eitaa logo
حرف حساب
6.7هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
54 ویدیو
17 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ سوار تاکسی شدم آمدم! 🔻 از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچه‌های هیئت صحبت کند. آن شب جمعیتی منتظر بود؛ هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد! به نخست‌وزیری تلفن زدم و پرس‌وجو کردم؛ گفتند: «آقای رجایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.» 🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می‌گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغل‌دست من نشسته که با آقای رجایی مو نمی‌زنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بله؛ خود آقای رجایی است. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی‌آمد! رفتم جلو و گفتم: «آقا، سلام. شما اینجایی؟! دو ساعته حيرون شما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!» گفت: «تیم حفاظت نمی‌خوام! سوار تاکسی شدم آمدم!» 📚 از کتاب | خاطرات مرحوم (فرمانده گردان میثم لشکر حضرت رسول (ص)) ✍ راحله صبوری ❤️ 📌 ۸ شهریور؛ سالروز انفجار در دفتر نخست‌وزیری و روز مبارزه با تروریسم ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ این خونوادهٔ برادرم بود! 🔻 بعد شهادت حمید آقا، آقا مهدی برای دیدار با خانوادهٔ او به قم رفت. من
یک بار هم جلوی کولر ننشست! 🔻 «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا: به‌خاطر داغ کردن دائم بی‌سیم‌ها، همیشه توی چادر یا سنگر ما پنکه و کولر روشن بود. خدا شاهد است یک بار هم نشد که آقا مهدی بیاید جلوی کولر بنشیند تا خنک شود. به بچه‌ها می‌گفت قسمتی از سنگر را بشکافید تا از بادی که به آب جلوی سنگر می‌خورد و وارد سنگر می‌شود، خنک بشوید! 🔸 «کاظم احمدی‌نژاد» از واحد مخابرات لشکر عاشورا هم می‌گوید: هیچ‌وقت نشد که آقا مهدی داخل مرکز پیام بخوابد؛ چرا؟ چون اتاق ما کولر داشت! حتی وقت‌هایی که دیروقت بود و فرصت نمی‌کرد برود خانه، به اتاق مخابرات نمی‌آمد. می‌رفت مدرسه شهید براتی یا می‌رفت پشت‌بام. هر چه می‌گفتیم بیا داخل مرکز پیام، قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من هم مثل بقیه رزمنده‌ها. مگه اونا زیر باد کولر می‌خوابن که من بخوابم؟» حتی اگر پتو خنک بود، از آن استفاده نمی‌کرد. ما پتوهای او را می‌گذاشتیم داخل یک جعبه، بیرون از اتاق تا خنک نشود. می‌گفت: «بقیه هم پتوهایشان داغ است.» 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ هیچ‌وقت از محدوده‌ی اخلاق خارج نشد 🔻 با هم زیاد فوتبال بازی می‌کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار
✳️ باید بریم دنبال جوان‌ها! 🔻...گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه‌به‌کوچه، مسجدبه‌مسجد، مدرسه‌به‌مدرسه، دانشگاه‌به‌دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوان‌ها؛ باید پیام این‌هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» 🔹 گفتم: «خب! اگه این کار رو بکنیم چی می‌شه؟!» برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه می‌شه. گناه در سطح جامعه کم می‌شه. مردم اگه با «شهدا» رفیق بشن، همه چی درست می‌شه؛ اون‌وقت جوان‌ها می‌شن یار «امام زمان» (عج).» ‼️ بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! ما نمی‌تونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته‌آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا رو جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوان‌ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی‌فایده است؛ کلام ما تأثیر نخواهد داشت.» 📚 از کتاب | زندگینامه و خاطراتی از سردار 📖 صفحات ۸۸ و ۸۹ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب (بانوانه)
🔆 برای چی باید با تو دعوا کنم؟! 🔻 خصوصیات اخلاقی مهدی منحصربه‌فرد بود. به‌طور مثال، اصلاً عصبانی نمی‌شد. من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانی‌اش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکس‌العمل نشان داد. می‌گفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمی‌شی؟» در جواب، آیهٔ «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را می‌خواند و می‌گفت: «خدا توی قرآن این‌جوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!» 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 صفحات ۴۰ و ۴۱ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ❤ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌های مربوط به حوزه خانواده و تربیت فرزند) https://eitaa.com/joinchat/1740308544Cd389dd4353
حرف حساب
✳ یک بار هم جلوی کولر ننشست! 🔻 «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا: به‌خاطر دا
✳️ به همه از همین غذا دادند؟ 🔻 در یکی از عملیات‌ها، برای ناهار چلوکباب برگ آوردند؛ با تمام مخلفاتش. آخ که چه طعمی داشت آن ناهار گرم! بوی برنج ایرانی‌اش، هوش از سر آدم می‌برد. ما سفره را انداختیم و نشستیم که آقا مهدی آمد. تا چشمش به غذاها افتاد، اخم کرد. رو به من گفت: «این غذاها از کجا اومده؟» گفتم: «از آشپزخونه آوردم آقا مهدی.» گفت: «یعنی به همه از همین غذا دادند یا فقط برای فرماندهی آوردند؟» گفتم: «نه برای همه همینه. ناهار امروز چلوکبابه.» باز هم قانع نشد. بی‌سیم را برداشت و یکی‌یکی با فرمانده گردان‌ها تماس گرفت. و پرسید: «غذا چی آوردن براتون؟... نوش جان... کم نیومد؟...» ظاهرا یکی‌دوجا غذا کم اومده بود. سریع هماهنگ کرد تا برایشان ببرند. وقتی مطمئن شد غذای همه همین است و به تک‌تک بچه‌های خط مقدم هم غذا رسیده و کافی بوده و کسی گرسنه نمانده، آن‌وقت شروع به خوردن کرد. 📣 راوی: غلامحسن سفیدکاری؛ مسئول دفتر فرمانده لشکر عاشورا 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۶۵ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ به همه از همین غذا دادند؟ 🔻 در یکی از عملیات‌ها، برای ناهار چلوکباب برگ آوردند؛ با تمام مخلفاتش.
✳️ فرمول اخلاص! 🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح می‌کند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور می‌شه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر می‌کنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که می‌فهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سخت‌تره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست. 📣 راوی: مصطفی مولوی 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۲۶ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ فرمول اخلاص! 🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «می‌خوام یه فرمولی بهت بگم
✳️ کمپوت خنک! 🔻 بچه‌ها یک کمپوت گیلاس از یخچال در آوردند و جلوی آقا مهدی گذاشتند. من حواسم بود. آقا مهدی یک لحظه دستش را به بدنهٔ کمپوت چسباند و بلافاصله کشید. لحظاتی گذشت و بچه‌ها وقتی دیدند آقا مهدی کاری به کمپوت گیلاس ندارد خواستند خودشان کمپوت را باز کنند. آقا مهدی مانع شد. من متوجه شدم که آن‌ها بگی نگی ناراحت شده‌اند. من آهسته در گوش آقا مهدی گفتم: «به نظرم این بچه‌ها ناراحت شدنا!» گفت: «چرا؟ چطور؟» گفتم: «به‌خاطر همین نخوردن شما! اجازه بده این کمپوت رو باز کنن یه کم بخورین.» آقا مهدی چند بار زیر لب استغفار گفت و بعد ادامه داد: «خدا شاهده من نمی‌خواستم این حرف رو بزنم. من اهل این نیستم که خودم رو نشون بدم، ولی به‌خاطر دل شما و این که از دست من ناراحت نباشین می‌گم؛ اگر توی این هوای گرم من این کمپوت رو بخورم، دلم خنک می‌شه و جیگرم حال میاد؛ ولی بعدش وقتی که می‌رم توی خط، پیش رزمنده‌هایی که توی این گرما دارن کار می‌کنن و زحمت می‌کشن، ممکنه یا اونا حرف من رو قبول نكنن، يا من حرف اونا رو نفهمم. من باید هم‌رنگ و هم‌دل اونا باشم تا حرف همدیگه رو خوب متوجه بشیم و بفهمیم.» 📣 راوی: عبدالرزاق میراب 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۵۸ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
1⃣ برش اول؛ 🔻 تهران که بودیم، یک بار پیشش رفتم. گفت: «سید مرتضی! دو سه تا نیرو برام بفرست کارشان دارم.» خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم. گونی‌هایی را از قبل آماده کرده بود. آن‌ها را پر از مواد غذایی و گوشت می‌کردیم. همه را پشت ماشین گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیرنشین حرکت کردیم. هر گونی را پشت یکی از خانه‌ها می‌گذاشت. کناری مخفی می‌شد. صاحب‌خانه در را باز می‌کرد، دور و اطراف را وارسی می‌کرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه می‌برد. 2⃣ برش دوم؛ 🔸 مغازهٔ میوه‌فروشی داشت. نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه. در خلال صحبت‌ها، گاهی پیرمرد یا پیرزنی می‌آمد و می‌گفت: «آقا سید! میوهٔ لکه‌دار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.» سید بلند می‌شد، گُل میوه‌ها را سوا می‌کرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه می‌گذاشت و به او می‌داد. این رویهٔ او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را این‌طوری دست مردم می‌داد. 🎙راوی: سید مرتضی امامی و محمد تهرانی 📚 برگرفته از کتاب | خاطراتی از ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
این پیام همیشگی شهیدان است! 🔻 : مهم این است که ما به این توجّه کنیم که پیام شهیدان به ما چیست؛ این مهم است. «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ این پیام شهیدان است. امروز همهٔ تلاش دشمنان ملّت ایران در «جنگ نرم» چیست؟ این است که ملّت ایران را اندوهگین و «ناامید» و ترسیده و مانند این‌ها بکنند، وادار کنند ملّت ایران را که از ورود در میدان بترسد، مأیوس باشد؛ پیام شهدا نقطهٔ مقابل این است: «اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ خوف و حزن برداشته است در میدان شهادت. 🔸 این پیام، پیام روز اوّل شهیدان نیست که خیال کنیم مثلاً ۳۰ سال، ۳۵ سال است شهید شده؛ نه، این پیام، پیام همیشگی شهیدان است؛ یعنی آن‌ها در جوار قدس الهی و نعمت الهی هم که هستند، مرتّب دارند به ما پیام می‌دهند، بشارت می‌دهند: «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ این پیام شهدا است. اگر وارد میدان مبارزه بشویم -یعنی همان چیزی که دشمنان ما از آن می‌ترسند و واهمه دارند- باید بدانیم که خدای متعال بیم و ترس و اندوه را از ما دور می‌کند. ۱۳۹۷/۱۲/۰۶ ❤ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ کمپوت خنک! 🔻 بچه‌ها یک کمپوت گیلاس از یخچال در آوردند و جلوی آقا مهدی گذاشتند. من حواسم بود. آقا
✳️ فرمانده‌ای که فرمان نمی‌داد؛ عمل می‌کرد! 🔻 روش و منش آقا مهدی این‌طور نبود که فقط دستور بدهد، بلکه خودش بدون کوچک‌ترین ملاحظه‌ای عامل به عمل بود. به‌طور مثال اگر از مسیری رد می‌شدیم و آشغالی افتاده بود، نمی‌گفت «میراب این آشغال را بردار»؛ خودش دولا می‌شد و آن را از زمین بر می‌داشت. یا مثلاً وقتی می‌رفت وضو بگیرد و احیاناً می‌دید سرویس بهداشتی کثیف است، بدون هیچ حرفی آستین بالا می‌زد و دستشویی را می‌شست و تمیز می‌کرد. این حرکات برای من رزمنده پیام داشت که فرمانده لشکرم از این که خم شود و از روی زمین آشغال بردارد، ابایی ندارد و خجالت نمی‌کشد؛ پس من هم اگر چنین چیزی می‌دیدم، خجالت نمی‌کشیدم و همان کار را انجام می‌دادم. 📣 راوی: عبدالرزاق میراب 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۶۰ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ سلیمانی اسرائیل را حبس کرد! 🔻 وقتی سردار سلیمانی وارد میدان جنگ با صهیونیست‌ها شد، فلسطینی‌ها با سنگ می‌جنگیدند. او کاری کرد که امروزه غزه، کرانه‌ی باختری و شمال فلسطین، میدان فوران آتش برضد صهیونیست‌هاست؛ به طوری که دور خود دیوار کشیدند. سلیمانی، اسرائیل را حبس کرد. او در جنگ لبنان برابر صهیونیست‌ها، مستقیماً در میدان بود. زندگیِ در خطر، هنر او بود. او در مدیترانه ایستاد تا مسلمانان تهدید نشوند. او سیاست آمریکایی‌ها را برای خاورمیانه‌ی جدید شکست داد. سردار سلیمانی آن‌قدر قدرت ساخت که اگر صهیونیست‌ها بیخ مرزشان کمی گوش شنوا داشته باشند، زبان ایرانی‌ها، حجازی‌ها، لبنانی‌ها و پاکستانی‌ها را خواهند شنید! 📚 از کتاب 📖 ص ۷۵ 👤 راوی: سردار حسین سلامی ❤️ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ دلم برای چمران تنگ شده! 🔻 یک روز گفتند که حاج احمدآقا خمینی زنگ زده به دکتر [#شهید_چمران] و گف
✳️ می‌خوام گمنام بمیرم! 🔻 من و اصغر [شهید علی‌اصغر ارسنجانی] زیر سقف آسمان شلمچه قدم می‌زدیم. آسمان پرستاره و سیاه بود. یک جا ایستادیم. داشتم آسمان را نگاه می‌کردم که اصغر یکدفعه دست بُرد تو یقه‌اش و پلاکش را کند و تو دستش گرفت. تعجب کردم؛ گفتم: «چیکار می‌کنی اصغر؟!» با حالت عجیبی که هرگز تا آن موقع ندیده بودم، گفت: «شهادت هم یک‌جور شهوته! می‌خوام گمنام بمیرم تا اسیر این شهوت نباشم.» 🔸 این حرف‌های عارفانه از اصغر بعید نبود؛ اصغر طی طریق کرده بود؛ اما فکر نمی‌کردم این‌قدر از دنیا دل کنده باشد. همین‌طور که نگاهش می‌کردم، پلاکش را انداخت تو کانال ماهی. با ناراحتی گفتم: «بابا! اصغر! چیکار کردی؟ اگه طوریت بشه با همین پـلاک پیدات می‌کنن؛ چرا انداختیش؟» گفت: «حتی به این هم نمی‌خوام وابسته باشم.» 📚 از کتاب | خاطرات سید ابوالفضل کاظمی ✍ راحله صبوری ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f