eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☄️ *پیشرفت کهکشانی* 🛣 راه‌ را نبندید، این جاده پایان ندارد! 💥 تا کهکشان‌ها می‌توانید پیش بروید 👌 💪 🌸 @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 اتفاقي افتاده؟😟 رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک 💼لباس گرم ها برگه ها 📄رو کشيدم 📄بيرون... – اينها چيه علي؟ رنگش پريد...😥 – تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟ – من ميگم اينها چيه؟😡 تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟ با ناراحتي 😔اومد سمتم و برگه ها 📄رو از دستم گرفت... – هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن... با عصبانيت😤 گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم...😭 نازدونه علي به شدت ترسيده😰 بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو گرفت... بغض😞 کرده و با چشمهاي👁 پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل کرد و بوسيدش😘. چرخيد سمتم و دوباره با محبت😊 بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم 👁بريزه پايين... – عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب 🌃مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه🏡. زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع🗞 کردن شد... حسابي لجم گرفته بود... – من رو به يه پيرمرد👴 فروختي؟ خنده اش😆 گرفت... رفتم نشستم کنارش. – اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي کنه باردارم...👼 – خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه👶 چي شد🤔؟ خطر ❌داره، نمي خوام پاي شما کشيده بشه وسط... توي چشم هاش👁 نگاه کردم و گفتم... – نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم😍👼... 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 يه استادي 👩‍🏫داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت🥰 بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا 👐خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم👁 و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد.🙃 – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي😊 و داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و ایستادی فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي.😊 راست☺️ مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب👱‍♀ بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان🏫. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛ حتی بارها بچه👶 رو با خودش برده بود حوزه هم درس📚 مي خوند، هم مراقب زينب بود. سر درست کردن غذا🥘، از هم سبقت 🏃‍♀مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي 👌بود؛ حتی وقتي سيب زميني🥔 پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت😥 مي گذشت الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد🙃. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي خوابيد😴، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا🥄 مي گذاشت. صد در صد بابايي👳 شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک👀 شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم مخفي مي کنه... 🤔هر چي زمان 🕘مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد. مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش 💼 همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم 🔺رو ازم مخفي مي کرد. شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در🚪 استقبالش؛ اما با اخم😞، يه کم با تعجب بهم نگاه 👀کرد! زينب دويد 🏃‍♀سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي کرد و مي خنديد،☺️ زير چشمي بهم نگاه👀 کرد... – خانم گل🌷 ما چرا اخمهاش😔 تو همه؟ چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم👁 هاش... – نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا🦋 و پايين بپرم؟ حسابي جا 😐خورد و خنده اش کور ☹️شد... زينب رو گذاشت زمين... 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به نام حضرت دوست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا