eitaa logo
حتی بیشتر
205 دنبال‌کننده
159 عکس
43 ویدیو
0 فایل
می گویند در روز حشر، از همه چیز می پرسند از همه ی داشته ها... و شاید از قلمی که می توانست بنویسد و بر زمین انداخته شد هم ! بی جواب ماندن برایم گران است ... می نویسم! #حتی_بیشتر پیام ناشناس 📝https://harfeto.timefriend.net/16766095082952
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و ششم 🤔هرچه بالا و پایین کردیم ، نتوانستیم از شب بیست و سومِ کربلا بگذریم! 💷از طرفی مدت اقامتمان در عراق رو به اتمام بود و بیشتر از یک ماه ماندن ، جریمه ی سنگین داشت! بچه ها دلتنگ بودند . 🤷🏻واینکه بالاخره راه رفتنی راهم باید می‌رفتیم ! صبح روز ۲۲ رمضان بود و حرم عجیب باصفا ... از لابلای چترهای سفید و سایبان ها، آفتاب پیچیده بود روی فرش های آبی حرم .☀️ 🪶گنجشک ها غرق شادی بودند و روزه دارها، کنار صحن، فرش ها را روی خودشان کشیده و خوابیده بودند. ♥️🥺لحظات وداع بود. بیشتر از غم ، غرق سرور بودم.غرق تشکر از آقایم! که حتی اگر یک بار در عمر... اجازه داد چنین لحظه هایی را تجربه کنم . از همین حالا ، رزق هرساله می‌خواستم . و یک عذرخواهی بزرگ ... که در این میهمانیِ بزرگ ، فیض عظیم که هیچ...ادب جایگاه و بارگاه راهم رعایت نکردم ! هر شب یک بقچه خوراکی و اسباب بازی و گاه هم صحبتی با دوستان ... و چه لحظه های نابی که از دست دادم !😓 ✋🏻آخرین نگاه ، شد این جمله "لا جَعَلَهُ اللّه آخَرَ تَسلیمی عَلَیک" بعد از حرم رفتیم وادی السلام.مزار شهید ذوالفقاری.مزار آیت الله قاضی و قدم زدن در فضای خاص آن جا ... 🚶‍♂🚶از وادی السلام تا خانه را پیاده برگشتیم و مدام به خودمان بد و بیراه گفتیم که چرا صبحی که شبَش شب قدر است ، خودمان را انقدر خسته کردیم !! 🧺تمام ملحفه ها را شستم.لباسهای بچه ها، سفره ، و حتی چند جای فرش را آب کشیدم ! همه ی این کارها تا نیمه شبِ شب بیست و سوم طول کشید ! کمی جوشن می‌خواندم و کمی جارو و پارو می‌کردم !😶‍🌫 👜بااجازه ی صاحب خانه ، ساک باکلاس پاره مان را گذاشتیم و چمدان آقای روحانی را پر از وسیله کردیم و آماده ی رفتن شدیم ! خانه ، کوچه ، قیمه فروش سر خیابان ، همه را بخاطر سپردم . نجف ، حالا دیگر برایم وطن شده بود. و این یعنی خانه ی پدری ...♥️ پنجشنبه.۲۴ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
1.69M
خرج و مخارج عراق چطوره؟؟🧐 این صوت برای پارسال هست که دینار ۳۰_۳۲ تومان بود 💰 @hattabishtar
صدبار گفته اند ولی باز نوبر است از هر زبان حدیث تو قند مکرر است ماتشنه ایم و در کف تو جام کوثر است هفت آسمان قلمرو جولان حیدر است @hattabishtar
در معطل شدن بوسه به انگور ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست ! @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نجف امشب به ما بده ....😭 °•°•°•°•°•°•°• جایگاه جزء خوانی حرم مطهر امیرالمومنین علیه السلام .روبروی ایوان طلا @shahadaaat
قسمت بیست و هفتم 🚕منتظر ماشین بودیم تا ما را به کربلا ببرد. اما همه رفته بودند! 🚎بالاخره یک ونِ قراضه سوارمان کرد . همه بیهوش شدیم تا کربلا... خیابانها غلغله بود.از یک جایی به بعد را پیاده رفتیم ! 🚶🚶‍♂رفتیم.‌.. تا همان کوچه ی سَکَنِ * خودمان! اتاقِ چند منظوره ی خودمان ، پر بود ‌.ناچار رفتیم حسینیه ی عبدالزهراء ! من در قسمت خانم ها و همسرم... نمیدانم کجا ؟؟🤷 حسینیه تا آخر پر از زائر بود.همان ورودی ِسالن ، کنار باکس های آب معدنی نشستم و بساطم را باز کردم. 🚪 از درِ ورودی سوز می آمد . همه از کنار من در حال رفت و آمد به سرویس بهداشتی و شستشوی لباس بودند !🚰🚿🚽 سعی کردم فکرم را درگیر جا نکنم ! سریع آماده شدیم تا به حرم برسیم. ✨💫شب جمعه و شب ۲۳ رمضان... بین الحرمین را ندیدم.ازدحام بود و تمام مسیر را از فرعی ها رفتیم. 👞👟 نزدیک باب سلطانیه ، کفشها و کالسکه را تحویل دادیم. نرگس مثل همیشه رفت و ما سه تا ماندیم ، پابرهنه... دربهای حرم بسته بود ...خانمها میگفتند باز هم باشد با این بچه توی بغل کجا می‌خواهی بروی ؟؟🤨 همینطور ملتمسانه به اطراف نگاه می‌کردم ! 🥺محمدحسین ضجه می‌زد و حتی جایی برای نشستن نبود. دعای قرآن به سر را نخوانده بودم. گذاشته بودم به امید حرم ...😔 اما الان دقایقی به اذان و من پشت دربهای بسته...!! بالاخره یک ربع به اذان صبح ، روی پله های ورودی ، کنار دریای کفش زائران ، نشستم و مفاتیح کوچکم را روی سر گرفتم و دعاقرآن خواندم .🤲🏻 از اینکه اذن ورود به حرم نداشتم ، دلگیر بودم. اما پشت درِ ورودی حرم ارباب ... از سرم هم زیاد بود 😭 @hattabishtar پنجشنبه .۲۴ فروردین ۱۴۰۲ *محلّ سکونت
باعرض پوزش از وقفه ای که پیش اومد✋🏻 قسمت های آخر سفرنامه را تقدیمتون می‌کنم
قسمت بیست و هشتم عبدالزهرا ، سیصد و شصت و پنج روز سال ، صبحانه ، ناهار و شام ،در خدمت زوار اباعبداللّه بود. رمضان هم افطار و سحر...🧆🍛🍲 هم موکب داشت و هم حسینیه اش را وقف زائران کرده بود. بسیار غریب نواز بود. می‌گفت عربها درکربلا جا برای سکونت زیاد دارند.فقط ایرانی ها اینجا بیایند. بین آدمهای داخل حسینیه ، هرچه ساده تر و آرام تر و بی نواتر بودی ، برای عبدالزهرا عزیزتر بودی ...💚 خودش بهترین غذا را جلویت میگذاشت ! اگر می‌خواست به کسی بگوید فلان کار را در حسینیه انجام نده ، یا زائری را از ناراحتی در بیاورد ، یک هندوانه یا یک کیلو خرما یا هرچیز دیگر ، بصورت اختصاصی برایش می‌بُرد ، تا زائراباعبدالله در سَرایش دلگیر نباشد ...❤️‍🩹 اینها را نه که فقط همسرم بگوید ، خودم هم به چشم دیدم . و از لیلی ، دختری امروزی ، از یک خانواده مرفّه که به دست تقدیر با یک طلبه ازدواج کرده بود و حالا یک ماه در حسینیه عبدالزهرا اقامت داشت ، شنیدم ! عبدالزهرا از آقایش یک کرامت دیده بود . هیچ وقت ماجرای واقعی اش را نفهمیدم اما او خودش را وقف اربابش کرده بود ♥️ @hattabishtar
قسمت بیست و نهم چند روزی با بچه ها در حسینیه ی عبدالزهرا بودم و اکثرا از همسرم ، بیخبر ! آنجا هم بالا و پایینِ خودش را داشت ! آدمهایش مثل شهر ، سیاه و سفید و خاکستری بودند !👩🏻‍🦳👩🏽‍🦰 بیشتر از همه ، من و لیلی با هم همزبان بودیم.دختر پر شور و حالی که همسر طلبه شده بود.هیچ چیزَش به زندگی طلبگی نمی‌خورد ، و داشت با زمین و زمان ، حتی با خودش می‌جنگید تا راه درست را پیدا کند ! و چه جنگ سختی داشت ...✊🏻 🧕🏼یک خانمِ کرمانیِ نورانی داشتیم که همسرش را از دست داده بود.قوی بود و بامحبت . و بسیار افتاده ! همه ی مناسبت های مهم، خودش را به کربلا می‌رساند. می‌گفت من همیشه توی بغل امام حسینم ...♥️ هیچ وقت کمک های بی دریغش را که تا نیمه های شب در اختیار من و بچه هایم بود ، فراموش نمی‌کنم !🥲 🕰صبح تا شب را به صحبت و شست و شو و بازی بچه ها می‌گذراندیم و اگر همسرانمان می آمدند ،زیارت می‌رفتیم. افطار که می‌شد ، حاج خانومِ مسنّی که انتهای حسینیه قلمرو تشکیل داده بود، به بهانه ی پیری ِ همسرش همه ی ما خانمها را چادر به سَر می‌کرد تا دوتایی چای و افطار نوش جان کنند !😳😶 عبدالزهرا سحر و افطار ،هرچه در موکب می‌داد ، برای ما هم می‌فرستاد! هندوانه ی سرخِ عسلی🍉 تخم مرغ🥚🍳 خرما🧆 برنج و خورشت🍛 ... یکی دوروز را به همین شکل گذراندم تا مریض شدم ... لحظاتی که در بین الحرمین حتی توان ایستادن نداشتم. با همان حال و سه تا بچه ، فرسخی طی کردیم تا به درمانگاه ایرانی رسیدیم!🩺 💉تمام یک ساعتی که زیر سرم بودم، با پرستار شیفت صحبت می‌کردیم ! 👁اگر چشم هایت را می‌بستی و بی آنکه بدانی کجایی ، فقط حرفهایش را می‌شنیدی ، می‌گفتی این زن یک تحلیلگر دینی است .یک کنشگر اجتماعی است. عاقله ای بافضیلت ... که صاحب فرزند نمی‌شد و عاشقانه از تربیت دینی فرزند برایم می‌گفت !♥️ به وجودش افتخار کردم و از اعماق جان ، برای سبز شدنِ دامانش ، دعا ...🌱🤲🏻 به سلامت از درمانگاه بیرون آمدم اما معلوم بود که دیگر باید اسباب و اثاثیه ی راه را جمع کنم !😔 تا همین جایش هم مثل بچه های لجبازی شده بودم که حرف هیچ کس را گوش نمی‌دهند و بی محابا کارخودشان را می‌کنند ! اما دیگر تاریخِ انقضایم رسیده بود ! شنبه.۲۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
قسمت سی ام 💫صبح یکشنبه ۲۵ رمضان بود. آسمان حرم ارباب، رنگ به رنگ می‌شد تا "یُخرِجونَهُم مِنَ الظّلماتِ الی النّور " را تجربه کند. پرچم در حال اهتزاز ، و گنبد در طلایی ترین حالت خودش بود.✨ نگاه های آخر بود. غرق تشکر بودم. 💐 این مقدار ذره پروری و مرحمت اربابم ، هیچ گاه در ذهنم نمی‌گنجید. و نمی‌گنجد !🥺♥️ به نوبت برای وداع رفتیم. 🦋آنقدر هوای حرم برایم تازگی داشت که انگار اولین روز است برای زیارت می‌آیم ! نفس کشیدم.نگاه کردم. و همه چیز را به خاطر سپردم. بیرون از دیوارهای صحن ،بوی خنکی جان آدم را مست می‌کرد.🌈 خدّام ، سنگفرش های بین الحرمین را آب پاشی می‌کردند و من مثل کودکی که بی خیال از تمام دنیا و غصه هایش ، میان جوی های کوچک آب راه برود ، از حرم بازگشتم.🌊 حالم خوبِ خوب بود ...😭♥️ 👇👇 @hattabishtar
enc_16811585746185813555408.mp3
6.28M
عزیز عالم منِ بیچاره باتو خوبه حالم♥️ @hattabishtr
قسمت سی ام 👆👆 باهزار امید و آرزو کربلا را ترک کردیم ! خداراشکر تا مرز را به راحتی و سرعت رفتیم. مهران که رسیدیم ، راننده بدون هماهنگی سفر را لغو کرد و ما چند ساعت در گرمای طاقت فرسای مهران هلاک و سرگردان بودیم.😰 کمی در مسجد جامع شهر استراحت کردیم تا ماشین پیدا شود. محمدحسین حال خوشی نداشت.گرمازده شده بود و معده اش هیچ چیز را تحمل نمی‌کرد.🤧 بالاخره ماشین پیدا شد. محمد یک نفس گریه می‌کرد‌. 😭😭 شیشه شیرش را که می دید ، ضجه می‌زد. تا بیاییم آب پیدا کنیم ، طول کشید. پسرم آب را خورد و چشم هایش را بست. از همان وقت تا شب ، خوابِ خواب بود.😴 نزدیک ملایر که برای نماز ایستادیم ، دیدم حتی با سر و صدا و جابجایی هم بیدار نمی‌شود. محکم تکانش دادم ، لبخند ملیحی زد و دوباره از حال رفت ! ناباورانه نگاهش می‌کردم . دستِ خیس به صورتش می‌کشیدم اما واکنشی نشان نمی‌داد. بی تاب و بی قرار ، در بیابان تاریک و برهوت ، پسرم توی بغلم روضه ی علی اصغر شده بود. از تشنگی و بی آبی ،بیحال و بیهوش روی دستم افتاده بود.دریغ از حتی کمی گریه و بی تابی ... اگر بزرگ بود ، به صورتش می‌زدم اما صورت ظریف و کوچکش ، حتی توان ضربه ی آهسته ای نداشت 😭 با چشم هایم روضه ی رباب می‌خواندم. پسرم را نگاه می‌کردم و چهره ی مضطرّ مادری جلوی چشمم می‌آمد که قبل از دیدن رگ های پاره ی علی ، هزار بار از تلذّی ِ طفل شیرخوارش شهید شده بود...😔😔 به درمانگاه رسیدیم. دکتر گفت محمدحسین آبِ بدنش را از دست داده.دلَش به سرم زدن راضی نمی‌شد ! می‌گفت نوزاد ، رگهایش ظریف است ...چه برسد نوزادی که رگهایش خشک باشد 😓 و بمیرم برای رگهای ظریف و خشکِ علی شش ماهه ای که ......😭😭😭 به خانه رسیدیم و داستان سفر ما به سلامت تمام شد ! پسرم کربلایی شد! و چه خوش آنکه : پایان داستان زندگی مان هم کربلایی باشد ! یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲ ~•~•~°~°~°~°~•~•~ پایان نگارش خاطره :چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ والسّلام علَیکُم و رَحمَه اللّه و برکاتُه @hattabishtar
بسیار عذرخواهی می‌کنم از وقفه ای که پیش آمد 🙏 این ایام التماس دعای فراوان دارم
یعنی شد کبلایی محمدحسین 😁 نگران نشید 🌱 -•-•-•-• ممنونم از پیامهاتون ... واقعا به این اعتقاد دارم که خدا جایزه می‌ده.نه فورا... ولی حتما !! اگه هرکدوممون روزهای سخت رو به امید لطف خدا طی کنیم ، همه چیز خیلی قشنگ تر میگذره ! مجاهدان جهاد فرزندآوری را که واقعا خدا دوبله سوبله جایزه میده 🎈 @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از عزیزانم وقتی می‌خواهد به مزاح نفرینم کند می‌گوید : بین الحرمین ، در به در شوی ! ...و من ، آن در به دری را در چشمان زائران حسین♥️ دیده ام ! امروز که همه برایت دعای خیر می‌کنند،همین را برایت می‌خواهم ‌. هزار بار! 🌱 @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب داشتم صوت مکالمه ی معصومه مهرآور را می‌شنیدم. کارشناس اورژانسی که ماه پیش جان نوزاد تازه به دنیا آمده را بصورت تلفنی نجات داد . نوزاد ده دقیقه بود که بدنیا آمده بود و گریه نکرده بود. به پدر بچه می‌گه بزن کف پاش! بچه میمونه رو دستت ها !! بزن پشت شونه هاش ! نترس! بزن گریه اش در بیاد ! یه جوری بزن من صدای گریه اش رو بشنوم ! خودش بغض داره و به پدرش می‌گه یکاری کن بچه ات گریه کنه ! تا گریه نکرد نباید ولش کنیا!😭 یه مرتبه گفتم یا امیرالمومنین ! باباجان! فقط همین یه جمله ! بزن!روی دستت میمونم ها...😭 بزن ! یه جوری که اشکم در بیاد ! 😭😭 @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹فیلم: صوت تماس همسر مادر باردار با ۱۱۵.معصومه مهرآور 👈چون بعضیا نشنیده بودن ، اینجا فرستادم. این فقط بخشی از گفتگو هست.تمام صوت حدود ۲۸ دقیقه است.بقیه اش را می‌تونید از اینترنت بشنوید 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان صبح روز نوزدهم ماه رمضان حرم نجف اینطوری میشه... در عالم بالا این ندا سر داده می‌شود: تهدَّمَت واللهِ ارکانُ الهُدی، قُتِل ابنُ عمِّ المصطفی، قُتِل علیٌّ المرتضی😭 @hattabishtar
روز آخر میهمانی است آقا ! روزی ِما را، مثل کبوتر خسته ای که دیر به حرم رسیده ، خودت برسان! غافلم گر بخورم غصه‌ی نان را، که علی می‌رساند ز نجف رزق گدا را هر روز @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتنی بود و باصفا همانطور که با لبخند به گنبد نگاه می‌کرد ،گفت : یک سال نان و تره می‌خوریم ، فقط به شوق دیدن این لحظه ، برای نفس کشیدن در این هوا ...🌱♥️ نان و کره باشد برای اهلَش !😌 @hattabishtar
هرچی میخوام مطلبِ غیر بنویسم ، نمی‌تونم ...
قیمه فروشی که نجف سرِ کوچمون بود.. الهی به زودی قسمت همگی🌱 @hattabishtar
حتی بیشتر
دوست داشتنی بود و باصفا همانطور که با لبخند به گنبد نگاه می‌کرد ،گفت : یک سال نان و تره می‌خوریم ،
چرا ما به اندازه ی لباس و اسباب بازی و شهربازی ، زیارت را برای بچه هایمان ضروری نمی‌دانیم ؟ آنها بیشتر از هرچیز به نفس کشیدن در این هوا احتیاج دارند! به دعای امامشان احتیاج دارند ! به گرفتن تمام حالِ خوبی که در فضای حرم جاریست ، و شاید فقط به یک نگاه ... احتیاج دارند ! @hattabishtar
هدایت شده از "باغِچــاي🍃"
- تو برای كه می نويسی؟ + برای خودم - برای خودت؟ حرفهای عاشقانه؟ + بله خودم بيشتر از ديگران استحقاقش را دارم! _غسان‌کنفانی🌿