🖇♥️﷽♥️🖇
خوشحال شدم . دلم نمی آمد حالا که تمثال امام علی (علیه السلام)، نام پسر
فاطمه(سلام الله علیها) ،اسم امام خمینی و کربلا و نجف را واسطه کرده اند ، جواب نگیرند ، اسرا وقتی فهمیدند جان سالم به در بردند دوباره افتادند روی پای فرمانده ، او هم دست میبرد زیر کتفشان و آن ها را از روی زمین بلند میکرد .
دو نفرشان که از بقیه سن و سال دار تر بودند به اصرار خودشان ماندند تا دوباره
استحکامات و استقرار نیروهای عراقی به فرمانده اطلاعات بدهند. بقیه هم سوار
آلفا شدند و همراه بچه ها رفتند عقب .
یکی از آن ها را فرستادند روی تانکی که من رویش نشسته بودم، جایی رو به رویم نشست . دوباره راه افتادیم . اسیر عراقی زل زده بود توی چشم هایم . نگاهم را از او دزدیدم . گفتم لابد تو فکر است. چند دقیقه گذشت. تانک مثل گهواره تکان میخورد. در آن وضعیت اسیر عراقی باز هم ول کن نبود و چشم از من بر نمیداشت. در نگاهش هیچ چیز نبود . خیلی دلم میخواست بدانم برای چه اینطوری میخ من شده. یعنی قدوقواره ام اینقدر به چشمش آمده بود که یک لحظه هم حاضر نبود پلک بزند؟!
ستون که متوقف شد هوا کاملاً روشن بود. حدود سی صد متر جلوتر جاده ی اهواز خرمشهر با کلی نیرو و استحکامات عراقی دیده می شد .
#پارت_شصت_سوم
#رمان_شبانه😃📖
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛