حُرِّ انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_چهارم
از زبان مادر 😢
عصر یکی از روزهای تابستان بود، زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم.
پسر همسایه پشت در بود، گفت:
_ از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده.
سند خانه ی ما همیشه سر طاقچه آماده بود . تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم.
مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم.
در راه پسر همسایه می گفت:
_ خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برند، روی خیلی از آنها را کم کرده. حتی یک دفعه توی دعوا چهار نفر را با هم زده ...
و ادامه داد :
_شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره، حتی خیلی از ماموران کلانتری ازش حساب میبرن
دیگه خسته شده بودم. با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه.
چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم براش سوخت. یاد تیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم و بعد هم به جای نفرین دعایش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند.
مامور جلوی در گفت:
_ برو تو اتاق افسر نگهبان
در اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود.
شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود و پاهایش را هم روی میز انداخته بود.
تا وارد شدم، داد زدم و گفتم:
_ مادر خجالت بکش، پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان سند را گذاشتم و گفتم:
_من شرمنده ام، بفرمایید
برگشتم و با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم بعد از چند لحظه گفتم:
_ دوباره چه کار کردی؟
شاهرخ گفت:
_ با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم، چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند. یک دفعه یک پاسبان اومد و بار میوه پیرمردها را ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم، بعد همون پاسبون به پیرمردان فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو!
همونطور تو چشمهاش نگاه میکردم. ساکت شد! فهمیده بود چقدر ناراحتم، سرش را انداخت پایین.
افسر نگهبان گفت:
_ این دفعه احتیاجی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مأمور ما مقصر بوده
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدیم، دارم توصیه میکنم مواظب این بچه باشی، اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی معر و بلند بلند گریه می کردم. و بعد هم گفتم:
_ خدایا از دست من کاری بر نمیاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم. عاقبتش رو بخیر کن!
@hasanalitorkian