حُرِّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_دوم
شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد.
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید.
از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد.
قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود.
در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید.
قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود.
صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت:
_این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود .
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :
_همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟!
زن خیلی آهسته گفت:
_ بله...
#ادامه_دارد...
@hasanalitorkian
حُرِّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سوم
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت
_همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟!
زن خیلی آهسته گفت:
_بله، من از امروز اومدم .
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید :
_ تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت:
_مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت:
_ای لعنت بر این مملکت کوفتی،
بعد بلند گفت:
_ همشیره راه بیفت بریم،
همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت:
_زود بر می گردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم .
بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم:
_ راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت:
_ دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد.
مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا!
اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده .
دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
#ادامه_دارد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@hasanalitorkian
حُرِّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_چهارم
از زبان مادر 😢
عصر یکی از روزهای تابستان بود، زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم.
پسر همسایه پشت در بود، گفت:
_ از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده.
سند خانه ی ما همیشه سر طاقچه آماده بود . تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم.
مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم.
در راه پسر همسایه می گفت:
_ خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برند، روی خیلی از آنها را کم کرده. حتی یک دفعه توی دعوا چهار نفر را با هم زده ...
و ادامه داد :
_شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره، حتی خیلی از ماموران کلانتری ازش حساب میبرن
دیگه خسته شده بودم. با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه.
چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم براش سوخت. یاد تیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم و بعد هم به جای نفرین دعایش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند.
مامور جلوی در گفت:
_ برو تو اتاق افسر نگهبان
در اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود.
شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود و پاهایش را هم روی میز انداخته بود.
تا وارد شدم، داد زدم و گفتم:
_ مادر خجالت بکش، پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان سند را گذاشتم و گفتم:
_من شرمنده ام، بفرمایید
برگشتم و با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم بعد از چند لحظه گفتم:
_ دوباره چه کار کردی؟
شاهرخ گفت:
_ با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم، چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند. یک دفعه یک پاسبان اومد و بار میوه پیرمردها را ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم، بعد همون پاسبون به پیرمردان فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو!
همونطور تو چشمهاش نگاه میکردم. ساکت شد! فهمیده بود چقدر ناراحتم، سرش را انداخت پایین.
افسر نگهبان گفت:
_ این دفعه احتیاجی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مأمور ما مقصر بوده
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدیم، دارم توصیه میکنم مواظب این بچه باشی، اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی معر و بلند بلند گریه می کردم. و بعد هم گفتم:
_ خدایا از دست من کاری بر نمیاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم. عاقبتش رو بخیر کن!
@hasanalitorkian
حُرّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_پنجم
بالاتر از چهار راه جمهوری کاباره ای بود به نام «پل کارون».
بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا می رفتیم.
یک روز ناصر جهود، صاحب کاباره، شاهرخ را صدا زد و گفت
_ یه پیشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون هرچی میخوای به حساب من میخوری و روزی هفتاد تومن هم بهت میدم. فقط باید اینجا مواظب باشی. افرادی که به اینجا میان گاهی زیاده روی می کند و وقتی از حال خودشون خارج میشند داد و هوار می کنند و اینجا رو به هم میریرند.
شاهرخ قبول کرد که توی اون محیط کنارناصر جهود کار کنه.
یک روز پیرمرد وارد کارباره شد. کت شلوار شیک، صورت تراشیده و کرواتش نشان میداد که آدم با شخصیتی لست.
به محض ورود سراغ میز ما آمد و گفت:
_آقا شاهرخ؟
_ بفرمایید
پیرمرد نگاهی به قد و بالای شاهرخ کرد .
_ماشاالله عجب قد و هیکلی. ببین دوست عزیز، من هر شب توی قمار خونه های این شهر برنامه دارم. بیشتر مواقع هم برنده میشم. به شما هم خیلی احتیاج دارم.
بعد مکثی کرد و ادامه داد
_با بیشتر افراد دربار و کله گنده ها هم برنامه دارم. یه آدم قوی می خوام که دنبالم باشه، پول خوبی هم میدم.
شاهرخ کمی فکر کرد و گفت
_ من به این پولها احتیاجی ندارم، از اینجا برو!
پیرمرد قمارباز که توقع این حرف را نداشت با تعجب گفت
من حاضرم نصف پولی که در میارم به تو بدم، روی حرفم فکر کن!
اما شاهرخ داد زد و گفت
_ برو گمشو بیرون، دیگه هم این طرفا نیا
برای من جالب بود که شاهرخ با پول قمار بازی مشکل داشت اما توی کاباره کار میکرد.
*
در پس هیکل درشت و ظاهری خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت.
هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاست های کاباره بزنند.
ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند.
یکی از دوستانش می گفت پدر و مادرش بسیار انسان های با ایمانی بودند. پدرش به #لقمه_حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقید بود.
اینها بیتأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
به سادات و روحانیون احترام میگذاشت. قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد و هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@hasanalitorkian
حُرِّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_شش
از زبان دوست قدیمی:
عاشق امام حسین بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدید به آقا داشت و این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت. راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود. در روز عاشورا به هیئت جوادالائمه میآمد و از همراه دسته عزاداری حرکت میکرد. در عاشورای سال ۵۷ ساواک به بسیاری از هیئت ها اجازه حرکت ودر خیابان را نمیداد. اما با صحبتهای شاهرخ دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد و ظهربه حسینیه برگشت. شاهرخ میان دار دسته بود. محکم و با دو دست سینه میزد. نمی دانم چرا اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. موقع نهار حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا مردم به خانههایشان رفتند اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهایش به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم و تا اذان مغرب نشسته بودیم.
صحبتهای اونروز حاج آقا بسیار اثربخش بود. من شک ندارم اولین جرقههای هدایت ما در همان روز عاشورا زده شد.
آن روز بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما، حری دیگر متولد شد. آن هم ۱۳ قرن پس از عاشورا.
حری به نام شاهرخ ضرغام، برای نهضت عاشورایی حضرت امام(ره).
از زبان برادر:
سه روز از عاشورا گذشت. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفت و کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که به خانه آمد و بی مقدمه گفت:
_ پاشین، پاشین وسایلتون رو جمع کنید میخوایم بریم مشهد.
مادر با تعجب پرسید
_ مشهد؟ جدی میگی
_آره بابا بلیط گرفتم، دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم
در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان دیوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذیت میکردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانه نشست، دیگر کسی جرات نمیکردند آن جوان را اذیت کند.
بعد شروع کرد با آن دیوانه صحبت کردن. یکی از آن جوان های هرزه با کنایه گفت
_دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
شاهرخ هم نگاهی به او کرد و بلند داد زد:
_ آره من دیوانه ام، دیوانه!
بعد با دست اشاره کرد و گفت:
_ این بابا عقل نداره، اما من دیوانه خمینی ام.
وارد رستوران شدیم و مشغول خوردن شام بودیم. همان جوان های هرزه دور هم نشسته بودند و بلندبلند به هم فحش میدادند. شاهرخ اشاره کرد که
زن و بچه اینجا نشستند، آروم تر
اما آنها از روی لجبازی بلندتر فحش میدادند.
شاهرخ گفت:
_ لا اله الا الله، نمیخوام دعوا کنم.
اما یک دفعه و با عصبانیت از جا بلند شد. رفت سر میز اونها. من با خودم گفتم الان اون ها رو میکُشه، اما آنها تا هیبت شاهرخ را دیدهند پا به فرار گذاشتند.
فردا صبح رسیدیم مشهد و مستقیم رفتیم حرم.
شاهرخ سریع جلو رفت و با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را به ضریح چسباند. بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و جلوی ضریح آورد.
عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلا بشوم که یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته، رو به سمت گنبد.
آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانههایش مرتب تکان میخورد.حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف میزد. مرتب می گفت:
_ خدایا من بد کردم، من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا من را ببخش. یا امام رضا به دادم برس. من عمرم را تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف میزد.
دو روز بعد برگشتیم تهران .شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرده بود و همه خلافکاری هایش را کنار گذاشت.
@hasanalitorkian