eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
279 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌼|•• 🌱 توی این یک سالی که برای کرونا توی خونه بودم خیلی اذیت شدیم 💔 حالا فکرش رو بکنید امام زمان چی میکشه💔 اصلا از دستمون در رفته امام زمان چند ساله منتظره😔💔 💚 @havalichadoram🌸
•|🌻|• 🌼 تـۅ بـاشۍ خیـالمـ راحتِ راحتِ🌈🌧 خودٺ گفتے:🌈🌧 الا بذڪر الله تطمئن القلوب🌈🌧 🌈🌧 @havalichadoram🌈🌧
•|🦋|• شهــادٺ را بہ اهݪ درد میدهنــد🍃 افســوس ڪه مـا هنوز شهــادٺ بے درد میطلبیمـ🙃💔 @havalichadoram
•••|🌼|•• ♥️🕊 اومنتظر است تا که ما برگردیم.....!💔 ماییم که در غیبت کبری ماندیم.....!💔 @havalichadoram💔
•|💎|• 💎 مــا سینہ زدیمـ✨ بے صدا باریدند🍃 از هـر چہ ڪه دم زدیمـ 🙂 آنهــا دیدند😇 ما مدعیــان صفــ اوݪ بودیـمـ🙃 از آخـــر مجلــس شهــدآ را چیدنــد♥️ 💔 @havalichadoram
•|🦋|• 💡 ‏اگه‌ قاطی بشی🖇 رفیق بشی😉 دوست بشی با 💞 خودمونی بشی👥 بی‌ریشه پیشه بشی👣 بی‌خورده شیشه بشی💄 پشت رودخونه چه کنم چه کنم زندگی رشته‌ی دلت دست آقا باشه🍃 آقا خودش عبورت میده✨♥️ @havalichadoram🍃
بہ یہ ادمیݩ تـبادݪ نیــاز داریمـ ڪه خودشو وقف حضــرت زینب کنہ😇 جهــٺ اطلاع از شــرایط بہ لینڪ ناشناس مراجعہ کنیــد و نـامـ کاربرے رو بزنین تا خدمت برسیمـ کسے بــاشہ ڪه مـدافع چــادر مــادر بـاشہ😉 https://harfeto.timefriend.net/16119080563115
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|♥️|• 🌸 روز جمعہ…💔 پیشنهـــاد دانلود📲 @havalichadoram📱
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
🖤انا لله و انا الیه راجعون🖤 متاسفانه باخبر شدیم پدرِ بزرگوار شهید حسین معزغلامی، از شهدای مدافع حرم، دارفانی را وداع گفته و به فرزند شهیدش پیوست. 😔 شادی روح این پدر شهید، فاتحه ای قرائت بفرمایید.
•|🦋|• جهـــاݩ پــر از جــاے خـالۍ تـــوسٺ😭💔 خــودٺ بگــۅ چـطور با خــدا عشــق بازے ڪردے ڪه اینگــۅنہ قلب عــالمـ را قلمـرو خـود ڪردے…؟🙃♥️ @havalichadoram
•|🦋|• مقامـ معظمـ دلبرے💞 امروز ۱٥ اسفنــد دو اصلہ نهــاݪ در محـوطہ بیٺ رهبرے ڪاشتند🌳 @havalichadoram🌿
•|🍃|• دلتنڱتمـ اے مغنــاطیس تــریڹ آهنــربا دنــیا🙃💗 @havalichadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌈|•• ♥️ به اطرافت خوب نگاه کن👀 خونه ها، خیابون ها، ماشین ها، پاساژ ها، پارک ها، کافی شاپ ها، تالارها، باشگاه ها، مدرسه ها، دانشگاه ها، مغازه ها و رستوران ها.... یه روزی، آدم هایی با اینا سر و کار داشتن که الآن دیگه نیستن...! 👤 حالا از اول بخون، 《تو》هم 《الآن》با اینا سر و کار داری...👥 اما یه روزی میاد که دیگه نیستی ...! چقدر به اون روز و بعد اون روز فکر کردی⁉️🤔 بیا دربارش بشنویم😉 با ما همراه باشید🙃 @havalichadoram🌸
📚رمان 🧡 🧡 بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟ الحمدوللہ داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟ گفتم اسماء جاݧ گفتے؟؟؟!! آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ. ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . ساعت بہ سرعت میگذشت . باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷و ربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود . لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم . ساعت ۷ونیم شد علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود . چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم . مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم. نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد . بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم مرد مگہ گریہ میـکنہ علے لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد. ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ . روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم سرمو گذاشتم رو پاش . علے ؟؟ جاݧ علے؟؟؟ مواظب خودت باش چشم خانوم قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء بہ جوݧ اسماء . خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم... حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟ چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ. اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم. سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاءاللہ... اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے قول بده نمیتونم علے نمیتونم میتونے عزیزم پس تو هم بهم قول بده زود برگردے قول میدم. اما مـݧ قول نمیدم علے از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ… دستش ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود چادرم رو سر کردم چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم. دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت . علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد . آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود آه! به اصرار خودت! نویسنده:
📚رمان ♥️ ♥️ آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم... قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ .ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ . همہ چشم ها سمت مـݧ بود .همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم . خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم. روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد اومد سمتم .تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد .همہ ے نگاه ها سمت مـا بود . زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد . چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد. چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظےاومد جلو . بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد . لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم . اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟؟ کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد . چیزے نگفتم . دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم. پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت. با هر سختے کہ بود صداش کردم . علے؟؟ بہ سرعت برگشت.جان علے؟؟ ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام. چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم . کاسہ رو دادم دستش ،بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم . زهرا هم با ما اومد . بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم. از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم . نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟ خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟ یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ . سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم. علےوتند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بے بلا . بقیہ راه بہ سکوت گذشت . بالاخره وقت خداحافظے بود . ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ . تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ دلم ریخت . دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود . اسماء جاݧ مـݧ برم؟؟؟ قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره چند قدم ،عقب عقب رفت .دستشو گذاشت رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر برگشت و بہ سرعت ازم دور شد.با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم. در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود وارد فرودگاه شد .در پشت سرش بستہ شد. احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد سعے کردم خودمو کنترل کنم.کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ ،کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست بغضم ترکید و اشکهام جارے شد .زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم. اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے؟؟ نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ. سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم ـ اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد .سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟؟؟ هیچے میگم میخواے بریم کهف؟؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد. ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم . نویسنده‌: خانم_علی_آبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+نظر لطفتونه، ممنونم🌸
بہ نـامـ پـــروردگــاږ ان معـ العسر یسرا♥️
•|🦋|• 🌱 مے دونی الآن حق النــاس چیہ…!؟♨️ یعنے چـون حوصلٺ ســر رفتہ یڪســاݪ سفــر نرفتے🚗 عیـد پاشۍ برے این طــرف اوڹ طرف✈️🚊 🏠 @havalichadoram
•|🦋|• 🙃 آݩ مـــرڲ پـــیش از مـــرڲ یعنے رستگــارے 🙂♥️ شــــرط شهیــد شــدن شهیـــد بــودن اســت(: @havalichadoram🙂
•|🦋|• خــوشبختے یعنے همــین الان تو همیݩ لحظــہ امـــامـ زمــان دارهـ براٺ دعـــا میکنہ🙃♥️ 🍃 @havalichadoram🦋
خط همراه اول *100*67# رو بگیرید تا سه گیگ اینترنت رایگان همراه اول تا ۲۱ اسفند به مناسبت مبعث پیامبر اکرم
•|🦋|• 💎 اینـــا رۅنگـــا کݩ🙂 چہ چسبیدݩ بہ دنیــآ…💔 😕 @havalichadoram🌱
•|🦋|• 💕 بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌↢(♥️) ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✋🏻 ✊🏿 @havalichadoram♥️
•|🦋|• بہ امیــد آݩ روز🙃❤️ @havalichadoram🍃