eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌸 چند سال بعد از تولد🥳 زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق😍 شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه🏡 ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه🚪 در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت 😌بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه👼 داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه😭 ها و خنده های بچه هایم را می دیدم🤗. خودم که خواهر و برادری نداشتم😕 و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش😔 فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم 😓می شد. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس👕 های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد😊. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه😉 او لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی🐟 شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد. او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت☺️ بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت. جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق💵 می‌گرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم😗. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان🔺 می‌رفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. 😣 برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم.😇 گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد 😱و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم😟 .... 💞 💌 🌟 ╔═∞═๑ღ💐ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ💐ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
⚡️هو البصیر⚡️ 🌠🌜 7⃣ در دلم به پدر بزرگ آفرین گفتم،از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود😍.قیمت واقعی اش ده دینار بود.یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.😉چهارزن وارد مغازه شدند.پدربزرگ،آن ها را به دو فروشنده ی دیگر حواله داد.مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند.😅 --می دانم که قیمتش خیلی بیشتر از این هاست.نمی توانیم این ها را برداریم.😉 پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد.جعبه را به جای اولش برگرداند.🤕 --به خدا قسم،باید ببریدش!این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده.😄شما آن دو دینار را بدهید و بروید.من خودم می دانم و ابوراجح،بالاخره من و او،پس از سی سال دوستی،خرده حساب هایی باهم داریم.🙂❤️ پدربزرگ با زبانی که داشت،هرطور بود آن ها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند😍🦋.وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه ی گلدوزی شده گذاشت،مادرش گفت:این دست مزد گلیم هایی است که دخترم بافته.حلال و پاک است.♥️😀 پدربزرگ سکه هایش را برداشت و بوسید و آن هارا در دست من گذاشت.✨😉 --این سکه های با برکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد.😍✨ بازهم چهره ی ریحانه را در نور دیدم.همان ریحانه ی گذشته بود،اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را درهم می فشرد.😄♥️از زیبایی اش که با حجب و حیا درآمیخته بود،تعجب کردم. آن ها خداحافظی کردند و رفتند🙃.نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک بارگند و باخود برد🤕💔.تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار،آن دوسکه را برای همیشه نگه دارم💫.پدربزرگ آهی کشید و گفت:کارخدا را ببین!چه کسی باور می کند این دختر زیبا و برازنده،فرزند ابوراجح حمامی باشد؟!.😄🌸 🍀🌱ادامه دارد...✨ 🌹🍃برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌹🍃 🕊اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🦋 ❄️با ما همراه باشید❄️ ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @harime_hawra ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════