eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
666 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از 99 روز! آرزویش بود بی‌سر باشد مثل اربابش. پیشانی‌اش یک تکه یخ بود. دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش.😭 تازه هشت ماهش شده بود. 🥀 یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام. وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش. ــــــــــــــــــــــــ .... ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج😭. مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود. توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا می کرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد.»💔 ــــــــــــــــــ .... ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🌱 همیشگی مون از 🍃 ــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ عمرتون پربرکت بمونید برامون🌹 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
کتاب  عنوان کتابی از فاطمه سادات افقه است که به زندگی مصطفی صدرزاده می‌پردازد. این کتاب قصه فراز و نشیب‌های زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که با نام جهادی سید ابراهیم به عنوان فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون عازم سوریه شد و در آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا  به شهادت رسید. بریده کتاب: با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم. . قیمت 120/000ت قیمت با تخفیف 110/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
هدایت شده از سدرة المنتهی
-تا حالا کسی دوستت داشته؟ +آره -تو چی؟تو هم دوسش داشتی؟ +اونموقع نمیدونستم اسم حسم چیه -خب چی شد ؟ +هیچی،خسته شد،رفت -رفت؟به همین راحتی؟ +آره،مثل رفتن جان از بدن... -بعدش چی شد؟ +بعد نداره یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خیلی از دستش عصبانی ام. -چرا عصبانی؟ +چون دیگه نبود.. -خب این یعنی چی؟ +یعنی آخر دلتنگی... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرودـ...
چندی‌ست از تو غافلم ای زندگی ، ببخش ! چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم ... • فاضل نظری ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
◈﷽‌• سلام دوست عزیز❣️🌷 ♥بین شهدا یه شهید رو انتخاب کن و به عنوان دوست ورفیق همیشه کنارت داشته باش چون هم به دردِ دنیات می خوره هم آخرتت، آخه انسان با اون کسی که دوستش داره تودنیا شناخته ودر آخرت محشور می شه.🌷 https://eitaa.com/joinchat/4209574510C4df19ffabd گــــــــــــــروه رفـــــیق شهیـــــــــدم☝️
📚 📌روایتی از مقاومت نیروهای ارتش جمهوری‌اسلامی‌ایران در مقابل داعش خاطرات قاسم قاسمی، رزمنده ارتش جمهوری‌اسلامی‌ایران که در دومین گروه اعزامی ارتش، در اسفندماه سال1394 به‌عنوان نیروی مستشاری عازم سوریه شد و پس از استقرار در دمشق، به خلصه اعزام شد و در گُردان حضرت قمربنی‌هاشم(ع) ماموریت خود را آغاز کرد. پس از آنکه نیروهای تکفیری از حضور تکاوران ارتش در جنوب حلب مطلع شدند در 21فروردین 1395 همراه با ادوات سنگین و نیروی‌انسانی بسیار به مواضع مورد هدایت ارتش ایران، در سوریه حمله کردند. 🟢قیمت کتاب 110/000ت 🔴قیمت با تخفیف 100/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بریده کتاب 📚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وسط درگیری که نمی‌توانستم پوتین‌هایم را در بیاورم! شلوار و دستم هم خونی بود و شرعاً نمی‌توانستم با آن وضعیت نماز بخوانم. وقت فکر کردن نبود و دلم را زدم به دریا. سریع همان جا تیمّم کردم و پشت دیوار کوتاه لبهٔ بام، به‌صورت نشسته مشغول نماز شدم. نمی‌توانستم تمرکز کنم و هر چند دقیقه یکبار باران گلوله به سرمان می‌بارید و بچه‌ها هم جواب‌شان را می‌دادند. به هر زحمتی بود، نمازم را تمام کردم و احساس کردم که انرژی گرفته‌ام. ﴿ انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود﴾ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به‌سختی شناختمش، حاجی! صورتش داغون شده بود. وقتی پیداش کردن زیر یه بوته گل محمدی بوده و همهٔ گل‌ها ریخته بوده روی تنش! اولش نتونستن بشناسنش حاجی. می‌دونی یعنی چی؟! ببین باهاش چی‌کار کردن که چهرش رو نشناختن! لامذهب‌ها تیر خلاص توی صورتش زدن. می‌گفتن از روی قد بلندش و لباسش که پاره شده بود و خودش دوخته بود و نوع لباسش که لباس فرمانده‌ها بود، متوجه شدیم که محسنه! ـــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا