#نظرات_شما😎
ممنون از لطفتون رفقای دوست داشتنی😘🌸
خوشحالیم که از کانالمون لذت می برید☺️
منتظر شنیدن نظر ،انتقاد و پیشنهاداتتون برای بهترشدن کانالتون هستیم❤️🌹
#دختران_حورایی🎀
┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈
دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🌺 #بخش_اول هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور 🤔#بزرگ شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن 👄بقیه، چیزی در نمیاومد .. 🙂
با شخصیتش، همه رو مدیریت😊 میکرد .. حتی #برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف🗣 میزدن ..
بالاخره من بزرگش نکرده بودم .🙃..
وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..😱
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس📚 #محرومم کرد .. میترسیدم😨 بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری #نشد ...😐
دیپلمش رو با معدل #بیست😍 گرفت ..
و توی اولین کنکور، با رتبه #تک😳 #رقمی، پزشکی تهران قبول شد!!😵
توی #دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ..😍 پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!🙃
هر جا پا میذاشت ...
از زمین و زمان براش #خواستگار💐 میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ..☺️.
مادرهاشون بهم #سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید🙂 ...
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت 🙄.. اصلا باورم نمیشد ..
گاهی چنان پدرم👴 رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها #عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار 😊و زبانش توی دست گرفته بود!!😌
سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها👩🎓 و #فرار #مغزها شایع شده بود .. 😌
همون سالها بود که توی آزمون 📄تخصص شرکت کرد ... و #نتیجه اش📊، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😍!!
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید .🙃.
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد .. 😦
ولی زینب محکم 😠ایستاد .. به هیچ عنوان قصد #خروج❌ از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر #دیگهای رقم خورده بود ..
چیزی که #هرگز گمان نمیکردیم ...😐
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌺
@harime_hawra💫
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کیش و مات
دستهاش شل و من رو #ول کرد ..😰 چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..😔
- چرا اینطوری شدی؟😨 ...
سریع به خودش اومد .. #خندید☺️ و با همون شیطنت، پارچ و لیوان🍺 رو از دستم گرفت ...
- ای بابا .. از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر #شربت میاره ..😕 شما بشین بانوی من، که من برات شربت🍺 بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت🙏 کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه #نهار🍵 چیه؟... بقیهاش با من ...🙂
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه #خبری 🤔هست .. هنوز نمیتونست مثل پدرش 🥀با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی #پیر👴 و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه😫؟ ...
- کجا🤔؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه😃 داده ..
- نه .. شایدم .. نمیدونم ...
دستش ✋رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..
- توی چشمهای من #نگاه👀 کن و درست جوابم رو بده .. این جوابهای بریده بریده جواب من #نیست ...
چشمهاش👁 دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش😭 سرازیر بشه .. اصلا نمیفهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری 😲شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم🗣 .. دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد :
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی🗣 که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..😐
اینو گفت و دستش ✋رو از توی دستم کشید بیرون .. اون #رفت توی اتاق🚪 .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد ...#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra✨
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🔹🔸🔹🔸
به جز خدا 💚
به کسی امید نبند👌
آدما کوچیکتر از چیزین که فک میکنی ..😊
#تلنگر💫
#دختران_حورایی🎀
┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈