دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
سـ🙋🏻♀ـلام من به گل های بهاری🌸 و فرشته های الهی 👼و بر دختران حورایی😌😇🌹 گـ🌺ـل دخترا چــخبرا🤔خوبیــ
😍شرکت کنندگان😍
🌸فاطمه خانم
🌺نفس خانم
🌼فاطمه خانم حسنی
💐مهرانا خانم عباسی
🌾فاطمه خانم دهقانی
🌹مهسا خانم محمدی
🌷فاطمه خانم الیاسی
🌿مهدیه بانو
🍂خانم محمدی
🌲افسر خانم
🍃فاطمه خانم قویدل
🍁نفیسه دهقان
✨💜بشتـ🏃♀ـابید بشــ🏃♀ـتابید
و برای شرکت در مسابقه اسم نویسی کنید 💜✨
دختر خـانمای زرنــ🐰ـگ
جا نمونید از قطار چالشی ما🏃♀🚞
فقط ۴ نفر دیگه میتونن ثبت نام کنن😉😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌸💫🌸💫🌸
شاید قدم اولت کوچیک باشه😉
ولی با همین قدم های کوچیک👌
میشه دنیا رو تغییر دارد💥
کافیه خودتو #باور داشته باشی🤩
#ما_میتوانیم😎
#دختران_حورایی🎀
@harime_hawra✨
دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
😍شرکت کنندگان😍 🌸فاطمه خانم 🌺نفس خانم 🌼فاطمه خانم حسنی 💐مهرانا خانم عباسی 🌾فاطمه خانم دهقانی 🌹مهسا خ
شرکت کنندکان جواب بدن به سوالات زیر👇🏻👇🏻👇🏻
💥💝 مرحله اول 💥💝
💜معمای شماره 1
چه پرنده ای است اگر نامش را برعکس کنیم نام پرنده دیگری می شود؟
💙معمای شماره 2
مردی در یک سوی رودخانه ایستاده و سگ خود را که در طرف دیگر رودخانه است صدا میزند. سگ بدون آنکه از پل و قایق استفاده کند از رودخانه عبور مینماید، اما خیس نمیشود. چرا؟
💚معمای شماره 3
در اتاقی قرار دارید که سه کلید برق و یک درب بسته دارد. کلید های روشن و خاموش کردن سه لامپ در طرف دیگر درب قرار دارند، اما اگر درب را باز کنید دیگر هرگز دستتان به کلید ها نمیرسد. چگونه میتوانید با اطمینان بفهمید که هر لامپ به کدام کلید متصل است؟
❤️معمای شماره 4
از صفر تا صد چند تا 9 وجود دارد؟
💟معمای شماره 5
شما وارد اتاقی می شوید که در آن یک چراغ نفتی، یک شمع و یک شومینه وجود دارد؛ اول از همه چه چیزی را روشن می کنید؟
#چالش_کده_دختران_حورا 💚
#دختران_حریم_حورا💙
@harime_hawra
اسامی زیر به راند بعدی می روند😍
💐نفس خانم
💫خانم محمدی
اسامی زیر هم حذف شدن😔
🎈فاطمه خانم
🎀مهدیه بانو
🌸نفیسه دهقانی
و بقیه عزیزانی که جواب ندادن
دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
💥💝 مرحله اول 💥💝 💜معمای شماره 1 چه پرنده ای است اگر نامش را برعکس کنیم نام پرنده دیگری می شود؟ 💙مع
سوال ۱ میشه غاز
سوال ۲ رودخانه یخ زده بوده
سوال ۳
دو کلید اول را روشن کن و هر دو را به مدت 5 دقیقه روشن بگذار باشه بعد از 5 دقیقه کلید دوم را خاموش کن و به آن طرف درب برو لامپ روشن مربوط به کلید اول هه، به دو لامپ خاموش دست بزنید، لامپی که حرارت دارد مربوط به کلید دوم و لامپ خاموش و سرد نیز به کلید سوم وصل است.
سوال ۴ یکی
سوال ۵ کبریت رو روشن کنیم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
اشکم 💧ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام👁 پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. 😭برگشتم بيمارستان🏩 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي👁 سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد... 😰
شقایق هم شروع کرد به گزگز کردن😓. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
- بردي علي جان؟ دخترت رو بردي😱؟
هر قدم که به اتاق🚪 زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم😢... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي👧 زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيه ⏰ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...🚪
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي☺️ با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا
بلند شد و از روي تخت🛏، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم.😐 هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب ❤️
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام👁 رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل😮 مي کرد.
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... 🙃
ديگه قدرت💪 نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...🛏
- مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا 🥀با يه لباس خيلي
قشنگ که همه اش نور✨ بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد😘 و روي سرم دست کشيد...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد🙂! ما رو
شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش😌 شبيه
منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور...😦 براي همينم من هميشه، اينقدر
دوستش💞 داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي 😊باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه
خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... 😇
دکتر و👩⚕ پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه😭 مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي🗣 رو نمي
شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خسته 😞ام، کامال سرد و بي حس
شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...🤕
مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه🏠 رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه
شما براي شيش تا آدم کوچيکه...😟 پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر😕
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💓
@harime_hawra💫
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
میشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه 👼ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه مجبور هم نبود اجاره بديم...🙃
همه دوره ام کرده بودن... اصالا حوصله و توان حرف🗣 زدن نداشتم...
- چند ماه ديگه يازده سال ميشه😌! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.
بغضم ترکيد!😭 اين خونه🏠 رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه،
هنوز دو ماه از 🥀شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه
اشک💧، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي...😓 اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛😖 حتی بعد از گذشت يک
سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
کار ميکردم و از بچه 👼ها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛🙂 حتی
صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر😍 شده بود؛ اما
بيشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد☺️؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه 🏠
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطف 🙏ها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ 😩بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرف🗣 هاي علي چنان توي روح اين بچه 4 ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس📚 مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود☺️.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش👀 که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد.😘.. عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد🙂؛ حتی
از دلتنگي ها و غصه هاش...😓 به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش 👁به من افتاد، بغضش شکست! گريه 😭کنان
دويد توي اتاق🚪 و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه 📄هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش 🥀شهيد
شده و پدر نداره.
- مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زنده اند الله اکبر! خوب ببر کارنامه 📄ات رو بده
پدر زنده ات امضا کنه...😊
اون شب... زينب نهار نخورد😞، شام هم نخورد و خوابيد.😴 تا صبح خوابم نبرد... همه اش
به اون فکر 🤔ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟😰
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra💫
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣