🌸🍃
علاقه ی ویژه ای به حضرت علی اکبر(ع) داشت❤️ و در هیات حضرت علی اکبر علیه السلام فعالیت می کرد و در یادداشت هایش سخن از ایشان می زند و حتی گروهان خودش در جبهه های مقاومت را به نام ایشان نامگذاری نمود.
مهدی در ایام فاطمیه در ستاد حدیث غربت فعالیت می کردند.
آخرین باری که مهدی به ایران آمد با هم به مشهد رفتیم. بعد از اینکه زیارت کردیم در صحن سقاخانه دیدم ایستاده و می خندد😁!
به مهدی گفتم چیه مادر، چرا می خندی؟! گفت مادر امضای شهادتم را از آقا امام رضا علیه السلام گرفتم.😍🕊
من به مهدی گفتم مادر اگر تو شهید بشوی من دیگر کسی را ندارم😔. مهدی دستش را به سمت آسمان برد و گفت: مادر #خـدا هست...🍃
#مدافعحرممهدیصابری
#تیپ_فاطمیون✌️
Join➟ @harame_bigarar
6نفر اولی که بزنن روی لینک پایین بطور خودکار ادمین میشن❤️
http://eitaa.com/joinchat/4003790864C0ebb990c32
#زووووووووود😍
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلوسوم😍✋ #قسمت_1 چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلوسوم 😍✋
#قسمت_2
سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم...
سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود...
یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم...
دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند...
لبخند مےزنم...
محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟
_نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم...
صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم...
یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم...
ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم...
مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد...
عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے...
دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود...
محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم؟نمیاے...
بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام...
همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید...
±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم...
با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم...
یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود...
همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود...
ترس به جانم مےافتد...
اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم...
به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ...
با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم...
محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد...
نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟
بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟
چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند...
صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد...
همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره...
نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند...
صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند...
محنا_میعاااد...
بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ...
مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش...
به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم...
نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟
باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟
نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن...
عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم...
نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود...
همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد...
ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد...
نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند...
هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد...
دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن
صداے ناله محنا بلند مےشود...
به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم...
تمام بدنش مےلرزید...
موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود...
چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند...
همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود...
همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ...
داد میزنم:محنااا بخوااب زمین...
تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
میشود...
ان چیزے ڪہ میدیدم را باور نمےڪردم...
ڪنترل خود را از دست داده بودم و مدام عربده مےڪشیدم و محنا را صدا مےزدم...
تمام وجودم غرق در خون روے زمین افتاده بود و چشم دوخته بود به چشمانم...
خود را به سمت محنا مےڪشانم،سرش را بلند مےڪنم و روے پایم مےگذارم و او را به اغوش مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜