🖇♥️﷽♥️🖇
جایی دورتر از آنجا که ما بودیم، حجم شدیدی از آتش بین دو جبهه ردوبدل می شد. فرماندهٔ گردان میگفت بچههای حسین خرازی در تیپ امام حسین(؏) و بچههای احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف مشغول سرگرمکردن دشمن هستند تا تیپ ۲۵ کربلا در فرصتی مناسب به دل دشمن بزند و خط را بشکند. با این حساب، عملیات اصلی، عملیاتی بود که تیپ کربلا انجام میداد. در دلمان خداخدا میکردیم همه چیز خوب پیش برود و زحمت بچههایی که در این دو محور مشغول سرگرمکردن عراقی ها بودند، هدر نرود.
فکر نمیکردیم انتظارات اینقدر طولانی شود؛ اما درگیری تا سحر ادامه پیدا کرد. نماز صبح را که خواندیم خبر رسید:«به لطف خدا دو تیپ امام حسین(؏) و نجف اشرف از دو محور به جاده اهواز خرمشهر، جایی که ما باید تصرفش میکردیم، مسلط شدهاند و در شرایط برای تیپ ۲۵ کربلا برای تصرف نهایی جاده و پاکسازی کامل آن از دشمن بعثی مساعد است. با نام و یاد خدا حرکت کنید!»
هاجوواج همدیگر را نگاه میکردیم. از دیشب تا حالا که کلی منتظر بودیم دستور حرکت برسد، هیچ خبری نشده بود، آن وقت حالا که هوا داشت روشن میشد و عراقی ها کاملا رویمان دید داشتند، چطور میتوانستیم عملیات کنیم؟ چارهای نبود. تانکها، ماشینآلات زرهی، را سوار کرد؛ اما همه جا نشدیم. مجبور شدیم برویم بالای تانک ها و ماشین های زرهی. پریدم روی یک تانک چیفتن. بهغیر از من دهپانزده نفر دیگر هم آویزان تانک بودند.
#پارت_شصتم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛