم متصلش کردند. آنقدر خوابیده‌ام دیگر توانش را ندارم!چشم به پنجره میچرخانم و خاک میبینم و خاک...دستم را بطرف قرآن میبرم.دست که رویش میکشم آرامشی قلب بی‌پایانم را پر میکند.هیچ شکل شمایل آشنایی نمیبینم.زنهای آبادی‌ها با عباهای بلند و چادرهای عربی میروند و می‌آیند.مردها هم با جامه‌ای بلند و گشاد تردد میکند.یاد ابواسامه و حنیفه می‌افتم.نمیتوانم باور کنم! شاید تشابهی اتفاق افتاده! نمیدانم... اصلا ما کجا هستیم؟ گاه از تابلوهای کنار جاده بغداد میخوانم.بالاخره به بغداد میرسیم.فکر میکنم باز باید در خانه‌ای زندانی شویم.اما برخلاف‌تصورهایم جلوی یک هتل چند طبقه ماشین می‌ایستد. با دستور شهربانو پیاده میشوم.از تعجب دیدن ساختمان مات و مبهوت شده‌ام!سازمان کی اینقدر رشد کرد؟هم کاسه‌ی که شد تا به اینجا برسد؟رو به پیمان میکنم: _دستبندمو باز کن.الان که راهی برام نذاشتی. نگاه گذرایی به شهربانو می‌اندازد و کلید را به طرفش پرت میکند.از فرش قرمز رد میشویم.چند خدمتکار به عربی بهمان خوش آمد میگویند.وقتی پیمان اسم سازمان و رجوی را میبرد گرمتر برخورد میکنند.کلید اتاقمان را تحویل میگیریم.با تعجب از پیمان میپرسم: _رجوی رو از کجا میشناسن؟ چرا اینطور برخورد کرد؟ پوزخندی نثارم میکند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔹 ۱۱ تیر / سرطان ۱۴۰۳ 🔹 ۲۴ ذی الحجه ۱۴۴۵ 🔹 ۱ ژوئیه ۲۰۲۴ 💠 مناسبت‌های دینی 💞 روز مباهله 💍 روز خاتم بخشی امیرالمومنین علیه‌السلام در رکوع نماز 🌴 امام حسین علیه‌السلام در منزل پانزدهم «القاع» 🌓 امروز قمر در «برج ثور» است. (تقارن نحسین) ✔️ مناسب برای امور زیر است: فروش جواهرات رفتن به تفریحات سالم دیدار با دوستان و رؤسا نامه نگاری ⛔️ پرهیزات جدل کردن امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 🚘 مسافرت شدیدا کراهت دارد. 👶 زایمان خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب دوشنبه) فرزند حافظ قرآن گردد. 🌎🔭👀 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث اصلاح امور می‌شود. 🩸 حجامت، خون‌دادن موجب دفع صفرا می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسب و موجب برکت می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود تعبیرش طبق آیهٔ ۲۴ سوره مبارکه نور است. ﴿﷽ یوم تشهد علیهم ألسنتهم﴾ خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و دلیل و شاهد بیاورد و بر وی غلبه کند. مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز دوشنبه «یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیر می‌گردد. ☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز دوشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
‌ نباید یادمون بره بعضیا انقد دنیاشون کوچیکه که فقط میتونن تو مجازی خودشونو بزرگ کنن.
‌ نباید دنبال اعتماد بنفس گمشدت توی تحقیر کردن دیگران بگردی.
‌ نباید در جواب سلام و احوالپرسی قیمت دلار و گوشت و ... اعلام کنی!
‌ نباید از فردا شروع کنیم! مگه امروز چشه؟!
‌ نباید تو بیوت بنویسی"دفاع از حقوق حیوانات"، وقتی بلد نیستی با آدمای اطرافت مثل"انسان"رفتار کنی!
‌‌ نباید ظرفای بزرگ را روی شعله های کوچک و ظرفای کوچک را روی شعله های بزرگ گذاشت
‌ نباید از اینکه یکی پشتتون حرف میزنه ناراحت شید، اون بدبخت فقط “پیگیرتونه”.
‌ نباید وقتی میتونید با یه تماس یا پیام حال کسیو خوب کنید؛ دریغ کنید.
نباید وقتی حرفی برای گفتن ندارید، هی بپرسید "دیگه چخبر؟"، قطع کن بذار به کار و زندگیمون برسیم خب.
نباید جوری زندگی کنید که حسرت اخرین بارهایی رو بخورید که نمیدونستید اخرین باره.
‌ نباید یادت بره که “هر چه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد”.
‌ نباید یادتون بره که بعضی وقت ها زنگ بزنید به بعضیا و از “نبودنشون” تشکر کنید.
‌ ‌نباید به جمله‌ی”۵ دقیقه دیگه اونجام” اعتماد کنید. اون شخص هیچوقت ۵ دقیقه دیگه اونجا نخواهد بود.
‌ نباید چون نگرانی بقیه ناراحت بشن، از تذکر دادن درباره‌ی رفتار هایی که ناراحتت میکنه پشیمون شی.
🌱 هیچوقت از دوباره آغاز کردن نترس، شاید داستان جدیدت و بیشتر دوست داشته باشی.
‌ نباید یادتون بره که عاقل بشید اما سنگدل نه.
‌ نباید کوزه گر از کوزه شکسته آب بخوره
‌ نباید روزایی که حالت خوب نیست بقیه هی بگن «چته؟» و رو اعصابت برن
‌ ‌نباید وقتی از یه جا دیگه داغونید سر یه بدبخت دیگه آوار بشین!
‌ نباید صبح‌جمعه‌فهمیدم رو انتخاب کنید 🤓