eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۴۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! اشکم 💧ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام👁 پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. 😭برگشتم بيمارستان🏩 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي👁 سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد... 😰 شقایق هم شروع کرد به گزگز کردن😓. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد... - بردي علي جان؟ دخترت رو بردي😱؟ هر قدم که به اتاق🚪 زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم😢... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي👧 زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل مادري رو به موت ثانيه ⏰ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...🚪 زينب نشسته بود داشت با خوشحالي☺️ با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت🛏، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم.😐 هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب ❤️ و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام👁 رو باور نميکردم... نغمه به سختي بغضش رو کنترل😮 مي کرد. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... 🙃 ديگه قدرت💪 نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...🛏 - مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا 🥀با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور✨ بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد😘 و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد🙂! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش😌 شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور...😦 براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش💞 داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي 😊باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... 😇 دکتر و👩‍⚕ پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه😭 مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي🗣 رو نمي شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خسته 😞ام، کامال سرد و بي حس شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...🤕 مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه🏠 رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه شما براي شيش تا آدم کوچيکه...😟 پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر😕 .. 😍 💌 💓 @harime_hawra💫 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۴۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! میشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه 👼ها کمک مي کنم. مهمتر از همه ديگه مجبور هم نبود اجاره بديم...🙃 همه دوره ام کرده بودن... اصالا حوصله و توان حرف🗣 زدن نداشتم... - چند ماه ديگه يازده سال ميشه😌! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم. بغضم ترکيد!😭 اين خونه🏠 رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه، هنوز دو ماه از 🥀شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه اشک💧، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي...😓 اول فکر ميکردن، يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛😖 حتی بعد از گذشت يک سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد. کار ميکردم و از بچه 👼ها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛🙂 حتی صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر😍 شده بود؛ اما بيشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد☺️؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه 🏠 خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطف 🙏ها، حتي يه ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ 😩بود، تنها دل خوشيم شده بود زينب! حرف🗣 هاي علي چنان توي روح اين بچه 4 ساله نشسته بود که بي اذن من، آب هم نميخورد، درس📚 مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود☺️. هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش👀 که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد.😘.. عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد🙂؛ حتی از دلتنگي ها و غصه هاش...😓 به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش 👁به من افتاد، بغضش شکست! گريه 😭کنان دويد توي اتاق🚪 و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه 📄هاشون رو داده بودن... با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش 🥀شهيد شده و پدر نداره. - مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زنده اند الله اکبر! خوب ببر کارنامه 📄ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه...😊 اون شب... زينب نهار نخورد😞، شام هم نخورد و خوابيد.😴 تا صبح خوابم نبرد... همه اش به اون فکر 🤔ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟😰 .. 😍 💌 🌸 @harime_hawra💫 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به نام حضرت دوست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔قوقولی قوقول صبح شده🗣 سلااااااااام دردونه ها بیدارتون کردم؟😅🙈 اشکال نداره که🤪 صبحتون پر از انرژی و اتفاقای خوب🤩😘 باازوی موفقیت برا امتحان دارای کانال😜❤️ 🎀 ╭┅─────────┅╮ 💖@harime_hawra 💖 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁جایزه چالش🎁 🎊نفر اول 👈🏻پیکسل😍 + دسته کلید🗝 مبارکشون باشه👏🏻😘 🎀 ┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈
🎁جایزه چالش🎁 🎉نفر دوم👈🏻 گیره👑 + پک شگفت انگیز🤩 مبارکشون باشه👏🏻😘 🎀 ┈••✾•✨ @harime_hawra✨•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا