🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
اشکم 💧ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام👁 پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. 😭برگشتم بيمارستان🏩 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي👁 سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد... 😰
شقایق هم شروع کرد به گزگز کردن😓. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
- بردي علي جان؟ دخترت رو بردي😱؟
هر قدم که به اتاق🚪 زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم😢... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي👧 زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيه ⏰ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...🚪
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي☺️ با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا
بلند شد و از روي تخت🛏، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم.😐 هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب ❤️
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام👁 رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل😮 مي کرد.
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... 🙃
ديگه قدرت💪 نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...🛏
- مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا 🥀با يه لباس خيلي
قشنگ که همه اش نور✨ بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد😘 و روي سرم دست کشيد...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد🙂! ما رو
شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش😌 شبيه
منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور...😦 براي همينم من هميشه، اينقدر
دوستش💞 داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي 😊باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه
خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... 😇
دکتر و👩⚕ پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه😭 مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي🗣 رو نمي
شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خسته 😞ام، کامال سرد و بي حس
شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...🤕
مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه🏠 رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه
شما براي شيش تا آدم کوچيکه...😟 پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر😕
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💓
@harime_hawra💫
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
میشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه 👼ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه مجبور هم نبود اجاره بديم...🙃
همه دوره ام کرده بودن... اصالا حوصله و توان حرف🗣 زدن نداشتم...
- چند ماه ديگه يازده سال ميشه😌! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.
بغضم ترکيد!😭 اين خونه🏠 رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه،
هنوز دو ماه از 🥀شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه
اشک💧، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي...😓 اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛😖 حتی بعد از گذشت يک
سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
کار ميکردم و از بچه 👼ها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛🙂 حتی
صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر😍 شده بود؛ اما
بيشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد☺️؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه 🏠
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطف 🙏ها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ 😩بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرف🗣 هاي علي چنان توي روح اين بچه 4 ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس📚 مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود☺️.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش👀 که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد.😘.. عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد🙂؛ حتی
از دلتنگي ها و غصه هاش...😓 به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش 👁به من افتاد، بغضش شکست! گريه 😭کنان
دويد توي اتاق🚪 و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه 📄هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش 🥀شهيد
شده و پدر نداره.
- مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زنده اند الله اکبر! خوب ببر کارنامه 📄ات رو بده
پدر زنده ات امضا کنه...😊
اون شب... زينب نهار نخورد😞، شام هم نخورد و خوابيد.😴 تا صبح خوابم نبرد... همه اش
به اون فکر 🤔ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟😰
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra💫
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔قوقولی قوقول صبح شده🗣
سلااااااااام دردونه ها بیدارتون کردم؟😅🙈
اشکال نداره که🤪
صبحتون پر از انرژی و اتفاقای خوب🤩😘
باازوی موفقیت برا امتحان دارای کانال😜❤️
#دختران_حورایی🎀
╭┅─────────┅╮
💖@harime_hawra 💖
╰┅─────────┅╯
🎁جایزه چالش🎁
🎊نفر اول 👈🏻پیکسل😍 + دسته کلید🗝
مبارکشون باشه👏🏻😘
#چالش_کده_دختران_حورا🎀
┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈
🎁جایزه چالش🎁
🎉نفر دوم👈🏻 گیره👑 + پک شگفت انگیز🤩
مبارکشون باشه👏🏻😘
#چالش_کده_دختران_حورا🎀
┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈