『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• بہ امیــد آݩ روز🙃❤️ @havalichadoram🍃
سر نوشٺ مقلــدان خمیݩۍ چیــزے جز شهـــادټ نمی باشد✋🏻♥️
••|🦋|••
#مبحث_هفته ✨
#قسمت_نهم♥️
گاهی وقتا ما فکر می کنیم خدا مارو آفریده و رهامون کرده....🙁
بعد دلمون میگیره، می گیم خدایا..❗️
چرا این کارو با ما کردی⁉️
می دونی همین وقتا هم خدا داره به صدات گوش میده😇
میگه عزیز دلم😇
تا حالا شده چندین روووووز وقت بذاری و یک چیزی بسازی⁉️
مراقبشی🍃
دوسش داری♥️
همیشه حواست بهش هست🙃....
من تو رو با تمام عشقم به این دنیا آوردم و《هر لحظه》
مراقبتم♥️
دوست دارم♥️
حواسم بهت هست♥️
اما تو گاهی بهم نگاه نمیکنی... و من دل تنگت می شم💔
مطمئن باش✌️🏻
خدا حرفای دلتو می شنوه😌
وقتی حتی احتمالش رو هم نمیدی🙃
با ما همراه باشید🙃
@havalichadoram🦋
••|🌼|••
#تلنگرانه🌱
رفیق میدونستی 《امر به معروف و نهی از منکر》فقط با زبان نیست✌️🏻
یعنی فقط این نیست که بگی خانم/آقا لطفا این کار رو نکنید یا این کار رو بکنید🌈
میتونی با رفتارت نشون بدی•••😉✌️🏻
@havalichadoram🌸
•|🌸|•
#تلنگرانه🌱
یه سرباز امام زمان همه فن حریفه💪🏻
یعنی فقط این نیست که توی مسائل دینی حواسم جمع باشه و رشد کنه🌻
یعنی اینکه از هر لحاظ حواسش به خودش باشه و رشد کنه😌
حواسش به درس خوندنش باشه✌️🏻
به فعالیت های فضای مجازیش باشه✌️🏻
به اخلاق و رفتارش باشه✌️🏻
و••••
@havalichadoram🌱
📚رمان
💚 #دو_مدافع 💚
#قسمت_پنجاه_نهم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم.
..
وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم ،نشستم.
قلبم کمے آروم شد .اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنـݧ؟؟
دیگہ اشک نمیریختم،احساس خوبے داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم:خدایا هر چے صلاحہ هموݧ بشہ .بہ مـݧ کمک کـݧ و صبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ،اسماء اے کہ انقد علے و دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کردو الاݧ از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
.
روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت .
حوصلہ ے هیچ کارے و نداشتم اکثراخونہ بودم .حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد .
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بےوحوصلہ بودم.
هرشب راس ساعت ۱۰روبروے پنجره مینشستم و بہ ماه نگاه میکردم.مطمئـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده
با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم .
دستم رو از پتو آوردم بیروݧ و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد .
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے و باز کردم .مریم بود .
پووو فے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم دوباره زنگ خورد
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم.
الو؟؟؟
الو سلام دختر کجایے تو؟؟چرا دانشگاه نمیاے؟؟؟
علیک سلام .حال و حوصلہ ندارم مریم
وا ینے چے .مثل ایـݧ افسرده ها نشستے تو خونہ
خوب حالا ..کارم داشتے ؟؟
آره اسماء میخوام ببینمت ،باهات حرف بزنم
راجب چے .
راجب محسنے ،ازم خواستگارےکرده
خندیدم و گفتم:محسنے؟؟؟خوب تو چے گفتے؟؟؟
هیچے ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقا کہ بعدشم سریع ازش دور شدم.
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ.
خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدو گفت:واقعا کہ ...حالا کے ببینمت ؟؟
دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟؟تو کہ پروندیش
ݧ یہ کار دیگہ اے دارم .حالا اگہ مزاحمم بگو .
مـنکہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا ،بعد از ظهر بیا خونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم
پروووو.باشہ ،پس فعلا
فعلا.
.
گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم.چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ، کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم.
بلہ؟؟؟؟مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟؟
صداے یہ مرد بود ،رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم.
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم.
دوباره زنگ زد .صدامو صاف کردمو جواب دادم.بلہ بفرمایید؟؟
سلام خوب هستید آبجے
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت.
ممنوݧ شما خوب هستید ؟؟
الحمداللہ ،ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم.
خواهش میکنم بفرمایید؟؟
ݧ اینطور ے کہ نمیشہ .شما کے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ...
حرفمو قطع کردو گفت :علے بهم گفت بیام و ازتوݧ کمک بگیرم
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست
بهتوݧ اطلاع میدم .فعلا خداحافظ
خداحافظ
.
چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم.با دیدݧ صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے سریع جواب دادم.
الو سلام
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟
ݧ عزیزم بیدار بودم
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
♥️ #دو_مدافع ♥️
#قسمت_شصت
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟
ݧ عزیزم بیدار بودم
چہ خبر؟؟؟
سلامتے .تو چہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده .
منم دلم تنگ شده،حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم.
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم .خداحافظ
خداحافظ
با حرس گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم(ی دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم.
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید.لبخندے زدم و از جام بلند شدم.اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم .
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ،براے ساعت ۴قرار گذاشتم .
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ.
ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵دیقہ بود .شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا
مریم همراه محسنے ،درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن…
باتعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ،مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماءوجونم
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم .یک لحظہ یاد علے افتادم ،اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود .اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت.بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.
خنده رو لبهاے مریم ماسید .
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے ،علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو ،آدم ندیدے؟؟؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم؛خوب آخہ شوکہ شدم،خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ .والا نمیدونم چے باید بگم .
چیزے نمیخواد بگے .بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ،فقط لطفا منم توش باشم .اذیتم میکردو نمیذاشت شمع و فوت کنم؟؟؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد .
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم".
نویسنده: #خانمعلےآبادے
••|❄️|••
#معرفی_کتاب 📚
یک شب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه.🌌
غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: کیمیا را عرضه کن❗️
کتاب کیمیا گر📚
به قلم✍🏻 رضا مصطفوی✨
@havalichadoram🌼
••|🌸|••
#شهیدانه🌱
وصیتنامه شهید احدی🌼
فقط نگذارید حرف امام بر زمین بماند، همین.🕊♥️
حدود یک ماه روزه قرض دارم، آن را برایم بگیرید و برایم از همکی حلالیت بخواهید🌻
والسلام🕊
✍🏻کوچک ترین سرباز امام زمان✨
@havalichadoram🌼
•|🕊|•
#شهیدانہ💎
- خوابش را دید و گفت :
چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟!
+ گفت از آنچه دلم میخواست #گذشتم
مرد میخواد ♥️🕊...
اینکه بگذری از آرزوهات;)👌🏼
زنجیرای#دلبستگی رو از خودت رها کنی گفتنش آسونه...
اگرعمل کردن بہ اون هم سهل بود بہ
خیلی هامون واژه ی #شهید اضافه میشد:)💚🌱
#مگهنه؟
#شهید_احمد_مشلب🕊
@havalichadoram🍃
•|❤️|•
مثلا فڪ ڪن(:
یہ روݫ بزنۍ شبڪه خبـــر📺
مجـــرے بگہ مهـــدے موعـــود پـــس ســال هــــا انتظـــار ظهـــور ڪردند(:😍
بعــدمـ یہ گزارش و یہ مصاحبہ با امـــامـ زمــاݩ و خبــرنگارایے ڪه دورشونن😇♥️😍
#اللهــمـالرزقنـــاخوشبختےهاےایںمدلۍ♥️🍃
@havalichadoram🌱
•|🕊|•
#شهیدانہ💎
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) با قایق به آن سوی اروند بروند.🌊
حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. 🛶
چند نفر بسیجی جوان که او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند:
«برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» 😊
حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد.🌱
کمی جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فکر نمیکنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار میکند؟»😉
با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر میکنید غیر از این است؟»🍃
قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراضآمیزی گفت:
«اخوی حرف خودت را بزن»✋🏻
حاج حسین به این زودیها حاضر به عقبنشینی نبود و ادامه داد.☝️🏻
بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت:
«اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را میگیرم و از همین جا وسط آب پرتت میکنم 😡
و حاج حسین چیزی نگفت.☺️
او میخواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد ☺️❤️
#حاج_حسیـــڹ_خــرازے🕊
@havalichadoram🍃
••|🦋|••
#خدای_خوب_من🌈🍃🦋
رفیق🙃
مغز ما ها انقدررر کوچیکه که اگه بخواهیم از همش استفاده کنیم🌪
بازم نمیتونیم عشق و مهربونی خدا♥️🌈
به خودمون رو حتی تصور کنیم....⁉️
چه برسه به درکش....❗️
@havalichadoram🍃
نظــرت در مــورد اینڪه یه صلواٺ براے شــادے امـــامـ زمــانمون بفرستیم چیہ…؟🙃♥️
••|🌼|••
#تلنگرانه🌱
یه روزی میرسه که قیامت شده☁️
و ما داریم به خواسته های دنیاییمون🌻
می خندیم و در عین حال حسرت میخوریم که چه خواسته های ......داشتیم😔💔
خواسته هایی که نه تنها اینجا بدردمون نخورده💔
دست و پا گیرم شده💔
از همین الآن دست به کار شو🍃
دنبال خواسته های معشوق پسندانه باش😌🌈
@havalichadoram🌈
#تلنگرانه🌱
دلت رو به چی بستی⁉️
به مدرک👤
به ماشین🚗
به قبول شدن در فوق دکترا⁉️
واقعا با چی به این دنیا چسبیدیم🤔
#التماس_دعای_تفکر💚
@havalichadoram💛