eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 بود که فهميدم کار با اسلحه رو عالي😍 بلده! توي مسجد🕌 به جوانها، کار با اسلحه و گشت زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود.😌 اسلحه ميگرفت دستش ✋و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد.🙃 هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه👑 و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر،🏞 دست مردم عادي مثل علي👳 بود و امام آمد🤗. ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... مسير✈️ آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصالا علي رو نديدم،😔 رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي👣 مشکل دارش، پا به پاي همه کار مي کرد. برميگشت خونه🏡؛ اما چه برگشتني...🙁 گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش 😴 مي برد. ميرفتم براش چاي☕️ بيارم، وقتي برميگشتم خواب😴 خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه🏡 بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل❤️ بچه ها رو برد. عاشقش😍 شده بودن، مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از محبتش نسبت به من بود☺️. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش 🔥درگيري و جنگ ☄شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده😔 بود. حالا داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد 😰و علي مردي نبود که فقط نگاه👀 کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم📚. تنها شانسم اين بود که درسم📖 قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه ها🏢 تموم شد. بلافاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي👩‍⚕ و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه🏠. رفتم جلوي در 🚪استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام🍛 بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟🤔 حسابي جا خوردم... 😳من که با لبخند 😊و خوشحالي☺️ رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم 👁 هام رو ريز کردم و زل زدم بهش...👀 خنده اش😆 گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام 👀مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني🤔؟ صداي خنده اش😄 بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچه‌ها خوابن...😴 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra