راستی این بازار قدیمی خیلی حرف های دیگه تو دلش داره که اگه شد تو یه فرصت مناسب براتون میگم .😉درضمن بازار قشنگمون در تاریخ 22 آبان 1386 به عنوان یکی از آثار ملی به ثبت رسید🤩👏 آهان آدرسش کجاست الان برات می گم🙈 خیابان سلمان فارسی ، کوچه قصابها ، بازار غلام علی سیاه تازه یه اسم دیگه هم داره بازار خراسانی ها ....خلاصه که جاذبه تاریخی خیلی خوبی اگه یه روزی گذرتون افتاد حتما دیدن کنید البته بعد از کرونا ...😅تا یکشنبه آینده همتون به خدا می سپارم بدروووود😘👋
#یزد_گردی🚌
#دختران_حریم_حوراء🌸
@harime_hawra✨
☄️ *پیشرفت کهکشانی*
🛣 راه را نبندید، این جاده پایان ندارد!
💥 تا کهکشانها میتوانید پیش بروید
#تلنگر👌
#ما_میتوانیم💪
#دختران_حریم_حوراء🌸
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#قسمت_هفدهم
اتفاقي افتاده؟😟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک 💼لباس گرم ها برگه ها 📄رو کشيدم
📄بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...😥
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟😡 تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي 😔اومد سمتم و برگه ها 📄رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت😤 گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و
بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي
مونه روي دلم...😭
نازدونه علي به شدت ترسيده😰 بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض😞 کرده و با چشمهاي👁 پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين
حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش😘. چرخيد سمتم و دوباره با محبت😊 بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود
که از چشمم 👁بريزه پايين...
– عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب 🌃مي برم. شرمنده نگرانت
کردم، ديگه نميارم شون خونه🏡.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع🗞 کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد👴 فروختي؟
خنده اش😆 گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...👼
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه👶 چي شد🤔؟ خطر ❌داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش👁 نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم😍👼...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#قسمت_هجدهم
يه استادي 👩🏫داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت🥰 بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا 👐خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم👁 و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.🙃
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي😊 و
داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و ایستادی فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.😊
راست☺️ مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب👱♀
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان🏫. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه👶 رو با خودش برده بود حوزه هم درس📚 مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا🥘، از هم سبقت 🏃♀مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي 👌بود؛ حتی
وقتي سيب زميني🥔 پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت😥 مي گذشت
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد🙃. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد😴، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا🥄 مي گذاشت. صد در
صد بابايي👳 شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک👀 شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... 🤔هر چي زمان 🕘مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش 💼
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم 🔺رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در🚪 استقبالش؛ اما با اخم😞، يه کم با تعجب بهم
نگاه 👀کرد! زينب دويد 🏃♀سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد،☺️ زير چشمي بهم نگاه👀 کرد...
– خانم گل🌷 ما چرا اخمهاش😔 تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم👁 هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا🦋 و پايين بپرم؟
حسابي جا 😐خورد و خنده اش کور ☹️شد... زينب رو گذاشت زمين...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨