🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🌺
#بخش_پنجم
مادرم پريد وسط حرفش...حاج خانم، چه عجله ايه؟🏃♀ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... 😊اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم بر ق⚡️ همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني😤 زل زده بود توي چشمهاي👁 من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي💪 روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم👀، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم🤕. بي حال افتاده بودم کف خونه🏠، مادرم سعي مي
کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد🗣 و من رو مي زد! اصال يادم 🤔
نمياد چي مي گفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت📞؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه➖، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد📞: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون😔 بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم👂 فايده نداره.
باالخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز😰، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني😤 شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن📞، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟احترام؟🙏 تو از ادب فقط نگران 😰حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم✋ رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.💒
با شنيدن اين جمله چشماش پريد!ميدونستم چه باليي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد🤕، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر🤔 کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم.
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_ششم
براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره😭 از چشم هام مي اومد و کنترلي براي
نگهداشتن شون نداشتم. باالخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به
چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من
هيچ وقت بدون فکري 🤔و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه
جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو
شناخته بود😊. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک😰 باشه از
اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر
کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم.
يه روز که مادرم خونه 🏡نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايه ها و اقوام
زنگ☎️ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت
– واي يعني شما جدي خبر نداشتيد🤔؟ ما اون شب شيريني🍰 خورديم... بله، داماد طلبه
است... خيلي پسر خوبيه.
کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش🤒 روي
زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني
که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد🙂. فکر کنم نزديک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد 🤵طلبه اش متنفر بود. بر خالف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق
ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه
عصرانه مختصر به صرف به چاي ☕️و شيريني،🍰 هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما
آرزوي هر دختري يه جشن 🎉آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج💍 فکر
نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد!
همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد
ارتشی شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه
مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول😔! به روزگار بدتري از خواهرت
مبتال ميشي، ديگه رنگ نور💫 خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف
هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون😔 مي شدم؛ اما بعدش به
خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون
روزها طالق به شدت کم 👌بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛
حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي🙁! واقعا همين طور بود
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
*سلام_امام_زمانم🌷✋🏻*
جـــانم فــدای نـام تـو يـا صاحبالـــزمان
قــــربان آن مقـــام تـو يـا صاحبالـــزمان
جان مي دهم به خاطر يک لحظه ديدنت
دل عــاشــقٍ ســــلامِ تـو ياصاحبالــزمان
🕊️🍃
🌸صبح بخیر اقای خوبی ها🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
یه نفر این پست را چنین نوشته:
ایشان پا ندارد ولی اورست رو فتح کرده، تو بهانهات چیست برای اینکه ورزش نمیکنی؟
یک نفر اومده کامنت گذاشته:
اون پا نداره که پاش درد بگیره، پای من درد میگیره...😅
✅ذهن انسان همیشه توجیهی برای اقدام نکردن در مقابل وسوسه ها و رفتارهای خطای خود دارد.
#تلنگر👌
#موفقیت💫
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
🌸🌀🌸🌀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیری: احساس خوشبختے دارے؟
_ خیر...(:
نمیشه احساس خوش بختی کرد...💔
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
💢گاهی اعمالمان را با یک حرف دل شکستن تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...آتش می زنیم!
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#پس_زمینه😋
#دخترانه🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
💌📨💌📨💌📨💌📨💌📨
✍قسمتی از نامه #امام زمان عج به شیخ مفید:
✅ما زندگی تو را شاهدیم
ما #عبادتهای نیمه شب تو را دیدیم،
#پسندیدیم تو را "
میخواهیم گاهی با تو #درد_دل بکنیم
با تو حرف بزنیم...😔
🌹اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج☘
#یاد_یار🌱
#مهدویت💚
#دختران_حریم_حوراء🌸
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸
🌸
🌸
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟!
#مهدویت💚
#پای_درس_استاد🎓
#دختران_حریم_حوراء🌸
@harime_hawra✨
سلامی گرم به دختران ایران زمینم😍
اگر در عرصه دختران نوجوان تخصص داری و دوست داری💓 به صورت افتخاری به دختران جامعه خودت خدمت کنی و دل امام زمانتو شاد کنی💝 ...
اگر دوست داری تو جمع جوان و خوش ذوق🌟 ، صمیمی و با اخلاص⚡️، فعالیت فرهنگی داشته باشی و کلی دوست ناب پیدا کنی..🌙.
جات تو جمع خدام افتخاری #دختران_حریم_حوراء خالیه⭐️😍
هر کاری از دستت برمیاد که به نظرت میتونه مفید 🌤باشه با ما درمیون بگذار تا رویای تو رو باهم بسازیم❤️
🔥نام و نام خانوادگی به همراه ایده یا تخصصت رو به ایدی زیر بفرست😍
#مدیر_اجرایی
@hosinzade
#دختران_حریم_حوراء_یزد
@harime_hawra
داشتم فكر ميكردم به همين روزهايم
در سال قبل ...
اينكه براى چه چيزها دلم بيقرار بود و حالا نسبت به آنها بی تفاوتم!..
ميدانيد چه ميخواهم بگويم؟
ميخواهم بگويم زياد از غصه ى امروز
دلتان نگيرد، شايد يك سال ديگر
يادآورى اش برايتان خنده دار باشد!
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_هفتم
اون روز مي خواستيم براي خريد🛍 عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز 😰
زنگ📞 زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه☝️ بگيره، اونم با عصبانيت 😤داد زده بود: از
شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تالش باالخره تونست علي رو پيدا کنه.
صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد 🛍
جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟
– شرمنده 😔مادرجانکاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم
بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقهست. فکر🤔 مي کنم موارد اصلي
رو با نظر خودش بخريد باالخره خونه حيطه ايشونه... ا گر کمک هم خواستيد بگيد، هر
کاري که مردونه بود، به روي چشم👁! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.
مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه👀 مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که
در اومد، جلوي دهني گوشي📞 رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي
خواي!
دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت💪 بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه
بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ☎️ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي
هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...
بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ ک🤯رده بود... چند بار تکانش دادم... مامان
چي شد؟ چي گفت؟
باالخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که الزم نيست
براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و...
براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها 🛍رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط
خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي
کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت
باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه
ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و
دادن امضاش🖋 رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي
جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني 😊بود، اولينروز زندگي مشترک، بلند شدم غذا🥘 درست
کنم... من هميشه از ازدواج 💍کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. باالخره يکي از معيارهاي سنجش
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_هشتم
دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا
از مادرمياد گرفته بودم... از هر انگشتم✋، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا
آماده شده بود که علي از مسجد🕌 برگشت... بوي غذا کل خونه 🏡رو برداشته بود... از در🚪
که اومد تو، يه نفس عميق کشيد.
– به به، دستت درد نکنه...عجب بويي راه انداختي.
با شنيدن👂 اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده
بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش💧 خوب جوشيده بود و جا افتاده
بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه!😖 اولش نمکش اندازه بود؛
اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود...
گريهام 😭گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا 🥘پختن ياد بگير، و
بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خداياحالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه
طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت ...
– کمک مي خواي هانيه خانم؟
با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم!😱 قاشق توي يه دست... در
قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:
نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم...
يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي 👁لرزان منتظر بودم از
آشپزخونه بره بيرون
– کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون😊
برخورد کن؛ شايد بهت کمتر سخت گرفت.
– حالت خوبه؟🤔
– آره، چطور مگه؟
– شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه😭 کنه!
به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه
اصال... من و گريه؟
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و
يه نگاه👀 به خورشت کرد. چيزي شده؟🤔
ادامه دارد...
منتظرمون باشید💐
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🎁 هدیه ای به امام زمانم(عج)🎁
💌 متولدین فروردین: ده صلوات
💌 متولدین اردیبهشت:پنج سوره حمد
💌 متولدین خرداد:چهارده صلوات
💌 متولدین تیر: سه سوره قدر
💌 متولدین مرداد: ده سوره توحید
💌 متولدین شهریور:پنج صلوات و دو سوره حمد
💌 متولدین مهر:پنج سوره ناس
💌 متولدین آبان : یک آیه الکرسی
💌 متولدین آذر : پنج سوره فلق
💌 متولدین دی:پنج سوره کافرون
💌 متولدین بهمن:پنج صلوات با پنج سوره توحید
💌 متولدین اسفند:ده صلوات و یک سوره حمد