وقتی #شلمچه بودم!
از دل هزاران شهید عبور کردم. در ایستگاههای بهشتی کمی درنگ کردم و برایمان #روایت کردند و گریستند.به ما گفتند #کربلا همچنان جاری است عاشورای ۶۱ هجری تا امروز و فردا و...
هرگاه که به قدمگاههای شهیدان میرسیدیم دلم میخواست کاش من جای آنها بودم...
وحسرتش را میخوردم که چرا از #قافله جا ماندم...
آری ، زمان ما را از قافله جا گذاشته است.
اما هنوز هم میتوان آن گونه بود...
به خودم که می آمدم ، سبک بار میشدم ، خیلی چیزها آموخته بودم که هنوز نباید فراموششان کنم.
ترسم از این است که نکند زرق و برق شهر ، این حال و هوای پاکیزه را از یادم ببرد.
کم کم به #شهر نزدیک میشدیم ...
دلم چه زود تنگ میشد ، برای #خاک ، برای #نخل ، برای #خاکریز ، برای جاده هایی که هنوز رد #خمپاره ها بر آن مانده بود ، برای #ترکش هایی که زنگ زده بودند و برای #آسمان مردانی که سالها بود در #ملکوت گمشده بودند.
پر از حیرتم ، پر از حسرت ، چیزی را جا گذاشته ام... شاید رد پایم را ، گناهانم را ، شاید آرزوهای دور و درازم را ، شاید نوجوانی و جوانیم را ، شاید دلم را ، و شاید....!
*
کربلا کوتاهترین راهست تا درگاه دوست
با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام 🥺
#همچنان_منتظر
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#مسلم ،#فرمانده من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم.
او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد در این #دنیا بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود.
در #شلمچه بودیم، بیرون از #سنگر نشسته بودیم ،من پشت #خاکریز عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه #انفجار #کاتیوشا پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به #زمین نشست.
من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ،#یا_حسین ....
تا گفت ،یا حسین...
شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم.
با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر #شهید شدم!!
صدا زد
#بهداری
#امدادگر
بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟!
از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست #ترکش چسبیده بود، #بادگیر را سوزانده و لباس #بسیجی را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم.
مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد.
خیلی #مهربان و #دلسوز بود برای نیرو هایش...
چقدر این #شهدا #با_محبت بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست...
*
#سردار_مظلوم
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
#سردار_شهید_محمد_حسین_شیرافکن
#شهید_مسلم_شیرافکن
#شهید_شیرافکن
سی و یکمین #سالگرد_شهادت
#استان_فارس
#کازرون
#دفاع_مقدس
#انجمن_راویان_فجر_فارس
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#مسلم ،#فرمانده من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم.
او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد در این #دنیا بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود.
در #شلمچه بودیم، بیرون از #سنگر نشسته بودیم ،من پشت #خاکریز عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه #انفجار #کاتیوشا پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به #زمین نشست.
من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ،#یا_حسین ....
تا گفت ،یا حسین...
شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم.
با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر #شهید شدم!!
صدا زد
#بهداری
#امدادگر
بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟!
از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست #ترکش چسبیده بود، #بادگیر را سوزانده و لباس #بسیجی را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم.
مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد.
خیلی #مهربان و #دلسوز بود برای نیرو هایش...
چقدر این #شهدا #با_محبت بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست...
*
#سردار_مظلوم
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
#سردار_شهید_محمد_حسین_شیرافکن
#شهید_مسلم_شیرافکن
#شهید_شیرافکن
سی و دومین #سالگرد_شهادت
#استان_فارس
#کازرون
#دفاع_مقدس
@hatef10012
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4