🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
بعد از #مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ...🏡علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره ...☺️اما نمیتونست #بیکار توی خونه بشینه...🤦♂منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!!
بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه #دیدن دوستاش...قول داد تا پدر👴و مادرم👵 نیومدن برگرده...همه چیز #تا این بخشش خوب بود ...🙄اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن...هم #ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبههاش پیدا شد...😱
پدرم که #دل چندان خوشی از علی و اون بچهها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و #بازیگوش .. دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه...🤷♀ مراقب پدرم و دوستهای علی باشم ...🤦♀ یا مراقب بچهها که #مشکلی پیش نیاد!!😩
یه لحظه، دیگه #نتونستم خودم رو کنترل کنم🤬و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم ...😤
نازدونههای علی، بار #اولشون بود دعوا میشدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق 🚪و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا و عذاب #وجدان بودم که هنوز نیم ساعت نگذشته بود علی اومد...🤯قولش #قول بود👌راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچهها با هم دویدن🏃♀دم #در .. و هنوز #سلام نکرده ...
- بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!!🤕
#ادامه_دارد ...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨