eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےویڪم 😍✋ #قسمت_3 مےروم و درست روبرویش ڪنار ݥادر مےنشینم و مے
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 چادر ظریف سفید و گلبهے رنگم را پایین تر مےڪشم... سرم را ڪمے پایین مےگیرم و آرام چشمانم را مےبندم تمام وجودم یخ ڪرده از استرس... اصلا نمیدانم نامش را چه بگذارم! یڪ جور دلهره،یڪ جور ترس شاید... گوشهایم را از صداے همهمہ در اطرافم مےگیرم. چشمانم را آرام باز مےڪنم و خیره مےشوم به آیات،با دیدنشان آرامش خاصے به تمام وجودم تزریق مےشودآرام مےشوم،آرام تر از قبل... صداے آرام زمزه اش را مےشنوم و گوشهایم را مےسپارم به صدایش... هیچ نمیدانم از ڪجا رسید ڪے امد و شد تمام من... آرامش اینجا را با هیچ ڪجاے دیگر نمےتوان عوض ڪرد... حضورشان را در مراسم حس مےڪنم، اے ڪاش میشد... این ثانیه هاے اینجا بودنمان هرڪدام به اندازه یڪ ساعت مےگذشت نیم نگاهے به آن ها ڪہ همراهمان آمده اند به اینجا مےاندازم،با شوق تمام ما را نظاره مےڪنند... خواهر میعاد به سمت دو نفر از دختر ها مےرود و آن ها را به سمتمان مےڪشاند... پارچه اے شیرے رنگ ڪارشده اے بالاے سرمان مےگیرند و آماده مےشوند... خواهرش مائده هم ڪله قند ها را مےسابد... مائده معترض مےگوید: حاج اقا به فڪر این دوتا جوون باشین یڪم،بنده هاے خدا از استرس دارن از دست میرن... این را ڪہ نمےگوید،دست راستم ڪہ آزاد است را مقابل دهانم مےگیرم و ریز مےخندم میعاد خنده ڪنان ڪمے برمےگردد و زیر لب چیزے به مائده مےگوید ڪہ متوجه نمےشوم... بالاخره عاقد بعد از فرستادن صلوات جمع شروع مےڪند... خطبه را مےخواند و بعد از آن مےگوید: دوشیزه محترمه و مڪرمه سرڪار خانم محنا صدیقے آیا وڪیلم شما را به عقد دائم جناب اقاے میعاد میرامینے در بیاورم؟ صداے دخترها بلند مےشود: عروس رفته مهر تایید زندگیشو از دست امام زمانش بگیره! سرم را ڪمے پایین مےگیرم امروز عجیب نبودت را حس ڪردم امروز عجیب هواے اغوش پدرانہ ات را داشتم... امروز همه هستند اما نبود یڪ نفر بینشان عجیب در ذوق آدم مےزند... امروز جاے تو امیرمهدے ڪنار مادر نشسته و با شوق نگاهم مےڪند... اصلا بگذار راحت تر بگویم مگر من تنها دخترت نبودم؟ مگر من همانے نبودم ڪہ مدام آرزوے خوشبختے اش را مےڪردے؟ پس چرا نیستے تا بهترین روز زندگے اش را نظاره گر باشے؟ مگر خوشبختے اش تمام آرزویت نبود؟ اصلا تمام روز ها به ڪنار باباجان امروز را عجیب به من و به احساس بدهڪارے! امروز براے بله گفتنم به ادامه زندگے تو باید باشے ،باید باشے تا اطیمنان حاصل ڪنم، انتخابم درست بوده! وقتے نیستے به چشمان ڪہ نگاه ڪنم تا تاییدم ڪند و خیالم را راحت؟ چشمانم را مےبندم و نفس عمیقے مےڪشم و راه بغض را سد مےڪنم... عاقد براے بار دوم دوباره همان جمله را تڪرار مےڪند... دوباره چشم میدوزم به آیات... در دل به خدا توڪل مےڪنم... صداے مائده و بقیه دخترها بلند مےشود: عروس داره سوره نور مےخونه! صداے خنده ارام میعاد باعث مےشود من هم ڪمے خنده ام بگیرد... ناخوداگاه ڪمے برمےگردم و نیم نگاهے به نیم رخ میعاد مےاندازم ڪہ محو ایات شده بود... سنگینے نگاهم را حس مےڪند و چشمانش را براے چند ثانیه مےدوزد به چشمانم... خودت شاید نمیدانے چه ڪردے با دلم اما دل یڪ آدم سرسخت را بردے خدا قوت! :اف.رضوانے هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ همین ڪہ درب ورودے دانشڪده را پشت سر مےگذارم،همراهم زنگ مےخورد... گوشه اے مےروم و همراهم را از ڪیف خارج مےڪنم... خیره مےشوم به صفحه همراهم،هرڪہ بود ناشناس بود،مےخواهم جواب بدهم ڪہ تماس قطع مےشود و دیگر صدایے نمےاید،مےخواهم ان را در جیب پشتے ڪیفمـ بگذارم ڪہ دوباره صدایش در مےاید،سمانه خنده ڪنان به سمتم مےاید،با سر جوابش را مےدهم و اشاره مےڪنم ڪہ ڪارے برایم پیش امده،او نیز پاپیچم نمےشود،سریع دایره سبز رنگـ را لمس مےڪنم و همراه را به سمت گوشم هدایت مےڪنم لب مےزنم:سلام بفرمایید؟ صداے ظریف و دلبرانه اے در گوشم مےپیچد اسما_سلام عزیزم،خوبے؟ چه زود دختر خاله مےشود! جدے مےگویم:ممنون،شما؟ اسما_یه غریبه! خنده اے عصبے مےڪنم و لب میزنم:خب خانم محترم منم میدونم یه غریبه ! اگه غریبه نبودید که نمےپرسیدم... اسما_اره حق باتوعه...منم چیز زیادے از شما نمیدونم جز اینڪہ ... حرفش را مےخورد مےگویم:جز اینڪہ چے؟ اسما_نه ولش ڪن عزیزم _نه چرا؟ خب بگین دیگه با صدایے بغض الود و بریده بریده مےگوید:جز اینڪہ تازگیا فهمیدم وارد زندگیم شدے!‌ متوجه حرفهایش نمےشوم و مےگویم:منظورتونو نمےفهمم... اسما_ببین محنا خانوم،باید ببینمت تا همه چے هم براے من هم براے خودت روشن شه! سمانه متعجب خیره شده به لبهایم! دلشوره مےگیرم و با استرس مےپرسم:همه چے یعنے چے؟ با هق هق مےگوید: تو میعـادمو ازم گرفتے! عصبے بدون لحظه اے فڪر مےگویم:چے میگے شما خانوووم؟ میعاد ڪیه اصلا؟ درست حرف بزن لطفا اسما_میرامینے،میعاد میرامینے! مغزم سوت مےڪشد چنبار نامش را در ذهن تڪرار مےڪنم،اصلا حواسے برایم نمانده! یعنے او هم متوجه خواستگارے میرامینے از من شده؟ این دختر درست وسط زمانے ڪہ میخواستم تصمیمم را بگیرم،جلوے راهم سبز شد... اسما_چیشد؟ تعجب ڪردے از اینڪہ میدونم اره؟ نمیگذارد حرفے بزنم ڪہ پشت بند حرفش مےگوید:اگه هنوز تصمیمتو نگرفتے لطفا به این ادرسے ڪہ بهت sms مےڪنم بیا تا یه سرے چیزا واست روشن شه! منتظر جوابم نمےماند و تماس را قطع مےڪند،صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد... همراهم را از حالت سایلنت در مےاورم و صدایش را بلند مےڪنم،تا متوجه پیامش بشوم... سمانه متعجبانه مےپرسد:چیشده محنا؟ ڪے بود؟ سرم را پایین مےگیرم و با صدایے گرفته مےگویم:یه دختره بود... دستم را مےگیرد وڪلافه مےگوید:میدونم یه دختر بود،چے میگفت؟ _درباره میعاد ڪلافه مےشوم و سریع مےگویم:اااه نه یعنی میرامینے سمانه پوزخندے میزند و مےگوید:خب حالااا انگار چیشده ،زمین که به اسمون نیومد که اسمشو گفتنے! سرم را به زیر مےگیرم و لب مےزنم:نه خب،اخه خوشم نمیاد... مرا به سمت پله ها مےبرد و ارام باهم به راه میافتیم لب میزنم:میدونے چے میگفت؟ سمانه_خیر،مشتاق بودم بدونم ڪہ نزاشتے،حالا بگو ببینم چے مےگفت؟ سمانه را به جاے خلوتے مےڪشانم و مےگویم:مےگفت ڪہ من اومدم تو زندگیشو،زندگیشو دارم خراب مےڪنم سمانه_واا چه زندگے یعنی چے؟ _هوووم؟تو از من تعطیل ترے خواهر سمانه اخمے مےڪند وـمتفڪرانه مےگوید:یعنے تو اومدے بینشونو دارے میعادشو ازش مےگیرے! این را مےگوید و بعد از خنده ریسه مےرود... مےخواهم چیزے بگویم ڪہ مانع مےشود صبر مےڪنم تا خندیدنش را تمام ڪند و سپس ڪلافه مےگویم: تازه زندگیم داشت خوب پیش میرفت که دوباره خوردم به یه مانع،سمانه؟ سمانه_جانہ دلم! با بغض مےگویم_من دوست ندارم همچین ادمے تو زندگے اون دختره باشم،عاشق چشم و ابروے پسره هم نشدم،تا دوروز دیگه هم قرار بود جوابمو بگم،حالام با فهمیدن و شنیدن این جریانات تصمیمو گرفتم،میگم نه و تمام! سمانه سرش را به نشانه منفے تڪان مےدهد و برایم افسوس مےخورد... سمانه_یعنیااا،حقته... با چشمانے گرد شده از تعجب نگاهش مےڪنم و مےگویم:چے حقمه؟ سمانه_با یه تماس اینجورے نظرت برگشت؟واقعا ڪہ _نظرم ڪہ مثبت نبود بخواد برگرده! بالاخره ڪہ چے؟ تا فردا همه چیز روشن میشه! میفهمم این شازده واقعا ڪیه... سمانه_منڪہ میگم اون همچین ادمے نیست،در ضمن دخترا بعضیاشون خیلے فتنه ان خیلے! اینم در نظر بگیر... چنتاشو تا حالا خودم بهت گفتم،ولے مثل اینڪہ باور نڪردے... :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوسوم 😍✋ #قسمت_3 با سمانه قصد رفتن به ادرسے را ڪہ اسما داده
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ _لطفا نگه دارید... راننده ماشین را نگه مےدارد،ڪرایه را حساب مےڪنم و به همراه سمانه از ماشین خارج مےشوم... نگاهے به صفحه همراهم مےاندازم،اما متوجه ادرسے ڪہ داده نمےشوم...روبه سمانه مےگویم:سمانه جان ببین شما مےتونے بفهمے ادرس ڪجاست و ڪجا باید بریم؟ همراهم را به دستش مےدهم و مےگوید:باشه فقط بیا بریم یه جاے ڪم تردد تر،اینجایڪم شلوغه باشه اے مےگویم پشت سرش راه مےافتم... به سمت راست پیاده رو مےرود و مقابل یڪ فروشگاه لباس مےایستد و چشم میدوزد به صفحه همراه... سرش را بلند مےڪند و نگاهے به خیابان مےاندازد و مردد مےگوید:فڪر ڪنم درست اومدیم... _عه،خداروشڪر سمانه_به خانواده اطلاع دادے اومدی اینجا؟ _اره به امیرمهدے یه چیزایے گفتم سمانہ_اها... ميخواهم حرڪت ڪنم ڪہ مےگوید:محنا جان؟ برمیگردم و لب میزنم:جانم،باز چیشده؟ سمانه:اگه دیدے داره عصابت خورد میشه و دیگه نمیڪشے بهونه بیارو مثلا بگو ڪلاسم دیر میشه و این حرفا،در ضمن منم بعد از تو میام داخل و بعد از توام میام بیرون،ببینم طرف چجوریه؟ همراهتم باشم،اینجورے خیالم راحت تره! لبخندے از سر رضایت تحویلش مےدهم و مےگویم:خیلـــے ممنونم سمانه:ڪارےـنمے ڪنم ڪہ... همراه هم قدم از قدم برمیداریم... چند مترے را ڪہ پشت سر مےگذاریم سمانه مےگوید:از اینجا باید بریم... با احتیاط به سمت دیگر خیابان قدم برمیداریم و درست مقابل ڪافه سر درمیاوریم... سمانه_بفرمااایید،بعدش یه سر بریم سینما،روبرومونه دیگہ،بریم محے؟ نگاه عاقل اندر سفیه اے به او مےاندازم و مےگویم:خودم یپا سینمایے ام،تمامے ژانرارو تو خودم جا دادم... سمانه_اوهووع،بگو نمےخوام خرج ڪنم،چرا بهونه میارے بالام! _شوخے ڪردم،ولے بستگے به چیزایے داره ڪہ قراره بشنومــ.. سمانه_باااشه،نمیرے داخل؟ _میرم ولے میگم شڪ میڪنه تو چند دقیقه بعد از من بیا تو پلڪهایش را روے هم مےفشارد و لب مےزند:چشم مےخواهم بروم ڪہ صداے امدن پیامڪے مرا نگه مےدارد،کمے عقب مےروم و سمتے مےایستم و همراهم را روشن مےڪنم...خودش بود اسما:سلام ڪجایے؟من سمت راست میز اخر نشستم،پشت نخل سریع تایپ مےڪنم و مےگویم:سلام تازه رسیدم،الان میام داخل... متعجب رو به سمانه مےگویم_سمانه؟ سمانه_جانم؟ _میگم ڪہ چیزه اینجا مگه یجورایے پاتوق بچه مذهبیا نیس؟ سمانه_چطور؟ _اون اینجا چیڪار میڪنه؟اصلا اینهمه ڪافه چرا اینجا؟ سمانه_مگه بهت نگفتم،اینجور کارا مذهبے غیر مذهبے نداره! تو فڪر مےکردے از این خواهر قشنگ مشنگاس نه؟ _ارره گفتم،حتما از اونایے ڪہ عقایدمون زمین تا اسمون فرق داره و واسه اینڪہ با خیلے چیزا مشڪل داره،اینجور مسائل،براش عادیه سمانه_حالا دیدے؟ولے بازم نمیدونم... _خب پس فعلا سمانه خنده ڪنان دستے به ڪمرم مےزند و مرا به داخل هدایت مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:خدا بهمرات... :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ _مامان؟ مامان_جانم! همانطور ڪہ مشغول ابڪش ڪردن میوه هاست،به سمتم برمےگردد... لب مےزنم:راستش مےخواستم یه چیزے رو بهتون بگم... مامان_بگو عزیزم مےشنوم... حوله اے برمیدارد و همانطور ڪہ مشغول خشڪ ڪردن دستهاست مےگویم:بریم بشینیم اونجا؟ با انگشتـ مبل دونفره اے را نشان مےدهم... با سر حرفم را تایید مےڪند و باهم به انجا مےرویم... مادر روے مبل مےنشیند و من هم ڪنارش روے زمین مےنشینم تڪیه ام را به مبل مےدهم و لب مےزنم:امروز نیومدنمـ خونه یه دلیلے داشت! مادر سریع مےپرسد:‌چه دلیلے؟ سرم را پایین مےگیرم و مشغول بازے با انگشتان دستم مےشوم و مےگویم:امروز یه خانمے زنگ زد،ناشناس بود،یه چیزایے گفت ڪہ بے ربط به میرامینے نبود،خلاصه اینڪہ منو مجاب به رفتن ڪرد... تمام ماجرا را برایش شرح مےدهم و برخلاف انچه تصور مےڪردم،لبخندے مےزند و مےگوید:حتما توام باور ڪردے؟ _خب اره مامان_چرا تو انقد ساده اے محنا؟ اصلا گیریم ڪہ بوده،مگه همه تو همون اولین خواستگارے طرفشونو پیدا مےڪنن؟هاا؟ _نه مامان_خب،تو از این ناراحتے؟ _نه مامان‌_پس چے دخترم؟ _اخه از میرامینے انتظارشو نداشتم... مامان_انتظار چےرو؟ارتباطشونو؟ببین دخترم،ببین عزیره دلم،اولا اینا همه حرفه،دوما اگرم چیزے بوده باشه و رو تا ندیدے و از دهن خوده میرامینے همچین چیزیرو نشنیدے، نباید باور ڪنے،در ضمن اگرم رابطه اے بوده در حد شناخت طرفین از هم بوده اما اون دختر چون درگیر احساسات بوده کلا همه جریانات رو یجور دیگه برداشت کرده،ببین عزیزم نمیگم ڪلا عاقلانه تصمیم بگیر،نه،تو تصمیم به این مهمے هم احساس و هم عقل باید به یڪ اندازه توش دخیل باشه... _خب،یعنے الان بنظرتون،چےڪار مےتونم بڪنم؟ مامان_باید یجوري ازش بپرسے؟پشت تلفن و پیام دادن و این چیزا نه،حضورے فقط... _ولے اخه... مامان_عه ولے و اخہ و اما نداره ڪہ...مسئله به این مهمیه...برات مهمه که بدونے در اینده جز تو ڪس دیگه اے تو زندگیش نباشه! چیزے نمےگویم،یعنے نمےتوانستم ڪہ بگویم... :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوپنجم 😍✋ #قسمت_3 قلبم بےقرار تر از قبل در سینہ ام مےڪوبد،خ
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 امروز سےامین روزیست ڪہ از براے هم شدنمان مےگذرد... ڪمتر از یڪ هفته مانده سال نو...سالے ڪہ براے اولین بار معنایش را قرار است درڪ ڪنم... محنا با امدنش سال را ڪہ هیچ تمام زندگے ام را نونوار ڪرد... اصلا از ان روز ڪہ شده نیم دیگرم،تمام من براے وجودش مےزند... روزے ڪہ نباشد و نبینمش،ان روز را تباه شده میدانم... اصلا زمانے ڪہ محنا ڪنارم باشد،ساده ترین چیزها برایم بهترین لحظاتند... تمام ان بیست و چند سال یڪ طرف،این سے روز هم یڪ طرف... محنا_پووف خسته شدم... لبخندے مےزنم و همانطور ڪہ خریدها را در دستم جابه جا مےڪنم مےگویم:شما چرااا؟ اونیڪہ باید خسته باشه منم... چشم از ویترین مغازه ها مےگیرد و چشم میدوزد به چشمانم و کمے نزدیڪ تر مےشود و نگران مےگوید:خیلے خسته شدے؟ _نه خانووم چه خستہ اے!!! لبخند ڪم جانے مےزند و گرهے به ابروهایش مےاندازد و چشم از من مےگیرد و لب مےزند:ولے من واقعا خسته شدم!! زیر لب به شوخے مےگویم:‌خب خداروشڪر اینارا کہ مےشنود برمیگردد و چشمانش را ریز مےڪند و مےگوید: چے؟؟ _هیچـ هیـچیــ هیچے محنا_اهااا شروع مےڪند به راه رفتن و من هم همراهے اش مےڪنم،لحظه اے قدمهایش ڪند مےشود،من هم قدمهایمـ را ارام تر برمیدارم و نگاهے به خریدها مےاندازم و لب مےزنم:الان چیا مونده محنا خانوم؟ سرش را به سمتم برمیگرداند و متفڪرانه ابرویے بالا مے اندازد و مےگوید:منڪہ تڪمیلم تقریبا،فقط شما موندے! _هِیـــے محنا_چیزی شده؟ _نه لبخند دندان نمایے میزنم و میگویم:براے منو شما باید انتخاب ڪنیا؟ محنا_واقعا؟؟ _واقعا! محنا_خب پس... نگاهم را از او میگیرم و چشم میدوزم به ڪت و شلوارهاے مردانه اے ڪہ در ویترین خود نمایے مےڪردند... نزدیک تر مےرود ،همانطور ڪہ ان ها را وارسے مےڪنم،به سمتم برمیگردد و با شوق انگشت اشاره اش را به سمت یڪے از مانڪن ها مےگیرد و میگوید:این چطوره خوبه؟ چند ثانیه اے خیره مےشوم به مانڪنے ڪہ روبرویم قرار گرفته و مےگویم:خوبه! محنا سرش را کمے خم مےڪند و مےگوید:فقط خوبــہ؟؟ لبخندے میزنم و میگویم_نعع عاالیه! لبخند بے جانش جان مےگیرد و مےگوید:اهاا حالا شد! _بریم داخل خانوم؟ محنا_بفرمایید . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے ڪہ تصویر هردویمان را کنارهم قاب گرفته ... بدون لحظه اے مڪث با چشم اشاره اے به میعاد مےڪنم و اینه را نشانش مےدهم... لبخندے مےزند و همراهش را روے ان تنظیم مےڪند و از تصویر افتاده مان در ان عکسے مےگیرد... مادر بالاخره سینے به دست از اشپزخانه به جمع سه نفره مان اضافه مےشود... امسال اولین سالیست ڪہ پدر در جمعمان نیست...امیرمهدے سرش را به زیر گرفته و لام تا ڪام حرف نمےزند،مادر هم به محض نشستن در ڪنار سفره رحل قران را مقابلش قرار داد و شروع ڪرد به خواندن ان... ارام حزن انگیز مےخواند و هر از گاهے هم چشم میدوخت به قاب عڪس پدر ڪہ در سفره بود... هر سه مان گرفته بودیم،انگار از من معذب بودند ڪہ بغضشان را سرڪوب مےڪردند... تنها میعاد بود ڪہ لبخند بر چهره داشت و سعے در خنداندمان مےڪرد،اما شدنے نبود،او نیز با دیدن این وضعیت دست ڪشید و سعے در دلدارے دادنم مےڪرد... خیره مےشوم به قاب عڪسش... چقدر از روزهاے بے تو بودن مےگذرد؟نمیدانم،حسابشان از دستم در رفته! امسال یڪ نفر از زندگے ام رفت و یڪ نفر هم وارد زندگے ام... پدر جانم،این خنده ها و سرخوشے هایم را نبین، بعد از تو خاڪ برسر ڪردم همه شان را...مگر مےشود دلیل تمام این خنده و دلخوشی هایت نباشد و انوقت بخندے؟ دوباره چشمانت،دوباره چشمانم،دوباره غرق شدنم در انهمه خاطره،دوباره صدای خندهایت دوباره صداے گریه هایم... بعد از تو خوب شناختم این دنیا را! :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهفتم 😍✋ #قسمت_3 میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چ
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ از او جدا مےشوم و هرچه اصرار مےڪند تا برایم ماشینے بگیرد،قبول نمےڪنم... هم او حالم را مےفهمید و هم من حالش را،براے همین هم پاپیچم نشد و بیشتر از ان اصرار نڪرد... سر تا پایم تماما خیسه باران بود... سمانه هر چقدر زنگ مےزد،بے اعتنا تر از قبل به راهم ادامه ميدادم... بے توجه به جنب و جوش عابران براے رهایے از زیر این باران بے امان،من ارام تر از هرڪس دیگر راهم را پیش گرفته بودم و از ته دل مےباریدم... نم چشمانم با نم باران یڪے شده بود و قابل تشخیص نبود،اما چشمان به خون نشسته ام همه چیز را برملامےداد... احساس سنگینے مےڪردم،دستها و پاهایم از شدت سرما و بارش شدید باران ڪم ڪم داشت ڪاملا بے حس مےشد،دیگر سرما را احساس نمےڪردم و توان درست تڪان دادنشان را نداشتم... نگاهے بہ خیابان مےاندازم،به سمت ایستگاه بي ار تے مےروم و روے یڪ صندلے،منتظر مےنشینم و خود را به اغوش مےڪشم،تا شاید سرما ڪمتر نفوذ ڪند در بدنم... صداے زنگ همراهم دوباره بلند مےشود،اینبار مےخواهم جواب بدهم،اما دستانم توان برداشتن چیزے را نداشتند... درست در مقابلم دخترے همسن و سال خودم را مےبینم ڪہ ماشینے جلوے پایش ترمز مےڪند و راننده ڪہ مردے سالمند بود،بدون لحظه اے مڪث از ماشین پیاده مےشود و در را برایش باز مےڪند و ان دختر هم مےنشیند و بعد هم به طرف دیگر ماشین مےاید و سوار مےشود و با سرعت هر چه تمام راه مےافتد... زیر لب مےگویم:خوشبحالش...هییے نفس عمیقے مےڪشم،حتما پدرش بوده دیگر! اخر چه ڪسے جز پدر اینطور عاشقانه هواے دخترش را دارد؟ درست همان سمت،خود را به همراه پدر تصور مےڪنم ڪہ به دنبالم امده...به دنبال تڪ دخترش...صدایش بعد از مدتها در گوشم مےپیچد،چشمانم را با عشق تمام مےبندم و تمام حواسم را مےدهم به تصوراتم... چقدر خوب است داشتنت؟ و چقدر بے چیز است دخترے ڪہ اینجا تو را ڪم دارد؟ بعد از تو دیگر ڪسے نیست ،تا فڪر زیر باران ماندنم و سرما خوردنم باشد...اگر هم باشد ،هیچ وقت مانند تو نخواهد شد! دلم مےگیرد از اینهمه نداشتن...اگر من هم تو را داشتم ، اینجا یخ نمےبستم از سرما... نمےترسیدم از اینڪہ مبادا صندلے ماشین خیس شود،مبادا کَفَش را گلے ڪنم! به این خاطر ڪہ حتم داشتم،من از هرچه مال دنیاست،برایت عزیزترم... اما،حالا،حتے نمےتوانم به امیرمهدے هم بگویم ڪہ بہ دنبالم بیاید... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ میعاد_محنا خانوم؟ با شنیدن صداے نگرانش،از ان زمان و خاطراتش،جدا مےشوم و برمیگردم به زمان حال... سرش را به سمتم خم مےڪند و نگران چشم مےدوزد به گونه هاے خیسم... لبخند خجولے مےزنم و همانطور ڪہ سعے مےڪنم،از نگاه ڪردن به او طفره بروم لب مےزنم... _بله... میعاد_چیشد یهو؟؟؟ _چیزے نیست مامان_عه محنا جان؟اقا میعاد چے بهش گفتے؟ با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم و رو به ان ها مےگویم:چیزے نیست،یاد گذشته افتادم... مادر به اتاق مےرود و امیرمهدے را صدا مےزند تا همراهش بیایید... سنگینے نگاه میعاد را حس مےڪنم،بالاخره به حرف مےاید و مےگوید:خب دیگه خانووم... میعاد_نگاه ڪن چیڪار ڪرده چشاشو...عه عه _خداروشڪر اون روزا گذشت... نیشخندے مےزند و مےگوید:البته به خیـــر... نگاهے به او مےاندازم و ميگویم:بلهه... میعاد_حالا دیگه وقتشه گذشته رو رها کنیم و از کنار هم بودنمون لذت ببریم...فڪر ڪردن به اون روزایے ڪہ نداشتمت و تو حسرت داشتنت داشتم میسوختم،برام سخته،شمارو نمیدونم! با خنده نگاهش مےڪنم،متوجه تمسخرم مےشود و مےگوید:بخند بانوو بخند،خنده داره دیگه... مادر و امیرمهدے هر دو باهم به سمتمان مےایند... مامان_محنا جان،اقا میعاد،بفرمایین بشینین ڪہ الاناس سال تحویل بشه... میعاد چشمے مےگوید و از جایش بلند مےشود و برمےگردد و دستش را بہ سمتم دراز مےڪند ،با لبخند از دستش مےگیرم و از جایم بلند مےشوم و چند قدم انطرف تر درست مقابل تلویزیون ڪنار سفره هفت سین مےنشینیم... دعاے تحویل سال را با هم زمزمه مےڪنیم:یا مقلب القلوب و الابصار،یا مدبر الیل و النهار... چشم مےدوزم به میعاد... دست راستش را به سمت دستم مےاورد و ارام ان را مےگیرد و زیر گوشم لب مےزند:ایشالا سال دیگه این موقع نینیمونم باشه... معذب مےشوم و سربه زیر مےگیرم...گونه هایم گل مےاندازد،ریز مےخندم و مےگویم:نخیر اقا زوده... میعاد به سمتم خم مےشود و مےگوید:نخیر خانوم،من گفته باشم،سال دیگه این موقع بچه مےخواماا... پووفے مےڪشم و مےگویم:اخه یڪے میخواد خودمونو بزرگ ڪنه... میعاد مےخندد،از ان خنده ها ڪہ دل مےبرد به سادگے... چشمانش را مےدوزد به چشمانم...قهوه چشمانش،حل مےشود در عسل چشمانم و طعم نابے مےدهد این عشق... هنوز هم با دیدن چشمانش ضربان قلبم مےرود روے هزار... ارام دم گوشش لب مےزنم:نمیدونم چرا هنوز قلبم عادت نڪرده... میعاد:به چے بانو؟ _به... خیره مےشوم به چشمانش و مےگویم:چشمات... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےونهم 😍✋ #قسمت_3 صداے زنڱ همراهم بلند مےشود دست مےبرم و ان ر
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےزنم:وااے دارم از ڪم خوابے میمیرم سمانه! تازه دیروز اثاث خونه رو چیدیم و جمع و جور ڪردیم...شمام ڪہ خبرے ازت نشد،هے چشمم به در بود،میگفتم الان میاد،الان میاد... سمانه_واای محنا بخدا شرمندتم،یه مشڪلے پیش اومد،حاله خودمم گرفته شد... _چه مشڪلے سمانه؟ لبخند دندان نمایے مےزند و خیره به ڪف مےشود و مےگوید_هیچے دیگه،خواستگار اومد و این حرفااا... به شوخے مےگویم:‌این مشڪله یا معجزههه،بنظر من ڪہ جز معجزه چیزه دیگه اے نمیتونه باشه،وقتے هم من قراره راحت شم و هم خانوادت،معجزه اس دیگه،نیس؟؟؟ نگاه گذرایے به اطراف ڪلاس مےاندازم تا نامحرمے نباشد و مانع خندیدنمان نشود... خداراشڪر هم ڪسے نبود،ازاد و رها شروع مےڪنم به قهقهه زدن،قیافه خجول و عصبے اش،لحظه اے از جلوے چشمانم نمےرود... زیر لب الفاظ زیبا و رکیکش را نثارم میڪند و نیشڱون ریزے از بازویم مےگیرد... چند ثانیه بعد استاد اخلاق به ڪلاس مےاید و حین ورودش همراهم زنگ مےخورد،انهم با صدا... یڪ ڪلاس بود و صداے زنگ همراهم سریع از ڪلاس خارج مےشوم و ڪمے انطرف تر درست انتهاے سالن دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و همراه به سمت گوشم هدایت مےڪنم... صداے بم مردانه اش در گوشم مےپیچد و ارامم مےڪند ... میعاد_سلااام ،بانوے من چطورن؟خوبن الحمدلله؟ _سلام علیڪم اقااا،الحمدلله خوبیم،فقط بخاطر شما مث اینڪہ از ڪلاس در شدیم بیرون،اونم سر زنگ اخلاق میعاد_اوه اوه،خدا به داده خانوم برسه،از همین جا برات دعا مےڪنم... نمےگذارد حرفے بزنم و مےگوید:محنـا جان؟ چه زیبا مےشود نامم وقتے تو ان را بر زبانت جارے مےڪنے! _جانم اقا؟ میعاد_یه خبر برات دارم! حدس بزن چه خبرے؟ _هوووم؟؟؟ منڪہ ندونم...شما بگو میعاد_بگم یعنے؟ نفس عمیقے مےڪشد و ميگوید:باااشه،میخواستم بگه ڪہ بعده ڪلاس میام دنبالت،بریم واسه سفارش و خرید لباس عروس... برق از سرم مےپرد،تپش هاے قلبم بیشتر مےشود و با شوق تمام رو به میعاد مےگویم:واقعــا؟؟ میعاد خنده ڪنان مےگوید:واااقعا جانم! ولے قبلش باید ببینیم استاد بزرگوار اخلاق شمارو رسما در ڪرده یا میکنه بیرون یا نه...اگه شما رسما بیرون شدی،زنگ بزن بگو بیام دنبالت،اگرم نه ڪہ هیچے،بعده ڪلاس میام! _دعا ڪن بیرون شده باشم! میعاد_هن؟ یاخدا انقدر ذوق و شوق دارے براش؟؟؟ _ارره خیلے... میعاد_بدو برو..فقط یادت باشه،خیلے شیک و مجلسے بدون اینکہ بروت بیارے حرفش برات مهم بوده و ناراحتت ڪرده،از ڪلاس بزن بیرون... خنده ڪنان مےگویم:اقایے استاد اخلاق شماایے،بقیه سوءتفاهمن!!! چند ثانیه بعد از او خداحافظے مےڪنم به سمت ڪلاس قدم برمیدارم... . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد... جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے... مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند... میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم... به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم... همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین... _نمےخواد دوتا بشقابه دیگه! میعاد_نه بفرمایید... مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم... میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند... به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد... روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم! یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟ دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود... مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟ _نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه... _اهااا،ببین چیشده! به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟ مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟ _یه لحظه بیا... مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم... مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟ به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم... _محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟ لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم... مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه! مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند... مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند... صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد... مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد... مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره... لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم... مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه... معذب سربه زیر مےگیرم... مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره... . . . :اف.رضوانے ☆ارگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلویڪم 😍✋ #قسمت_3 میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع دا
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ ⚜دو ســال بـعـد⚜ محنا_اقا میعـاد؟ _جانه دلم حاج خانوم! صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من... با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم... طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود... دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده... مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود... مےترسم،نمیدانم چرا؟ اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم... محنا_بفرمایید اقا لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه... _بانوے ماروو... لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟ _جانم محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟ خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم... نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده! دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو... بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه! محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!‌ لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر... نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود... مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم... ارام میخوانمش:محنا جان؟ محنا_جانم ؟ _پسرمون گشنش نشده؟ چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے... _اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟ با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟ _دوبرابر بیشتر از قبل... چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟ چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم... سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم... ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟ اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم... ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند... سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند... تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم... ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد... یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه... محنا_باز چیشده دوباره؟؟ ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن! سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد... محنا_چقد مونده تا برسیم؟ _سه دقیقه محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم... _استرس ڪہ ندارے؟ محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم... _این اروم بودنت،منو مےترسونه! ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید... بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید... محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد... _چه بارونے گرفته... محنا_اره...میعاد _جانم محنا_دیشب یه خوابے دیدم... سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ... چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش... خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره... لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره _خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟ یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت... یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود... محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد... صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم... محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت... به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟ سرد جواب مےدهم:نه،بیاین... قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند... محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے... چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان... شهادت؟خوابش را دیده بود؟ سرد مےگویم:خوابه زن چپه! دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد... خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست... _چپه... محنا_نیست... داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟ بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود... خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم... ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟ بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم... ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم... تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام... سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم... محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد... درست مقابل تالار نگه مےدارم... اشاره مےڪنم تا پیاده شود... به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜