🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_پنجاه_سوم
#رمان_شبانه 😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
یکی دو روستا سر راه ما بود که از کنارشان گذشتیم چند ساعتی می شد که پیاده می رفتیم🚶🏻♂
حسابی خسته شده بودیم😩 قبل از اعزام برای مان فشنگ و نارنجک آوردند من چهار خشاب ۳۰ تایی فشنگ داشتم سه تا در جیب خشاب و یکی روی کلاش قنداق تاشو ام چندتا جعبه سی تایی فشنگ هم داخل کوله ام بود🎒
با این همه نسبتاً بارم سبک بود . اما بچههای تیربارچی که می بایست تیربار و جعبه های فشنگنشان را هم حمل کنند کارشان خیلی سخت تر از بقیه بود وقتی رفتم کمکشان اجازه نمی دادند اما وقتی دیدند اسرارمیکنم گذاشتند سر یکی از جعبه ها را بگیرم .وقتی می دیدند بدون نق زدن و شکایت از گرما و سنگینی وسایل پا به پای شان راه می آیم روحیه می گرفتند و رویشان نمیشد از چیزی گله کنند😅
رسیدیم به روستای سوئیتجی اول روستا کلی درخت کُنار وجود داشت که میوه هایش روی زمین ریخته بود ما هم که قار و قور شکم هایمان درآمده بود زدیم به کُنارها یکی اش را برداشتم فوت کردم و گاز زدم بد نبود مزهاش کمی شبیه مزه سیب بود🍈بقیه هم دست به کار شدند دلیلی از عزا در آوردند .چند تا دیگر هم برداشتم تا بین راه بخورم🤤
داشتیم اطرافمان را نگاه می کردیم که از دور صدایی آمد .همزمان با صدا فرمانده فریاد کشید :《زود پخش شید .هواپیماهای عراقی ✈️برای شناسایی اومدن... .》🤭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛