🖇♥️﷽♥️🖇
تصمیم گرفتم ببرمش پایین کسی اطرافم نبود او هم درشت و ورزیده و سنگین بود و تنهایی زورم نمی رسید😶 روی خاکریز سر خوردم و رفتم پایین و دو نفر را صدا کردم تا بیاید کمکم آرام کشیدمش پایین یکی از آن دو نفر رفت از یک سنگر یک پتو آورد و گفت کمک کنید بگذاریمش روی پتو همین کار را کردیم😌
آنها که رفتند نشستم کنارش حالم گرفته بود به خودم گفتم من که همش دو دقیقه بیشتر این بنده خدا را ندیده دیدم اینقدر جذب متانت و رفتارش شدم😍حالا چطوری میخوان خبر شهادت جوانش را بهش بدم اونم پسر به این نازنینی و و رعنایی دلم نمی آمد پتو را رویش بکشم صورت و لب هایش مهتابی شده بود نسیم همچنان با موهایش بازی می کرد🙁
دلم نمیاد بیشتر از این نگاهش کنم از کنارش بلند شدم برای یک لحظه اتفاقات چند دقیقه قبل را در ذهنم مرور کردم گفتم خدایا یعنی حکمتش چی بود شد که من بی دلیل از پای تیربار بلند شدم🔫
من که اگر کاری به کارم نداشتند حاضر بودم تا شب پشت تیربار بنشینم شلیک کنم💣
هزار سوال بی جواب در سرم می چرخید می دانستم تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد اما هضم این ماجرا واقعا برایم آسان نبود بی حوصله آمدم روی جاده و شروع کردم به قدم زدن یواش یواش رفتم پیش بچه ها و کنارشان نشستم همه گرسنه بودیم همدیگر را نگاه می کردیم یک لحظه گفتم راستی یه دقیقه صبر کنین😉
#پارت_هشتاد_چهارم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
یادم آمد روز اولی که آمدیم اینجا و خواستیم سنگر درست کنیم که یک پلاستیک نان خشک پیدا کردم که مال عراقی ها بود برای اینکه نان ها زیر دست و پا نیافتد پلاستیک را گذاشتم روی سقف سنگر و رویش خاک ریختم😍
رفتم سراغ سنگر و خاکش را کنار زدم و پلاستیک نان را در آوردم و بعد برگشتم پیش بچه ها پلاستیک را که باز کردم بوی کپک زد زیر بینی هم گرما و رطوبت هوا پدر نان ها را درآورده بود نگاهی به بچه ها کردم و شانه ای بالا انداختم🤷🏻♀
یکیشان گفت عیبی نداره بابا از هیچی که بهتره کپک هاشو پاک می کنیم و می خوریم گرسنگی با کسی تعارف نداشت این را وقتی فهمیدیم که نان های کپکی را چند نفری با ولع خوردیم و کمی جان گرفتیم تا بعد از ظهر شماره تک عراقیها از دستم رفت مهمات رو به اتمام بود فقط چند موشک آرپیجی داشتیم که آن هم وقت درگیری فرمانده تذکر میدادند که بگذارید تانک ها تا آنجا که جا دارد جلو بیاید بعد شلیک کنید💣
از صبح فرمانده چند بار به قرارگاه بیسیم زده و گفته بود که مهمات ما رو به اتمام است و تک عراقی ها هم هر دفع سنگین تر از دفعه قبل است فرمانده گفت اگر دیر بجنبیم هم بچهها قتل عام می شوند هم جاده از دست میرود😦
بالاخره خواهش و تمنا های فرمانده جواب داد و کلی هلیکوپتر آمدند کمکمان آمده هلیکوپترهای هوانیروز آنقدر باشکوه بود که تانکهای عراقی با دیدنشان به جنب و جوش افتادند تا آنها گلوله مستقیم به سمت هلیکوپتر ها شلیک می کردند و خمپاره اندازهای عراقی با خمپاره هایی از زمانی هم مرتب آنها را نشان می گرفتند اما آنقدر پیدرپی و با عجله شلیک می کردند که خمپاره هایشان از بالای سر هلیکوپترها عبور میکرد😂
#پارت_هشتاد_چهارم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛