باز
شب جمعه است
و بغل باز کرده ای...حسین جان❤️
اضطرارمان را میبینی ؟
چشم های نگران
دل های آشوب
تن های خسته ...😭
نگو که کاش برای آمدنِ آقایتان این کارها را هم میکردید ...
نگو حالا بفهمید اضطرار یعنی چه...
انتظار یعنی چه...
این ها را نگو آقا !
خودمان میدانیم...
ما تا به چه کنم چه کنم نیفتیم ، جان و مال و آبرو نمیگذاریم ...
ما خیلی با آرزوی تو از شیعه بودن فاصله داریم
اما...
آقای من!مولا...
پناهِ بی پناهان!
مثل همیشه
چشم هایت را ببند
و
بغل باز کن !
این بار، نه تنها برای من،
به اندازه ی یک ایران....
#حتی_بیشتر
@hattabishtar
.
ما روضه حسین'ع' شنیدیم و نمُردیم،
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود ..😭😭😭
.
نوجوان که بودم زیاد میشنیدم که میگفتند:
کوچه و محله را سیاهی بزنید .
ایستگاه صلواتی های کوچک برپا کنید .
روضه های خانگی بگیرید .
اما
راستش را بگویم
برای هیچکدام را از تهِ دل ضرورتی احساس نمیکردم !
هیات های بزرگ و باحال را به روضه های کوچک ترجیح میدادم.
بهتر بگویم روضه های خانگی را نگاه هم نمیکردم !
پیشنهاد هم که میدادند ، میگفتم من این ساعت مراسم حرم را شرکت میکنم ،یا فلان هیات میروم !
پرچم و سیاهی زدن ها ، دسته های عزاداری ، آنچنان توجّهم را جلب نمیکرد.
نه که خوشَم نیاید ،همّ و غمّی برایش نداشتم !
حس میکردم هرچه که هست ، در مراسم ها و ایستگاه هاو تشکیلاتِ بزرگ است !
بعد از به دنیا آمدن دخترم ،یک شب مهمان یک روضه ی کوچک و باصفا شدم.
صاحب خانه مثل مادر از ما پذیرایی و مراقبت کرد.
دخترهای خانه مثل پروانه دور ما می چرخیدند.
روضه که میخواندند ، صدای هق هقِ خانمهای محل در همان اتاق کوچک ، در جانم میپیچید.
و بعد از مراسم ، احوالپرسی های گرمشان ،دلم را شاد میکرد.
دخترم آن جا را به تمام روضه های بزرگ وتاریک ، ترجیح می داد.
هم خوراکی بود و هم بازی و همبازی...
شدم پای ثابت همان غم خانه ی حضرت زینب .در کوچه پس کوچه های قدیمیِ نزدیک حرم !