🖇♥️﷽♥️🖇
عراقی هایی که تا چند لحظه پیش با اتش پدافند ضد هوایی تیر بار های مختلف زمین زیر پایمان را شخم میزدند بدون اینکه درست و حسابی وقت کنند
تجهیزاتشان را بردارند پا به قرار گذاشته بودند.
تانک های عراقی با دیدن رسیدن نیروهای پیاده یه ایرانی تند تند عقب نشینی میکردند عراقی هایی هم که تا اخری لحظه مقاومت کرده بودند با شتاب از سنگر های تیربارشان بیرون می امدند و به سمت تانک های
در حال عقب نشینی می دویدند تا هرطوری شده خودشان را به ان ها برسانند
و سوارشان شوند
یکی از تانک ها در قسمت بالای جاده زیر اتش مستقیم بود همان طور رها شده بود.
دویدم سمت تانک و پشتش سنگر گرفتم تمام تنم خیس عرق شده بود قلبم تند تند به سینه ام میکوبید داشتم همانطور که نفس نفس میزدم که یک مرتبه دیدم .....
یک چیزی شبیه موشک آمد و خورد به تانک ، تانک تکان شدید بدی خورد
سریع روی زمین خوابیدم هر لحظه احتمال انفجار میرفت
برای همین سریع بلند شدم و دویدم تمام جانم را ریختم توی پاهایم و به سرعت خودم را از تانک دور کردم
هنوز خیلی از تانک دور نشده بودم که صدای انفجارش تمام جاده را گرفت خیز رفتم و سرچرخاندم سمت تانک برای ی لحظه دیدم برجکش رفت هوا
و فقط شنی هایش ماند روی زمین تمام اهن پاره های تانک بالای سرم در هوا میچرخید و داشتن به زمین می افتاد.
نیم خیز دوان دوان دوباره چند متری دور شدم تا از حرارت و سقوط آهن پاره ها و ترکش هایش در امان بمانم خواست خدا بود
که موشک محض اصابت به تانک منفجر نشده بود
اگرم همان موقع منفجر میشد پودر میشدم.
از شدت انفجار و موجش گیج شده بودم. چند لحظه نشستم تا حالم بیاید سر جایش هنوز از سر جایم
بلند نشده بودم که.....
#پارت_شصت_هفتم
#رمان_شبانه😃📖
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛