🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش21
صداي زنگ در 🚪بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود!😳 علي 26ساله من... مثل يه مرد
چهل👴 ساله شده بود.😔 چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...🤕
زينب 👧يک سال و نيمه بود که علي رو بردن 😔و مريم👼 هرگز پدرش رو نديده بود. حالا
زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه🏢 رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد😰 به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.
من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم🤔. به زحمت
خودم رو کنتر ل مي کردم... 🙂
دست مريم و زينب رو گرفتم🤝 و آوردم جلو...
- بچه ها بيايد، يادتونه 🤔از بابا براتون تعريف مي کردم😊؟ ببينيد... بابا اومده...😍 بابايي
برگشته خونه...
علي با چشم 👁هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره،
خيلي آروم دستش✋ رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي
دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم...
- مريم مامان... بابايي اومده... 😍
علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم👁 ها و لب 👄هاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم
اون صحنه رو ببينم... 😫چشمهام آتش🔥 گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام 😭
نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
- ميرم برات شربت🍺 بيارم علي جان...
چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل
علي... بغض علي هم شکست😭! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد.
من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين☺️ لحظات اون
سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... 🙃
بدترين😰 لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون
رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... 😞
روزهاي التهاب بود. ارتش👮 از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده.😍 هنوز دولت جايگزين
شاه، 👑سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه
دوست بود 😡و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت☹️؛ حتی نتونستم براي آخرين
بار خواهرم رو ببينم😓. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون 🌉بود. تازه اون موقع
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨