🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش22
بود که فهميدم کار با اسلحه رو عالي😍 بلده! توي مسجد🕌 به جوانها، کار با اسلحه و گشت
زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده
بود.😌 اسلحه ميگرفت دستش ✋و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت
ميزد.🙃 هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه👑 و گارد با مردم پخش مي شد. اون
روزها امنيت شهر،🏞 دست مردم عادي مثل علي👳 بود و امام آمد🤗. ما هم مثل بقيه ريختيم
توي خيابون... مسير✈️ آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصالا علي رو
نديدم،😔 رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش
بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي👣 مشکل دارش، پا به پاي همه کار
مي کرد. برميگشت خونه🏡؛ اما چه برگشتني...🙁 گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش 😴
مي برد. ميرفتم براش چاي☕️ بيارم، وقتي برميگشتم خواب😴 خواب بود. نيم ساعت، يه
ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي
خونه🏡 بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل❤️ بچه ها رو برد. عاشقش😍 شده بودن،
مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود☺️. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش 🔥درگيري و جنگ ☄شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده😔 بود. حالا داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد 😰و علي مردي نبود که فقط نگاه👀 کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم📚. تنها شانسم اين بود که
درسم📖 قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه ها🏢 تموم شد. بلافاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي👩⚕ و پرستاري غوغا مي کرد. اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه🏠. رفتم جلوي در 🚪استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام🍛 بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
- چرا اينقدر گرفته اي؟🤔
حسابي جا خوردم... 😳من که با لبخند 😊و خوشحالي☺️ رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم 👁
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش...👀 خنده اش😆 گرفت.
- اين بار ديگه چرا اينطوري نگام 👀مي کني؟
- علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني🤔؟
صداي خنده اش😄 بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
- ساکت باش بچهها خوابن...😴
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨