🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_سوم
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندلي هاي چوبي مدرسه بشينم...😇
هر دفعه که پدرم مي فهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار
هم طولاني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود.😌😄
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس کردم! نمرات و تالشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت...😩😭
هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند...😓😤
تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي
داغون بودم... 🚰😞
بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛😑
اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل!😢 علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛😖
ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم 😥😬
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترين هات قسم...🙏
من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد...💫😢
زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...👩☹️
تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت.🧐🤨
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra