🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_دوازدهم
بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد😭
واصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.🤐😵
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد...😍👶
چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد.👀
در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد...😊😭
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري😘😉
اما من ميخوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر...😎😇
پيشونيش روبوسيد. خوش آمدي زينب خانم🤩و من هنوز گريه مي کردم😭اما نه از غصه، ترس ونگراني...🙄
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... 😖
علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه😟
حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد.🏠🎈
تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد...😅مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود...🤗تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... 😧
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته...🤐😑
پشت ميز کوچيک و ساده طلب گيش، خوابش مي برد.😴بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود.😬📖
اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم.👀
با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست...🤯ديگه دلم طاقت نياورد...😢
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...😭
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.🙄
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟🤔
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨