🖇♥️﷽♥️🖇
معلوم نبود یک دقیقه دیگر سر تک تکمان چه می آید، یا فریاد الله اکبر فرمانده خیلی ها از زمین کنده شدند و دویدند سمت جاده اهواز خرمشهر. حین دویدن متوجه زمین افتادن بچه ها میشدم .
یک لحظه سر چرخاندم و دیدم خبری از تیربارچی و آرپی جی زن دسته مان نیست. معلوم نبود کی و کجا افتاده اند .
ارتشی و سپاهی و بسیجی ، بی هیچ نظم و چیدمانی رها شده بودند توی دشت و میدویدند سمت جاده ای که از دور مشخص بود . هیچ فرصتی برای انجام آتش نبود. هر لحظه به آمار شهدا و مجروحان اضافه میشد. هر چی چشم میچرخاندیم
اثری از عراقی ها نمیدیدیم که بخواهیم به طرفشان تیر اندازی کنیم معلوم بود از داخل سنگر و با تانک هایشان رویمان اتش میریختند ، با این حساب تیراندازی به طرفشان فقط حرکتمان را کُند میکرد .
میبایست با سرعت هرچه تمام
به ان ها رسیده و جایی که در تیررسمان قرار میگرفتند با آن ها درگیر میشدیم
. زمین صاف بود. لحظه ای تعلل به قیمت جانمان تمام میشد.
کم کم به جاده نزدیک تر میشدیم. همه به دنبال کوچکترین برا آمدگی ای روی جاده برا پناه گرفتن بودند.
آفتاب مستقیم میتابید ، اما گرمایش در مقایسه با گرمای جهنمی که عراقی ها برایمان درست کرده بودند هیچی بود.
#پارت_شصت_پنجم
#رمان_شبانه😃📖
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛