🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#قسمت_هجدهم
يه استادي 👩🏫داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت🥰 بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا 👐خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم👁 و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.🙃
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي😊 و
داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و ایستادی فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.😊
راست☺️ مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب👱♀
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان🏫. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه👶 رو با خودش برده بود حوزه هم درس📚 مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا🥘، از هم سبقت 🏃♀مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي 👌بود؛ حتی
وقتي سيب زميني🥔 پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت😥 مي گذشت
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد🙃. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد😴، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا🥄 مي گذاشت. صد در
صد بابايي👳 شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک👀 شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... 🤔هر چي زمان 🕘مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش 💼
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم 🔺رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در🚪 استقبالش؛ اما با اخم😞، يه کم با تعجب بهم
نگاه 👀کرد! زينب دويد 🏃♀سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد،☺️ زير چشمي بهم نگاه👀 کرد...
– خانم گل🌷 ما چرا اخمهاش😔 تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم👁 هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا🦋 و پايين بپرم؟
حسابي جا 😐خورد و خنده اش کور ☹️شد... زينب رو گذاشت زمين...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
#من_میترا_نیستم 💛
#قسمت_هجدهم
یک شب از شبهای محرم 🏴خواب دیدم درِ خانه ما باز شد و یک آقای با اسب داخل خانه آمد دست و پای آن آقا قطع بود با چوبی که در دهانش بود به پای من زد گفت برو روسریت رو سبز💚 کن.
من می خواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری سبز بپوش این را گفت و از خانه🏠 ما رفت.
با دیدن این خواب😴 فهمیدم که خدا و امام حسین علیه السلام راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دوماه سیاه بپوشم.
خواب را برای مادر مادرم تعریف🗣 کردم مادرم گفت حالا که شوهرت راضی نیست روسری سیاه رو در بیار. خودش هم رفت و برای من روسری و لباس سبز خرید.🙃
سفر به 🌷مشهد🌷 برای من مثل سفر به کربلا بود زینب برای اولین بار مسافر امام رضا علیه السلام شده بود و سر از پا نمی شناخت بارها قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را شنیده👂 بود.
از قبر شش گوشه امام حسین علیه السلام از قتلگاه و از حرم عباس علیه السلام برایش گفته بودم.😌
زینب مثل خودم شیفته زیارت شده بود میگفت مامان حاضر نیستم تو مشهد یه لحظه هم بخوابم باید از همه فرصت مون استفاده کنیم.😍
شاید هم چند سال حسرت رفع سفر رفتن زینب را حریص کرده بود در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن😊 میخواند.
نصف شب🌃 من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم🙂 و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم.
او از مشهد یک سری کتابهای📒 مذهبی خرید کتاب هایی درباره علائم ظهور امام زمان.
زینب کلاس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودن عروسک های کاغذی درست می کردند🤗.
روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک می کشیدند 🖋و بعد آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذی ساعت ها بازی می کردند.
یک بار که زینب مریض🤒 شد و برای اولین بار یک عروسک واقعی برایش خریدم هیچ کدام از دختر ها عروسک نداشتند زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست. مامان برای چهار تایی مون خریده.😇
این را گفت ولی من و زینب هر دو می دانستیم که اینطور نیست. من یک سرویس غذاخوری🍱 اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفتم.
اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی📚 را که خریده بود به مهری و مینا داد.
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم☀️
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎀
╔═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸