✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم🦋
#قسمت_نهم
شهرام چهارماهه بود که باباش رفته و یک تلویزیون 📺قسطی خرید!
به او گفتم: "مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر🥵 احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود"
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد 😍
با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان آسم 😣گرفتم ولی بچههایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که میشد کوچهها غوغای بچههای قد و نیم قد بود هر خانواده هفت، هشت تا بچه👶🏻 داشت. کوچه و خیابان محل بازی آنها بود
ولی من به دخترها اجازه☝️ نمیدادم برای بازی به کوچه بروند
میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و با هم بازی کنید آنها هم داخل حیاط کنار باغچه مینشستند و خاله بازی میکردند 😌
مهری از همه بزرگتر و برای ایشان مثل مادر 🙃بود دمپخت گوجه 🍅درست می کرد و با هم می خوردند ریگ بازی میکردند و صدایشان در نمیآمد. بچهها عروسک و اسباب بازی نداشتند.
بودجه💵 ما نمی رسید که وسایل گران بخریم دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را میکشیدند و رنگش🖍 می کردند
خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم🙂
بعضی وقتها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه 🏩هیچ جا نمی رفتند
هر روز از ایستگاه 6 به ایستگاه ۷ میرفتم
بازار ایستگاه ۷ بازار پررونقی بود😇
حقوق مان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی می کردم به بچهها غذای🍵 خوب بدهم
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنسهای تقریباً ارزانتر. 😉
چیزهایی می خریدم که در توانم بود زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه🏠 برمی گشتم
زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول میکردم
سیر کردن شکم هفت بچه که شوخی نیست😩!
هر روز جنس تازه می خریدم اما تا شب هرچه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند😕
از صبح تا شب🌃 هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند آنها آرام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند
زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمیگرفت😊، هر غذایی را می خورد، کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت...😨
#ادامه دارد...
#من _میترا _نیستم 🌸
#به_ وقت _رمان 💌
#رمان _سرا_ دختران _حریم _حورا 💕
╔═∞═๑ღ🍀ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🍀ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_ میترا_ نیستم 🎀
#قسمت_ دهم
تمام بدنش له شده بود با همه دردی😩 که داشت گریه😭 نمی کرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم زودتر از من از جا بلند شد
دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول)💉 برایش نوشت
موقع زدن سوزن ها مظلومانه 😊دراز می کشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت
بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد
در مدتی که مریض بود دوای عطاری (اسپند) در آتش🔥 می ریختم و خانه را بو می دادم
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به او بدهید🙃
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس.
غذایش🍲 را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضیش اصلاً خوابش😴 نمیبرد ولی صدایش در نمی آمد.
زینب از همه بچهها به خودم شبیهتر بود صبور اما زرنگ و فعال
از بچگی به من در کارهای خانه🏡 کمک میکرد مثل خودم زیاد خواب میدید همه مردم خواب می بینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت☺️!
انگار به یک جایی وصل بودیم زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس 👚و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود🙄!
همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر، زینب سهم من است انگار قلبمان❤️ را با هم تقسیم کرده بودیم
از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهر و برادرها و همسایهها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بد جنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت 🙂حتی با آدمهای خارج از خانه هم همینطور بود.
۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگیش را دید...😰
#ادامه دارد...
#من_میترا_نیستم 🌻
#به_ وقت _رمان 💌
#رمان _سرا _دختران _حریم_ حورا 🎈
╔═∞═๑ღ☀️ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ☀️ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
#پروف❤️ #انگیزشی🌟 #کاردستی📐 #رمان📌 #طنز😂 #پس_زمینه🌌 #حکایت📚 #چالش🎁 #الگوی_خودسازی💌 #استوری🎊#تسلط_برسختیها💣 #نکته_ناب💥 #روشن_فکرانه💫 #تلنگرانه⚠️ #عجایب_جهان🌍
همه اینا رو میخوای ولی نمیدونی کجا دنبال شون بگردی؟!
عضو شو بهت قول میدم پشیمون نمیشی چون سوپرایز های خفن میزاره😎
مشکلی نداره خواهر من بیا اینجا تا همه رو یک جا بدست بیاری😍✨😍👇
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
https://eitaa.com/joinchat/4072079426C3a6c4ef0bc
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
‼️فقط خواهران بزرگوار‼️👆
CamScanner ۰۹-۳۰-۲۰۲۱ ۱۴.۳۵.pdf
8.08M
صفحه ۳۲۶ تا ۳۶۵📄
#رمان📚
✏️💌→| @harime_hawra