🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_چهل_هفتم
#رمان_شبانه 😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
بعد از نماز صبح سریع سوار اتوبوس ها شدیم راننده در تاریکی آرام و با احتیاط میراند ساعتی⏳ که گذشت اتوبوسها مثل گهواره چپ و راست می شدند فهمیدیم که از شهر فاصله گرفتهایم و افتاده ایم در جاده خاکی هوا رو به روشنی بود تا چشم کار میکرد اطرافمان دشت بود قدری جلوتر که رفتیم اتوبوسها ایستادند و پیاده شدیم🚶🏻♂
مسئول نیروها که سپاهی ۳۰ سالهای به نظر می رسید خیلی خونسرد ایستاد روبرویمان و بعد از سلام و خسته نباشید گفت:{ اسم منطقهای که ما الان تویش ایستادهایم رقابیه است دو سه روز پیش توی همین منطقه به مناطق اطرافش به خواست خدا به همت تپه های الله اکبر میرسه و از طرف دیگر اینجا ، یعنی رقابیه... .}
نوک کتانیم👟را کوبیدم روی زمین و خاک عجیب و تمیزش را کپه کردم جلویم. تا آن موقع خاکی به این نرمی و سبکی ندیده بودم .ولم می کردند سه سوت یک تونل اساسی همان جا حفر می کردم !
گوشم به حرف های فرمانده بود :《... ما امروز شما را آوردیم اینجا تا هم از فضای نزدیک با فضای جبهه آشنا بشید هم یاد بگیرید که چطوری یک منطقه جنگی رو بعد از عملیات پاک سازی میکنند فقط خوب گوش کنید حواسا باید حسابی جمع باشه این منطقه آلوده است یعنی توش همه چی پیدا میشه از مین💣 و گلوله عمل نکرده و خمپاره و توپ گرفته تا جنازه عراقی!😟
اولاً که اصلاً توی منطقه پراکنده نشید دوماً چون خاک منطقه رملیه باید دقت کنید که خدایی نکرده همین هایی که از قبل روی زمین کار گذاشتند زیر این خاک ها پنهون نشده باشند و بهتون آسیب نرسونن... .》😯
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛