eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🖇♥️﷽♥️🖇 ویکم 😴📖 🎀 چیزی نگذشت که گاز اشک آور تمام فضای ساختمان را پر کرد و صدای ناله و سرفه بچه ها بلند شد احساس خفگی به همه دست داده بود همه دنبال راه فرار می گشتند امّا با تیراندازی این چند نفر راه پس داشتیم نه راه پیش سرفه امانم را بریده بود واقعاً دیگر نمی شد تحمل کرد هر چند لحظه یک بار صدای شکسته شدن شیشه به گوش می‌رسید بعضی از بچه ها که خیلی بهشون فشار آمده بود طاقت شان را از دست داده بودند و از ترس خفگی شیشه‌های اتاق ها را می شکستند و خودشان را پرت میکردن پایین ! فقط شانس آورده بودند که پایین پنجره ها پر بود از درختان پر شاخ و برگ. من چون در راهرو بودم وضعم بهتر از بقیه بود قبلاً هم از رفقای بسیجی هم شنیده بودم که وقتی گاز میزنند نباید ایستاد می‌دانستم که گاز سبک است و به سطوح بالاتر می‌رود برای همین بدون اینکه بلند شوم شروع کردم به سینه خیز رفتن همانطور سینه خیز از پله ها پایین آمدم اوضاع در طبقه دوم و اول هم همانطور بود تاریکی محض فضای مملو از گاز اشک آور صدای داد و فریاد بچه هاشلیک تیرهای مشقی اینها همه مشترکات تمام طبقات ساختمان بود همانطور از کنار دیوار سینه کیس خودم را رساندم ته راهرو دم در ورودی نرسیده به درد زمین پر از شیشه خورده بود معلوم بود شیشه ی خرد شده شیشه بزرگ بوده است اگر احتیاط نمی کردم دست و بالم حسابی زخمی می شد. ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 ودوم 😃📖 🎀 حالمان سر جایش نیامده بود که چند پاسدار فریاد زدند :《همگی توی محوطه صبحگاه به خط شید... .》 با همان حال زار و نزار سری به خط شدیم چند تا از بچه ها هم که هنوز در ساختمان گیر کرده بودند کم‌کم به جمعمان اضافه شدند در محوطه صبحگاه که ایستادیم چشممان افتاد به یک پدافند که چهار لوله اش را گرفته بود سمت محوطه باز پادگان و تیر رسام و تیر جنگی و مشقی را باهم شلیک میکرد همه بچه ها که آمدند کسی که به نظر می‌رسید فرمانده باشد رویکرد به سمت نیروها و با صدای محکم:《گفت جلوتر از اینجای تعداد نرده هست که مشرف به بیرون پادگان عراقی‌ها از سمت نرده ها به من حمله کردند و می خوام اهواز را بگیرند باید سری خودتون رو به نرده ها برسونید به مهمات خودتون رو از اونا تامین کنید یالا بجنبید... وقت زیادی ندارید... سریع...سریع... .》 دویدیم سمت نرده ها به نرده ها که رسیدیم دیدیم مرتب تیر بهشان می خورد و کمانه می کند سریع از آنها بالا رفتم و خودم را انداختم آن طرف آن سمت نرده‌ها عده‌ای از قبل سنگر گرفته و خط آتش درست کرده بودند بعضی ها داد می زدند :《دراز بکش... دراز بکش تیر نخوری... .》 با هزار جان کندن سینه فیض خودمان را رساندیم نزدیک موانعی که در مسافتی دور در محوطه گذاشته بودند به آنجا که رسیدیم سر چرخاندم سمت ساختمان ها باورم نمی شد این همه از محوطه اصلی پادگان دور شده باشیم. با دستور فرمانده دوباره به خط شدیم ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 وسوم 😴📖 🎀 باد ملایمی می وزید 🌪و پوست تنمان را که حسابی به گاز آغشته شده بود می سوزاند🔥 در فاصله ای که از ساختمان ها زدیم بیرون آنقدر حجم آتشی که روی ما ن ریختند ☄زیاد بود که فراموش کردیم چه بلایی سر پوست بدنمان آمده است 😳قدری که آرام گرفتیم تازه تمام وجودمان شروع کرد به گُر گرفتن 🔥دست روی پوست مان که می کشیدیم از شدت سوزش فریادمان به آسمان می رفت دستور دادند که برگردید سلانه سلانه🚶‍♂ راه ساختمان ها را پیش گرفته بودیم که دوباره فریاد زدند:《 عراق از محور راست حمله کرده !سریع برید اون قسمت و اونجا با اونا درگیر شید و اجازه پیشروی بهشون ندید !》 دیگر کار دستمان آمده بود و می دانستیم شوخی ای در کار نیست دوباره راه افتادیم 🏃‍♂و بعضی جاها مجبور بودیم سینه خیز برویم بعضی جا ها دولا دولا بعضی جاها هم مجبور بودیم بدویم چند جا هم ناغافل با تله های انفجاری برخورد کردیم و کلی حرکتمان کند شد ! نزدیک سحر خسته و درمانده به یک برکه بزرگ آب 🌊که در اثر بارندگی ایجاد شده بود رسیدیم در اوج درگیری و در دو قدمی رسیدن به دشمن فرضی فرمانده گفت:《 خوب خسته نباشید همه چیز عالی بود 🙂.》 دوباره بچه ها را به خط کردند . هوا مه آلود و نسبتاً سرد بود با هر نسیم فریاد بچه ها به آسمان می‌رفت . فرمانده گفت :《همینجا وضو می گیریم و نمازمان را می‌خوانیم بعد می‌رویم سمت پادگان .》 نماز را خواندیم و از یک راه فرعی و کوتاه راه افتادیم سمت پادگان به پادگان که رسیدیم آفتاب زده بود 🌝صبحانه خورده نخورده خودمان را کشیدیم سمت ساختمان‌ها و در اتاقها ولو شدیم.( خشم شب )نفس مان را گرفته بود . هیچ‌کس حتی نای نشستن نداشت با بچه ها کاری کردند که همه تا آنجا که جا دارد حسابی با فضای جنگ آشنا شوند با این کار دیگر هیچ کس نمی توانست بهانه بیاورد که من چشم و گوش بسته وارد جبهه شدم و نمی دانستم چه خبر است تک و توک صدای ناله و غر غر بعضی ها درآمد واقعاً دیگر امیدی به ماندنشان نبود !😲 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 وچهارم 😃📖 🎀 باید فکری به حال لباس و کفشم می‌کردم .پرسان پرسان رفتم سراغ مسئول توزیع لباس گفتم هیچ کدام از لباس هایی که دیروز بهمان دادند اندازه ام نیست نگاهی به قد و بالایم کرد و گفت :《دنبالم بیا !》 دنبالش رفتم من را برد دم انبار لباس و درش را باز کرد و گفت:《 خودت برو تو لباس ها رو بگرد شاید چیز به درد بخوری پیدا کردی... .》 شروع کردم به گشتن . لباس ها بی نظم روی هم تلمبار شده بودند. هر جا دست می کردم چیزی بیرون می کشیدم بعضی‌هایشان نو بودند و بعضی‌ها که بسته بندی شده بودند خاکی و خونی روی بسته هایشان هم نوشته بود:《 شسته شود》 یک قسمت هم کلی لباس روی هم بسته بندی کرده بودند و رویش نوشته بودند :《شسته شده》 هر چه گشتم چیزی مناسبی پیدا نکردم مسئول توزیع لباس وقتی دید نیم ساعت است که دارم میگردم اما چیزی پیدا نمیکنم گفت:《 شما یه دست لباس سلیقه خودت بردار اینجا خیاط هست میدیم برات اندازش میکنه... ‌.》 یک شلوار پلنگی زمینه کرم با لکه‌های قهوه‌ای و سفید بر داشتم اما هرچه دنبال پیراهن پلنگی همان رنگی گشتم چیزی پیدا نکردم و دست آخر یک پیراهن پلنگی پوست قورباغه ای برداشتم و به دنبال آن بنده خدا راه افتادم سمت خیاطی خیاطی لباس هایم که در حد نو بودند افتاد گفت:《 به !عجب چیزی هم انتخاب کردی !》 متر آورد و اندازه هایم را گرفت بعد گفت:《 نیم ساعته برات آماده اش می کنم میشینی اینجا یا میری ؟!》 گفتم:《 نه همینجا منتظر می مونم... .》 نیم ساعت بعد لباسهایم را پرو کردم اندازه اندازه بودند خیاطی از کار خودش خیلی خوشش آمده بود گفت:《 به به !فیت تنت شد !》تشکر کردم و آدرس انبار پوتین را پرسیدم و از خیاطی آمدم بیرون. هرکس چشمش به من می افتاد یک لبخند گرم تحویل می‌داد بعضی ها هم به زبان می آوردند که چه لباس قشنگی ! ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 وپنجم 😴📖 🎀 هرچه در انبار پوتین گشتم چیزی اندازه پایم پیدا نکردم تنها چیزی که به دردم می خورد یک جفت کتانی آبی بود چاره ای نداشتم باید همان را می‌پوشیدم ‌ همان جا کفشهایم را گذاشتم و کتانی ها را پایم کردم کارم تمام شده بود ؛ اما دلم می خواست و جب به وجب پادگان را بگردم و همه جا را ببینم از آرایشگاه گرفته تا انبار اسلحه. وقتی برگشتم ساختمان تا همشهری هایم چشمشان افتاد به تیپ و قیافه ام سر صدایشان بلند شد که :《بابا ! ایول !دمت گرم ، عجب تیپی زدی... .》 مثل اینکه این لباس پلنگی توی تنم خیلی جلوه داشت . هر کس که رسید چیزی بهم گفت کسی نبود که این لباس ها به چشمش نیاید. سه روز در پادگان شهید بهشتی ماندیم معمولاً بعد از صبحانه برای مان برنامه آموزشی می‌گذاشتند کلاس های عقیدتی و نظام گاهی هم که برنامه این بود در اختیار خودمان بودیم او شب‌ها در محوطه صبحگاه جمع می شدیم و فیلم می دیدیم . فیلم ها فیلم های جنگی به شدت خشنی بودند . شب آخر بعد از فیلم یکی از مربیان آموزشی پادگان برایمان صحبت کرد و گفت:《 تمام سخت گیری های ما توی این پادگان به خاطر اینه که هیچ کس با مقوله جنگ احساسی برخورد نکنه باید همه تون با چشم باز راهی جبهه بشید ما اگه اینجا حتی نصفی از شما ها را از دست بدهیم هیچ ناراحت نمیشیم چون اینجوری خیلی بهتره تا بخوای توی منطقه ریزش داشته باشید اینجا آخرین نقطه ایه که شما میتونید خودتون رو از نظر اعتقادی و نظامی محک بزنید دیگه از اینجا به بعد سر و کارتون با دشمن و آتیشه... .》 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‌🖇♥️﷽♥️🖇 ونهم 😴📖 🎀 دردشت جنازه بعضی ها زیر آفتاب خشک شده بود دست و پاهای این جنازه ها در جهت هایی برخلاف معمول افتاده و زمین زیرشان از روغن تنشان خیس خورده بود طوری که انگار یک قوطی روغن ماشین ریخته اند روی خاک مثل جنازه های مومیایی شده ای که در فیلم ها دیده بودم همگی عین چوب و خشک شده بودند . بی آنکه چیزی برای ناهار بخوریم تا عطر در منطقه مشغول بودیم دو ساعت مانده به اذان همه مان را جمع کردند یکجا . گفتند تا هوا تاریک نشده باید از منطقه خارج شویم یک لحظه فکر کردم دیگر به رقابیه برنمی گردیم دلم گرفت این خاک حال و هوای خوبی داشت تازه خیلی جاها هایش هنوز پاکسازی نشده بود فرمانده که همه بچه‌ها را دید گفت شب را در روستایی نزدیک رود کرخه که تا اینجا فاصله زیادی ندارد می‌مانیم به این خاک حال و هوای خوبی داشت تازه خیلی جاها هایش هنوز پاکسازی نشده بود فرمانده که همه بچه‌ها را دید گفت :《شب را در روستایی نزدیک رود کرخه که تا اینجا فاصله زیادی ندارد میمانیم به صبح دوباره برمی گردیم و صبح دوباره برمی گردیم همین جا》 خیالم راحت شد سریع به ستون شدیم از کنار جاده‌ای که اتوبوس ها پیاده ما ن کردند راه افتادیم بهمان گفتند که از اینجا به بعد این منطقه جنگی است هیچ اتوبوسی نمی تواند بیاید دنبالمان و باید پیاده برویم تا روستا . نیم ساعتی پیاده‌روی کردیم هوا گرم بود و حسابی هم گرسنه بودیم . در راه به روستاهای کوچکی بر می خوریم که هیچکس در آن نبود از یک سبزه زار گذشتیم بعد از سبزه زار به روستای کوچک دیگری رسیدیم که روی تابلوی که در ابتدا از وجود داشت نوشته بودند روستای شیخ شجاع برای ادامه راه باید از شیخ شجاع رد می شدیم از روستای شیخ شجاع و روستای خلف مسلم رد شدیم و شب را جایی کنار رودخانه کرخه در چادر ماندیم . ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛