فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستوته ای که آب تصفیه شده میفروخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم طبل زنان نیمه شب ...
راستی ماجرای اصلی این سنت عجیب و غریب رو بهتون نگفتم !
در زمان قدیم که عراق هیچ وسیله صوتی و تصویری برای تعیین وقت سحر نداشته ، یه عده بااین کار به مردم خدمت میکردند و مردم را برای سحر بیدار میکردند.
این رسم هنوز هم توی عراق مونده !
اما اینکه چرا یه عده اشون از دوازده و نیمِ شب شروع میکنند و خواب را بر اهالی شهر حرام.... الله اعلم 😮💨
حتی بیشتر
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت اول ⛔️یک مرحله ی بسیار سخت از زندگی ام را تازه پشت سر گذاشته بودم . دلم پ
اگر میپرسید این فیلم ها چیه ، باید از اول خاطرات بخونید تا مثل بقیه سر در بیارید 😊👆👆👆
#سفر_بهخانهی_پدری
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت ششم
🚪نزدیک ظهر ، با صدای درخانه بیدار شدیم.زنگ که نداشت.به خودِ در باید میکوفتند تا ما از این بالا صدا را بشنویم و برویم باز کنیم.
صاحب خانه آمده بود و میگفت باید کپی پاسپورتها را به من بدهید تا تحویل مختار بدهم.
مختار ؟🤔🤔
🍗🥛همسرم برای گرفتن کپی و مایحتاج خانه مثل گوشت و... از خانه بیرون رفت.سفارش کردم آب آشامیدنی فقط مارک الکفیل بخرید که تحقیق کردم و خوب است !
🐈🐈⬛️من درحال استراحت بودم و گربه ها مشغول بدو بدو و بازی روی سقف ... سقف خانه هم نه از چوب و گل و آجر! حلبی بود.
🏚کمی نه...بیشتر از کمی میترسیدم و خیالبافی رهایم نمیکرد. اگر در مملکت غریب اتفاقی برای همسرم بیفتد ، من حتی شارژ برای زنگ زدن ندارم ! اینترنت ندارم ! با سه تا بچه چطور پیدایش کنم ؟ و...
🤔مشغول همین فکرها بودم که در را زدند.به دخترم گفتم تا مطمئن نشدی باباست ، در را باز نکن !
🤷همسرم از پله ها که بالا آمد ، اولین شکایتش این بود که با دست پر چقدر من را پشت در نگه میدارید؟ باز کنید خب ...😒🤨
دیدم نه... کارد میزنی خونَش در نمیآید!
-: چیشده ؟ خسته شدید ؟🤔
🙎-:من را فرستادی دنبال آب... میگی فقط هم فلان مارک را بگیر !
با زبونِ روزه ، اینهمه راه ده لیتر آب را تا خانه آوردم ...چندبار خواستم کل کارتن رو همان جا وسط راه بذارم و بیام.
حالا همین آبهایی که توی محل میفروشند مگه چه اشکال دارد که بخوایم آب لیوانی بخوریم ؟؟
گفتم دست شما درد نکنه ! اینها را فقط برای خوراک میگذاریم و آب دبه ای را برای پخت و پز استفاده میکنیم !🍵
🙅: تاآخر ماه همینه هاااا! صرفه جویی کنید. دیگه نمیخرم 😂
🍖🍗مشغول تمیز کردن گوشت ها شدم.خداراشکر آنچنان گران نشده بود.کمی از مملکت خودمان ، بیشتر پول داده بودیم. نمیدانم چرا از اینکه گوشت ها شبیه گوشت های ایرانِ خودمان بود تعجب کردم! مثلا گوسفندهای عراق باید چه شکلی میبودند !؟😅
🔪گوشت ها را طوری تقسیم بندی کردم که به کلّ ماه برسد...بااین که دینار به اندازه ی کافی آورده بودیم ، خیلی خیلی از این که در مملکت غریب به بی پولی بخوریم ، میترسیدم.رعایت های زیاد از حدّ زنانه ،(که نسل اندر نسل از مادرانم به من رسیده بود😅) باعث میشد به طرز عجیبی قناعت کنم.
🤷همسرم گفت " حساب کردم ،فقط امشبِ جمعه را فرصت داریم کربلا بریم تا قصدمون به هم نخوره و بتونیم روزه هامون را بگیریم ! با آقای روحانی صحبت کردم و سراغ گرفتم که چطور میتونیم شب جمعه بریم کربلا .شماره تماس "شهرآشوب" نامی را داد! "
خنده ام گرفت. گفتم با ابن شهر آشوب قراره بریم کربلا ؟😂
هماهنگی ها انجام شد.
ساعت ۷ حرکت بود و ۱ برگشت ...
کوتاه بود . اما برای من یک نگاه هم ، بس بود ...🥺♥️
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
ان شاءالله برناممون اینه که
شبها سفرنامه رو داخل کانال بگذاریم ،
روزها عکس و فیلم و صوت مربوط با خاطرات رو ...
⚜لیست بعضی مخارج در نجف(دینار)
روغن: ٢٥٠٠
پنیر سفید صباح: ۱۲۵۰
نون ۷ عدد: ۱۰۰۰
پوشک ۳۲ تایی: ۵۵۰۰
کباب کیلویی(۲۰ سیخ) : ۱۴۰۰۰
قیمه سر کوچه 👇
ظرف ی بار مصرف کوچک:۲۰۰۰
ظرف ی بار مصرف بزرگ: ۳۰۰۰
سینی بزرگ: ۵۰۰۰
خرما از ۱۰۰۰ به بالا
خلاصه که اومدید نجف برید سر این قیمه فروشه 😄
آدرسش هم سر کوچه ی لوکیشنی که فرستادم 👆👆
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هفتم
👶👧🧒فقط یک مادر چند فرزندی میداند که حتی اگر دوساعت بخواهی از خانه بیرون بروی ، باید چه تمهیداتی بیندیشی!
خوراکی ، آب ، پوشک، لباس اضافی،اسباب بازی جذاب کوچک و...
همه را باید دوسری برای دوتا کوچولوها توی یک کیف دستی جا میکردم!🧸🎒
⏰⏱مثل همیشه کارهایمان دیر و عجله ای شد. بچه ها را داخل کالسکه گذاشتیم و تند راه میرفتیم.یادم هست که به کوچه های خلوت که میرسیدیم ، میدویدیم ! اگر جا میماندیم ،دیگر دستمان به هیچ جا بند نبود.
🛣 رسیدیم به انتهای شارع مدینه ، گروهی از طلاب ملبّس، و عده ای با دشداشه های بلند ایستاده بودند.
اکثرا مجرد و بعضی متاهل!
🚌🚎🚌این اتوبوسها را هر هفته آقای شهرآشوب با قیمت مناسب برای طلاب هماهنگ میکرد تا بتوانند به زیارت شب جمعه ی کربلا برسند...
😎این که خودمان را با طلاب ساکن نجف یکی میدیدم ، برایم افتخار محسوب میشد ! ته دلم قنج میرفت که ما هم ساکن نجف حساب میشویم و حالا همگی داریم مسافرت میرویم...کربلا !
👳♂همسرم از حاضرین سراغ آقای شهرآشوب را گرفت.گفتند صبر کنید ، میرسد!
🧔🏻♂یک دفعه یک سید کوتاه قد بسیار خنده رو ،با یک شال سبز سه گوش روی شانه ، جلو آمد.با لهجه ی افغانستانی و عراقی...درهَم...باهمسرم روبوسی کرد و خوش آمد گفت! انگار رفقایی که ده سال است از هم دور باشند!
🌠باخودم گفتم یک آدم چطور میتواند با یک برخورد ساده ، به احوال دیگران اینطور نور و لبخند بپاشد !
🚎سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت.
بعد از ختم صلوات و پذیرایی طلبه ها از یکدیگر با شکلات و کیک خانگی،چراغهای اتوبوس خاموش شد .بعضی مشغول صحبت شدند ، و بعضی ها خوابیدند.
🌌من تمام راه را پشت پرده ی پنجره بودم و به سایه ی موکبهای اربعین نگاه میکردم و نام ارباب ♥️را میشنیدم!
انگار که یک سفرِ قم- تهرانِ کاری باشد این مسیر!
دلم میخواست برسم...😌
دلم میخواست نرسم...🥺
دلم میخواست تا آخر عمرم آن شب کِش بیاید و تمام نشود...♥️
#حتی_بیشتر
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هشتم
🌆ورودی کربلا مطعم ها و رستوران های خیلی شیک خودنمایی میکرد.
توک توک ها مشغول جابجا کردن مسافر بودند.
بیلبوردهای تبلیغاتی با عکس خانمهای نقاشی کرده ناراحتم میکرد.
ترافیک بود .
🤷♂🤷از اتوبوس که پیاده شدیم ، هول کرده بودیم.چطوری برنامه ریزی کنیم که به همه کار برسیم ؟
گیت های بازرسی را یکی یکی پشت سر گذاشتیم.
بدجور برو بیا و ازدحام بود.
کربلا ، اصلا شبیه نجف نبود.
نجف آرام بود .و حتی میشود گفت سوت و کور...
کربلا اما انگار هیچ کس قرار نداشت.خصوصا که شب مخصوص زیارتیِ اباعبدالله بود.♥️
چشم های همه برق میزد.انگار دنبال گشمده شان آمده باشند .الی الحسین...🌙
از همان اول کار ، فاطمه گیر داده بود که بادکنک هلیومی میخواهم.🎈
از بدِ ماجرا هم ، قدم به قدم پسرها بادکنک میفروختند.
این یکی را رد میکردیم ، سرِ بعدی داغَش تازه میشد و میگفت با پولهای خودم میخواهم بخرم !(ماجرای دینارهای خودش را در قسمت های بعد تعریف میکنم)
🔎آخرین بازرسی را که رد کردیم ، گفتیم بخر و راحتمان کن!🙅
یکی برای خودش و یکی برای خواهر و برادرش! 🎈🎈
بادکنک ها را که دستشان دادیم ، نرگس جار و جنجال راه انداخت که من این را نمیخواستم !😫😩
فاطمه هم به طرفداری ازخواهرش گفت مامان چرا اجازه نمیدید خودش انتخاب کنه ؟؟😕
_: 😒خودت انتخاب کن .
از بین صدتا بادکنک جوجه و خرگوش و دخترک صورتیِ قشنگ ...🪆🦄🐰🐥 فکر میکنید دخترم چه بادکنکی انتخاب کرده باشد ؟
یک مرد عنکبوتیِ سوسکی !🕷👹
آب دهنمان را قورت دادیم و به انتخابش احترام گذاشتیم و دو دینار تحویل پسرک بادکنک فروش دادیم !😏🤤
نخ بادکنک را به دسته ی کالسکه بستیم و همین شد نشانه ی کالسکه ی ما !
دیگر گم نمیشدیم !😇😇
همینطور که مشغول دنیای خودمان و سرگرم بادکنک ها و نق زدن های بچه ها بودم ، چشم باز کردم و دیدم وسط بین الحرمین دارم راه میروم ! 🥲
انگار تمام آن اضطراب ها فرونشست.ساکت شدم.نگاهی به راست ، نگاهی به چپ...
دورت شلوغ است آقا !
مرا هم میبینی!؟😭
سلام....♥️🌱
پنجشنبه.۳ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
بادکنک هلیومی بچه ها که بعدهم آوردیمش نجف !
شنیدین میگن آنچه دیده بیند ، دل کند یاد ؟!
اسباب بازیهایی که تو خونه نجفی بود و برا پسرای آقای روحانی بود، یه مرد عنکبوتی داشت. این یک ماه ، بخاطر بی عروسکی ، شده بود بچه ی نرگس !👩🍼
همین شد که از بین اونهمه بادکنک ، دست روی اون مرد عنکبوتی سوسکی گذاشت 😄
به همین راحتی بچه ها انس میگیرن ...
حتی بیشتر
بادکنک هلیومی بچه ها که بعدهم آوردیمش نجف ! شنیدین میگن آنچه دیده بیند ، دل کند یاد ؟! اسباب بازیها
به سقف خونه هم توجه کنید 😁تا ماجراهای دوروز دیگه را بهتر متوجه بشید