#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
ادامه در کتاب لندکروز بهشت📖
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
سالهاست که از #عروج مظلومانه ات میگذرد و هرسال حوالی پایان #اردی_بهشت و شروع #خرداد ، بدجور دلم هوایی میشود...
#هوای_تو
هوای اون #لبخند های پراز روحیه ات
هوای اون #رفاقت پر از محبتت
هوای اون چشمانی که سالها ست از دیدن #براق آنها #محروم شدم🥺
هوای اون #دل پاکی که مملو از #عشق بود بخدا
هوای اون #صدا زدنت «آقو»😭
خوش بحالت که هم نشین حضرت ارباب علیه السلام شدی...
#لندکروز_بهشت
#شهید_حسن_حق_نگهدار
#سید_رضا_متولی
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4