eitaa logo
حریم یاس
130 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
328 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 جامانده 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ... حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ... - حق نداری بری ...😔 🔹کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ... 🔸حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ... حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو می‌بریدن ... 🔻این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ... اشک چشمم بند نمی‌اومد ... توی هیئت ... اشک می‌ریختم و ظرف می‌شستم ... اشک می‌ریختم و جارو می‌کردم ... اشک می‌ریختم و ...😭😭 💢حالم خیلی خراب بود ... - آقا جون ... ما رو نمی‌خوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات نصیبم میشه ... نه ...😭😔 🔹هر چی به عاشورا نزدیکتر می‌شدیم ... حالم خراب‌تر می‌شد ... مهدی زنگ زد☎️ ... - فردا عاشورا، کربلاییم ... زنگ زدم که ... 🔸دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ... - چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا کربلا می‌بودم ...😔 🔻در و دیوار داشت خفه‌ام می‌کرد ... بغض و غم دنیا توی دلم💔 بود ... از هیئت زدم بیرون ... رفتم حرم ... تمام مسیر، چشمهام خیس از اشک ...😭 🔹- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید❓ ... اینقدر به درد بخور نیستم❓ ... به کی باید شکایت کنم❓ ... دادم رو پیش کی ببرم❓ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه❓ ... هر دفعه یه هفته به حرکت ... 10 روز به حرکت ... این بار 2 روز به حرکت ...😭😭 🔻آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می‌کنید ... 🔻خیلی سوخته بودم ... دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... می‌سوختم و گریه می‌کردم ... یکی کلا نمی‌تونه بره ... یکی دم رفتن ... اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...😔 🔹بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا می‌گذشت ... 🔸حرم داشت شلوغ‌تر از شب گذشته می‌شد ... جمعیت داشتن وارد می‌شدن ... که من ...😳 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته‌تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه‌ها لباس پوشیده، آماده رفتن ... مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته‌ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...😳 - اتفاقی افتاده❓ حالت خوب نیست❓ ... 🔹چشم های پف کرده‌ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می‌سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می‌زدم ... و سرم ... نفسم بالا نمی‌اومد ...😞 - چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...🍃✨ 🔸سعید با تعجب بهم خیره شد ... - روز عاشورا ... خونه می‌مونی❓ ... 🔻نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم‌هام دوید ... آقا ... من رو می‌خواد چه کار❓ ... 💢بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف‌ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی‌کرد ... بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می‌خندید ...😳😳 🔹بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته‌تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ۹ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه‌ام می‌کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم‌هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...😭😴 🔻ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... گوشیم زنگ زد📱 ... بی‌حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ... 🔸شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی‌دونم چی شد؟ که جواب دادم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😔😭 💢چند لحظه مکث کردم ... - شرمنده به جا نمیارم ... شما❓ ... ▫️و سکوت همه جا رو پر کرد ... - من ... حسین فاطمه‌ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...😭😭😭 ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...🍃✨ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰رهبر معظم انقلاب: از نیروهای داوطلب مخلص و جوانان مومن و صالح میخواهم بار دیگر وارد میدان شوند.99/08/03 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔰قربانی هدیه به روح ملکوتی شهید حاج قاسم سلیمانی و به جهت سلامتی و دفع بلا از وجود حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه شریف) و نائب‌شان امام خامنه ای (مدظله‌العالی) و دفع بلای کرونا از خادمان حضرت مادر و مردم دیارمان در میلاد 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💠ذبح قربانی روز میلاد پیامبر اکرم (ص) انجام و گوشت آن به نیازمندان اهداء می گردد. 💎 شماره های مدنظر جهت واریز : 💳 ش کارت: 5041721030564877 💳 ش حساب: 1028339142 💳 شماره شبا: IR460700001000112833914002 بنام هیئت مکتب الزهراء(س) نزد بانک رسالت 🙏جهت اطلاع و هماهنگی بیشتر با شماره 📲 09195909514 آقای قاسمیان تماس بگیرید. ▪️لطفا مبلغ واریزی خود را به شماره فوق پیامک کنید. 🔺اخرین مهلت واریز نذورات دوشنبه مورخ 99/08/12 ✅ ‌،‌ 🆔 @yaomah_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس ⭕️ مظلوم ترین فرد عالم 🔹 متاسفانه در بیشتر مجالس مذهبی از یاد امام زمان و دعا برای تعجیل ظهور آن حضرت غفلت می شود، و اگر بدانیم چقدر از آن حضرت غافل بوده ایم، متوجه می شویم که آن حضرت مظلوم ترین فرد عالم هستند. 🔸 امام حسین در عالم مکاشفه به یکی از علمای قم فرمودند: مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می توانید درباره آن حضرت سخن بگویید و قلم فرسایی کنید؛ آنچه درباره شخصیت این معصوم بگویید درباره همه معصومین علیهم السلام گفته اید؛ چون حضرات معصومین همه در عصمت و ولایت یکی هستند و چون این زمان، دوران مهدی ما است سزاوار است درباره او بیشتر گفتگو شود. 🔺 و در خاتمه فرمودند: باز تاکید میکنم درباره مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدی ما مظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و گفت. •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 بی تو می‌میرم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می‌لرزید ... به حدی که حتی نمی‌تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران‌❓ ... 🔸بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ... - چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭 🔹سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می‌زد ... گوشی از دستم افتاد ...📞 دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله‌ها رو یکی دو تا می‌پریدم ... آخری‌ها را سُر خوردم و با سر رفتم پایین ...🤕 🔻از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه‌ها دویدم سمت خیابون اصلی ... حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می‌موندم ... و این صدا توی سرم می‌پیچید ... - کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭 🔹خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی‌تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...🍃✨ 🔸رسیدم به شلوغی‌ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می‌رفتن ... بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...😳😭🌷 🔻دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک‌هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ... بدتر از عزیز از دست داده‌ها موقع تدفین ... گریه می‌کردم...😭 چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ... 🔹سوز سردی می‌اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی‌کردم ...💨 🔻کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...⚡️⚡️ 🔸- یه عمر میخواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...😳😭 💢اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ... 🔻تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ... 🔹عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوهها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می‌شن ... 🔸پام سمت حرم نمی‌رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ... 🔻رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه‌ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می‌شدن ... قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته‌تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...😔😔 💢تا آروم می‌شدم ... دوباره وجودم آتش🔥 می‌گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...😭😭 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 عطش 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچکمون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می‌ایستادم ...😭 🔹نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی‌رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می‌آوردم دوباره بغضم می‌شکست ...😭😭 🔸- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می‌نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می‌نویسن ولی ... یا از اونهایی که ...😔 🔻روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می‌سوزوند ... ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می‌خوندم ... روضه حسرت ...😭 که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره‌ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... 🔹نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می‌شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ... آخرین تلاش‌هام برای موندن ... و چشمـهام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...🤒😑 🔸چشمهام رو که باز کردم ... تشنه با لب‌های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می‌دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی‌شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی‌کرد ... 🔻توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ... - خدا ...🍃✨ 🔸مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می‌کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم... امید تازه‌ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم‌هام تندتر می‌شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...😳 🔹با لبخند به چهره خراب و خسته‌ام نگاه کرد ... - سلام ... خوش آمدید ...😊🍃 🔹نگاه کردن به چهره‌اش هم وجود آشفته‌ام رو آرام می‌کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ... - تشنه ام ... خیلی ...😓😞 🔻با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار❓ ... 💢صورتم خیس شد ... فکر می‌کردم چشم‌هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ... - آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...🍃✨ 🍀و با دست به یکی از خیمه‌ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده‌ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ...🏃 از بین خیمه‌ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم‌هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی‌دید ...🍃✨ 🌺پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه‌ام ... دستی شونه‌ام رو محکم تکان می‌داد ... - مهران ... مهران ... خوبی‌❓ ... 🔹چشمهام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه‌ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...😲 🔸خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...🍃 🔸توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می‌کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود❓ ...😳😔😔 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas