🌸🍃حریم یاس
#نرم_افزار_اسلامی
#آموزش_نماز
✅باغ بهشت، بازی آموزشی و جذابی است که وضو و نماز را در قالبی کودکانه و همراه با بازی و معما به کودکان آموزش می دهد.👌
📲لینک دانلود از بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.baghbehesht.mjf&ref=share
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوشصتویک🔻 👈این داستان⇦《 ایدههای خام 》 ـــــ
داستانی واقعی
قسمت 162 و 163
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتودو🔻
👈این داستان⇦《 فروشی نیست 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...👥
🔹شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید میکرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمهای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و میترسید که توی همین شروع کار ببرم ...⚡️
🔸غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند❓ ... بدینش به ما ...😳
🔻علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...😁
- ولی گفته باشمها ... مال گرفته شده پس داده نمیشود...
🔹و علمیرادی با صدای بلند خندید ...😂
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریهاش❓ ...
🔸مرتضوی چند لحظهای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمیخوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی❓...
💢پیشنهاد و حرفهایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم میگیره و کنکوری میشه ... نه میتونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه میتونم با اونها بیام ...😔😔
🔹بقیهاش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سؤال داشت ... اما فهمیدهتر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتنهای من رو نگهداشت ...👌
🔸من نمیتونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمیاومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت میکردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا میشد ...
🔻خودم هم اگه تنها میرفتم ... شیرازه زندگی از هم میپاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو میشد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچهها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش میاومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ میزد☎️ که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوسه🔻
👈این داستان⇦《 آشیل 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎توی راه برگشت ... شب توی قطار ... علیمرادی یه نامه بهم داد ...
🍀- توصیه نامه است برای * ... مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی ... برات توصیه نامه نوشت ... گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش میکنم میگم کدوم قسمت بگذارنت ...
🔹نامه توی دستم خشک شد ...
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست ... اینجا افراد فقط گزینش شده میرن... این به حساب گزینشه ... حاجی مرتضوی از اون بچههای خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده ... خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش میکنن ... الکی کاری نمیکنه ...👌
🔸انتخاب بازم با خودته ... فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوششون نمیاد سر به جونت میکنن و سنگ میاندازن ... هم باید خیلی مراقب باشی ... پاشنه آشیل مرتضوی نشی ...😳
🔻هنوز توصیه نامه توی دستم بود ... بین زمین و آسمون ... و غوغایی توی قلبم به پا شد ...💓
💢- پس چرا واسم توصیه نوشت؟ ... اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن❓ ...
🔹تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچههای قدیم جنگه ... اون موقع، بچهها صاف و صادق و پاک بودن و نترس ... کار که باید انجام میشد؛ مرده و زندهشون انجام میداد ... هر کی توانایی داشت، کسی نمیگفت کی هستی؟ قد و قوارهات چقدره❓ ... میومد وسط، محکم پای کار ... براساس تواناییش، کم نمیگذاشت ... به هر قیمتی شده، نمیگذاشتن کار روی زمین بمونه ... و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا ...🍃
🔸مرتضوی هنوز همون آدمه ... تنهایی یا با همراه ... محکم میایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ...👌 ولی دست خودت بازه... از تو هم خوشش اومد ...
🔻گفت: این بچه اخلاق بچههای اون موقع رو داره ... اهل ناله و الکی کاری نیست ... میفهمه حق الناس و بیت المال چیه ... مثل بچههای اون موقع که مشکل رو میدیدن، میرفتن پای کار ... نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
🔹تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر میکردم ... انتخاب سختی بود ... ورود به محیطی که روی حساب گزینش کنندهات ... هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست... آماده له کردن و خورد کردنت باشن ...😳😳
🔸از طرفی، اگر اشتباهی میکردم ... به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم میشد ... ریسک بزرگی بود ... بیشتر از من... برای مرتضوی ...
غرق فکر بودم ...🤔🙄
- نظر شما چیه؟ ... برم یا نه❓ ...
💢و در نهایت تمام اون حرفها ... و فکرها ... تصمیم قاطع من... به رفتن بود ...😊
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#شهدا
#شهید_حسین_فهمیده
🌹شهید فهمیده که در عزم خود برای رفتن به جبهه، راسخ بود، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند که همراه گروهی که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود ، موفق نمی شود. تا با گروهی از دانشجویان انقلابی برخورد کرده و به نزد فرمانده آنان می رود و از او می خواهد که وی را با خود ببرند. شهید فهمیده ، آن قدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته او را همراه خود به خرمشهر ببرد. دراین مدت هر کاری که پیش میآید حسین پیشقدم شده و قابلیت خود را در همه کارها نشان می دهد.
⚡️او یک بار به تنهایی به میان عراقی ها رفته و لباس و اسلحهای از عراقی ها به دست میآورد و در هیئت یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک میشود، به طوری که رزمندگان مشاهده میکنند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبرکنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم. هنگامی که نزدیک میشود، میبینند حسین است که خواسته ثابت کند که می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد. مسوول گروه که به توانمندی و توانایی واراده حسین برای رزم در جبهه اعتماد واطمینان پیدا میکند، به او اجازه ماندن درجبهه را میدهد.
💠امام خمینی:
رهبر ما آن طفل سیزده ساله اى است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#طنز
#جبهه
🔸اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ .
🔸باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم.😄
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوشصتوسه🔻 👈این داستان⇦《 آشیل 》 ـــــــــــــ
داستانی واقعی
قسمت 164 و 165
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوچهار🔻
👈این داستان⇦《 جامانده 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ... حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری ...😔
🔹کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ...
🔸حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ... حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو میبریدن ...
🔻این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ... اشک چشمم بند نمیاومد ... توی هیئت ... اشک میریختم و ظرف میشستم ... اشک میریختم و جارو میکردم ... اشک میریختم و ...😭😭
💢حالم خیلی خراب بود ...
- آقا جون ... ما رو نمیخوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات نصیبم میشه ... نه ...😭😔
🔹هر چی به عاشورا نزدیکتر میشدیم ... حالم خرابتر میشد ...
مهدی زنگ زد☎️ ...
- فردا عاشورا، کربلاییم ... زنگ زدم که ...
🔸دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ...
- چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا کربلا میبودم ...😔
🔻در و دیوار داشت خفهام میکرد ... بغض و غم دنیا توی دلم💔 بود ... از هیئت زدم بیرون ... رفتم حرم ... تمام مسیر، چشمهام خیس از اشک ...😭
🔹- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید❓ ... اینقدر به درد بخور نیستم❓ ... به کی باید شکایت کنم❓ ... دادم رو پیش کی ببرم❓ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه❓ ... هر دفعه یه هفته به حرکت ... 10 روز به حرکت ... این بار 2 روز به حرکت ...😭😭
🔻آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم میکنید ...
🔻خیلی سوخته بودم ... دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... میسوختم و گریه میکردم ... یکی کلا نمیتونه بره ... یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...😔
🔹بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا میگذشت ...
🔸حرم داشت شلوغتر از شب گذشته میشد ... جمعیت داشتن وارد میشدن ... که من ...😳
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوپنج🔻
👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خستهتر از تمام زندگیم ... مادر و بچهها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفتهای که هرگز احدی به من ندیده بود ...😳
- اتفاقی افتاده❓
حالت خوب نیست❓ ...
🔹چشم های پف کردهام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و میسوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک میزدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمیاومد ...😞
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...🍃✨
🔸سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه میمونی❓ ...
🔻نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشمهام دوید ... آقا ... من رو میخواد چه کار❓ ...
💢بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرفها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمیکرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم میخندید ...😳😳
🔹بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خستهتر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ۹ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفهام میکرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشمهام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...😭😴
🔻ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ...
گوشیم زنگ زد📱 ... بیحس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
🔸شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمیدونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😔😭
💢چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما❓ ...
▫️و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمهام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...😭😭😭
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...🍃✨
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
هدایت شده از «هیئت مکتب الزهراء (س) دارالعباده یزد»
#کمک_مومنانه
#قربانی
🔰رهبر معظم انقلاب:
از نیروهای داوطلب مخلص و جوانان مومن و صالح میخواهم بار دیگر وارد میدان شوند.99/08/03
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔰قربانی هدیه به روح ملکوتی شهید حاج قاسم سلیمانی و به جهت سلامتی و دفع بلا از وجود حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه شریف) و نائبشان امام خامنه ای (مدظلهالعالی) و دفع بلای کرونا از خادمان حضرت مادر و مردم دیارمان در میلاد #حضرت_رسول_اکرم_ص
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠ذبح قربانی روز میلاد پیامبر اکرم (ص) انجام و گوشت آن به نیازمندان اهداء می گردد.
💎 شماره های مدنظر جهت واریز :
💳 ش کارت: 5041721030564877
💳 ش حساب: 1028339142
💳 شماره شبا: IR460700001000112833914002
بنام هیئت مکتب الزهراء(س) نزد بانک رسالت
🙏جهت اطلاع و هماهنگی بیشتر با شماره
📲 09195909514
آقای قاسمیان
تماس بگیرید.
▪️لطفا مبلغ واریزی خود را به شماره فوق پیامک کنید.
🔺اخرین مهلت واریز نذورات دوشنبه مورخ 99/08/12
✅#معاونت_فرهنگی_اجتماعی ،
#هیئت_مکتب_الزهــــرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
🆔 @yaomah_com
🌸🍃حریم یاس
#مهدوی
#اهمیت_دعا_برای_ظهور
#قسمت_پانزدهم
⭕️ مظلوم ترین فرد عالم
🔹 متاسفانه در بیشتر مجالس مذهبی از یاد امام زمان و دعا برای تعجیل ظهور آن حضرت غفلت می شود، و اگر بدانیم چقدر از آن حضرت غافل بوده ایم، متوجه می شویم که آن حضرت مظلوم ترین فرد عالم هستند.
🔸 امام حسین در عالم مکاشفه به یکی از علمای قم فرمودند: مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می توانید درباره آن حضرت سخن بگویید و قلم فرسایی کنید؛ آنچه درباره شخصیت این معصوم بگویید درباره همه معصومین علیهم السلام گفته اید؛ چون حضرات معصومین همه در عصمت و ولایت یکی هستند و چون این زمان، دوران مهدی ما است سزاوار است درباره او بیشتر گفتگو شود.
🔺 و در خاتمه فرمودند: باز تاکید میکنم درباره مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدی ما مظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و گفت.
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوشصتوپنج🔻 👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به...
داستانی واقعی
قسمت 166 و 167
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوشش🔻
👈این داستان⇦《 بی تو میمیرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم میلرزید ... به حدی که حتی نمیتونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ...
🔸بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون میزد ... گوشی از دستم افتاد ...📞
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پلهها رو یکی دو تا میپریدم ... آخریها را سُر خوردم و با سر رفتم پایین ...🤕
🔻از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانهها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا میموندم ... و این صدا توی سرم میپیچید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمیتونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...🍃✨
🔸رسیدم به شلوغیها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، میرفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...😳😭🌷
🔻دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشکهام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست دادهها موقع تدفین ... گریه میکردم...😭 چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
🔹سوز سردی میاومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمیکردم ...💨
🔻کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...⚡️⚡️
🔸- یه عمر میخواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...😳😭
💢اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
🔻تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
🔹عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوهها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی میشن ...
🔸پام سمت حرم نمیرفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
🔻رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچهها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفتهتر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...😔😔
💢تا آروم میشدم ... دوباره وجودم آتش🔥 میگرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...😭😭
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوهفت🔻
👈این داستان⇦《 عطش 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچکمون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز میایستادم ...😭
🔹نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمیرفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم میآوردم دوباره بغضم میشکست ...😭😭
🔸- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن ولی ... یا از اونهایی که ...😔
🔻روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو میسوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه میخوندم ... روضه حسرت ...😭
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دورهام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
🔹نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته میشد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاشهام برای موندن ... و چشمـهام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...🤒😑
🔸چشمهام رو که باز کردم ... تشنه با لبهای خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که میدویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمیشد ... زبانم بسته بود و حرکت نمیکرد ...
🔻توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...🍃✨
🔸مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه میکردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازهای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدمهام تندتر میشد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...😳
🔹با لبخند به چهره خراب و خستهام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...😊🍃
🔹نگاه کردن به چهرهاش هم وجود آشفتهام رو آرام میکرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...😓😞
🔻با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار❓ ...
💢صورتم خیس شد ... فکر میکردم چشمهام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...🍃✨
🍀و با دست به یکی از خیمهها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مردهای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ...🏃 از بین خیمهها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشمهام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمیدید ...🍃✨
🌺پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمهام ...
دستی شونهام رو محکم تکان میداد ...
- مهران ... مهران ... خوبی❓ ...
🔹چشمهام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجهام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...😲
🔸خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...🍃
🔸توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی میکردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود❓ ...😳😔😔
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
#کرونا
#خدمت
🔰 داروی امام کاظم علیه السلام
✅ جهت تقویت سیستم دفاعی بدن در مقابله با بیماری های نظیر کرونا
🔹 جلوگیری از ابتلا : هر ده شب یکبار
🔹 در موقع ابتلا : سه شب متوالی مصرف شود و بعد از آن هر سه شب یکبار تا بهبودی کامل
🔰 ادرس جهت تهیه:
فلکه دوم ازادشهر_جنب حوزه ۷ روح الله_میوه فروشی برادر بسیجی رضا اقایی.
❇️ به قیمت فقط ۱۰۰۰۰ تومان.
🔺 دارو زمستانه است
#معاونت_فرهنگی
#گروه_جهادی_شهید_مهدی_نوروزی
💠#پایگاه_بسیج_امام_خمینی_ره
🆔@yazd313
🌸🍃حریم یاس
#کرونا
#ختم_صلوات
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
در این روزها که دلمان از این همه بلا به تنگ آمده و به دنبال سرپناهی هستیم، خودمان را به دامان ذکر و دعا بسپاریم تا شاید بتوانیم خود و اطرافیانمان را بیمه کنیم.
اگر چه از هم دوریم دلهایمان را با گرمای صلوات به هم گره بزنیم و موجی از عافیت و تندرستی را برای یکدیگر بخواهیم.
👈این بار، کارستان ما ختم 📿۱۴۰۰۰ صلوات برای شفای بیماران و شادی دل پیامبر عزیزتر از جانمان باشد که حساب و کتابش فقط دست خداست.
امید داریم که با صلوات جمعی، هم توشه برای آن دنیایمان برگیریم و هم تنمان به ناز طبیبان نیازمند نباشد.
🙏دوستان بزرگوار تعداد صلواتی که خود یا دسته جمعی توسط خانواده بصورت روزانه ختم خواهند کرد را به
@harime_yas
ارسال نمایند.
📿تاکنون ۱۴۰۰۰ صلوات
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#کلام_ناب
امام علی علیه السلام:
✅هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد او را با آرامش و بردباری می آراید .
📚غرر الحکم
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#همسرانه
#ملایمت
🔰زنها دارای روحیاتی لطیف و حساس و عواطف و احساسات بسیارند. حتی سرسخت ترین خانم ها در تمنای عشق و دلداگی هستند. بنابراین مرد باید به رفتاری که با همسرش دارد توجه بسیاری داشته باشد و موقع خشم یا عصبانیت سعی کند با همسرش با ملایمت رفتار کند.
📖خاطره
❇️ازنظر اخلاقی، آقا هرگز خشن نبودند. ایشان درمورد مسائل مملکتی و جنایات شاه با هیجان با دوستانشان صحبت میکردند و از قدرت نفسشان دیوار میلرزید
🔹، اما وقتی من صدایشان میزدم تا مسئله ای را با ایشان در میان بگذارم، میدیدم در نهایت ملایمت و آرامی صحبت میکنند.
🔺تعجب میکردم و میگفتم: 《مگه شما نبودین که فریاد میکشیدین؟ پس چرا یه مرتبه این همه تغییر کردین؟》
🔹 میفرمودند 《اگه من از دست کسی عصبانی بشم، نباید عصبانیتم رو سر شما تلافی کنم. انسان نباید برای زن و فرزندش خشونت به خرج دهد.
✍راوی: همسر شهید
🌹#شهید_نواب_صفوی
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوشصتوهفت🔻 👈این داستان⇦《 عطش 》 ـــــــــــــ
داستانی واقعی
قسمت 168 و 169
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوشصتوهشت🔻
👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کابووسهای من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم میبرد ... با وحشت از خواب میپریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓
🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله میکنی❓ ...
🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه میکردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭
🔻و دوباره چشمهام رو میبستم ...
اما این کابووسها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا میموندم ... هر بار که چشمم رو میبستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔
💢هر بار خبر ظهور میپیچید ... شهدا برمیگشتند ... کاروانها جمع میشدند ... جوانها از هم سبقت میگرفتند ... و من ... هر بار جا میموندم ... هر بار اتوبوسها مقابل چشمان من حرکت میکردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمیرسید ... با تمام وجود فریاد میزدم ...😵😵
🔸دنبال اتوبوسها میدویدم و بین راه گم میشدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خوابها ...
کابووسهای من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨...
🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلولهای وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔
علیالخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
🔹مسجد، با بچهها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ...
مهران میخوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایهای بیای❓ ...
🔸بعد از مدتها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینهاش چقدر میشه❓ ...
🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍
🔻خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨
🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوسها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوسها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ...
💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا میکردم ... یا گوشیم زنگ میزد📱 ... یا یکی دیگه صدام میکرد ... اونقدر که هر دفعه میخواستم بخوابم ... علی خندهاش میگرفت ...😂
جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی میافته ...
🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمیخواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨
✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas