eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
276 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
دلمـ بہ مستحبۍ خوش اسٺ ڪه جوابش واجب اسٺ🦋😍
•|🕊|• 💎 - خوابش را دید و گفت : چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! + گفت از آنچه دلم میخواست مرد میخواد ♥️🕊... اینکه بگذری از آرزوهات;)👌🏼 زنجیرای رو از خودت رها کنی گفتنش آسونه... اگرعمل کردن بہ اون هم سهل بود بہ خیلی هامون واژه ی اضافه میشد:)💚🌱 ؟‌‌ 🕊 @havalichadoram🍃
اعضــاے جـــدید همـ خوش اومـــدن😍
•|❤️|• مثلا فڪ ڪن(: یہ روݫ بزنۍ شبڪه خبـــر📺 مجـــرے بگہ مهـــدے موعـــود پـــس ســال هــــا انتظـــار ظهـــور ڪردند(:😍 بعــدمـ یہ گزارش و یہ مصاحبہ با امـــامـ زمــاݩ و خبــرنگارایے ڪه دورشونن😇♥️😍 ♥️🍃 @havalichadoram🌱
سـلامــ بانــ🌱ـو @selfmadegirls رندشـــون کنیــمـ؟(:
یہ چیــزے بگــمـ🙃
تو اینـ لحڟہ همیݩ الآن
یہ شهیـــد گمنـــامے♥️
مهمـــۅن حضـــرٺ زهــــراسٺ🙃
میخـــوایݩ بریـــمـ از ایݩ مهمـــونیآ؟♥️
پــــس یہ ڪارے کنیــمـ مــادر ما رو به نوڪری قبـــول کننـــد💔💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🕊|• 💎 یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) با قایق به آن سوی اروند بروند.🌊 حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. 🛶 چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» 😊 حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد.🌱 کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟»😉 با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟»🍃 قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن»✋🏻 حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد.☝️🏻 بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم 😡 و حاج حسین چیزی نگفت.☺️ او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد ☺️❤️ 🕊 @havalichadoram🍃
••|🦋|•• 🌈🍃🦋 رفیق🙃 مغز ما ها انقدررر کوچیکه که اگه بخواهیم از همش استفاده کنیم🌪 بازم نمیتونیم عشق و مهربونی خدا♥️🌈 به خودمون رو حتی تصور کنیم....⁉️ چه برسه به درکش....❗️ @havalichadoram🍃
نظــرت در مــورد اینڪه یه صلواٺ براے شــادے امـــامـ زمــانمون بفرستیم چیہ…؟🙃♥️
••|🌼|•• 🌱 یه روزی میرسه که قیامت شده☁️ و ما داریم به خواسته های دنیاییمون🌻 می خندیم و در عین حال حسرت میخوریم که چه خواسته های ......داشتیم😔💔 خواسته هایی که نه تنها اینجا بدردمون نخورده💔 دست و پا گیرم شده💔 از همین الآن دست به کار شو🍃 دنبال خواسته های معشوق پسندانه باش😌🌈 @havalichadoram🌈
🌱 دلت رو به چی بستی⁉️ به مدرک👤 به ماشین🚗 به قبول شدن در فوق دکترا⁉️ واقعا با چی به این دنیا چسبیدیم🤔 💚 @havalichadoram💛
•|🦋|• 💡 رفقای سایبری! 💻 رفقای جنگ نرم! 🖲 رفقای فضای مجازی!📲 اینو بهتون بگم که اگه میخواید توی این فضا کار کنید و حرکت کنید✊🏻 این رو بدونید و بفهمید که نمیتونید حرکت کنید✋🏻 نمیتونید گردان پشت سر خودتون عبور بدید مگر اینکه این راه رو یه بار رفته باشید✅ مگر اینکه یه بار از میدون مین‌های نفْس‌تون عبور کرده باشید🍃 مگر اینکه یه بار خودتون رو از تمام حب و بغض‌های غیر خدایی خالی کرده باشید🕊 تا بتونید یه عده رو با خدا رفیق کن!🦋 @havalichadoram🌱
••|🌸|•• ♥️ برگ از درخت میوفته🌿 می گیم همینجوری افتاد تیغ تو دستمون فرو میره🔪 میگیم همینجوری فرو رفت یه جایی برنده می شیم 🎊🎉 میگیم شانسی برنده شدیم یه امتحانی رو رد میشیم📃 می گیم امروز، روزمون نبوده هر اتفاقی《قطعا》دلیلی داره😇 که باید بهش《فکر》کنیم🙃 چون یا حکمتی داره 🍃 یا عبرتی🍃 یا درسی🍃 دنیا؛ استاد آدم هاست...🌈♥️ اگه ما شاگرد خوبی باشیم🌈♥️ با ما همراه باشید🙃 @havalichadoram🦋
••|♥️|•• 🌈♥️ َمَن طَلَبَنی وَجَدنی♥️ • • • هرکس مرا طلب کند مرا می یابد♥️ @havalichadoram♥️
••|❄️|•• 🌱 +وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد♥️✌️🏻 -رفیق خیلی وقته دادڹ🙃 کجای کاری⁉️ @havalichadoram🌼
••|🌸|•• 🌱 شهدا همیشه خدا رو ناظر کارهاشون میدیدن♥️ اونا جوری زندگی کردن که شهادت اومدن دنبالشون✌️🏻🕊 @havalichadoram
📚رمان 🌼 🌼 زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم" شمع و فوت کردم و کیکو بریدم. مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید . محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم. مریم اومد کنارم نشست:خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست . إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها.چشماتو ببند حالا باز کـݧ .یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ . محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ،سلیقہ ے مریم خانومہ ،امیدوارم خوشتوݧ بیاد . کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود. از محسنے تشکر کردم.کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم .ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم اصلا دلم نمیخواست بازش کنم . توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟؟؟ ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:ݧ بابا اسماء جدیہ خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ هر چے صب گفتم :واقعیت بود خوب؟؟؟؟ میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟ محسنے و چیکار کنیم؟؟ نمیدونم وایسا . رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید .شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم . پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الاݧ ومظلوم شده بود . سرشو آورد بالا و گفت:ݧ خواهش میکنم وظیفم بود ،ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ ݧ دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم ݧ چہ مزاحمتے مسیرمہ،خودم هم باهاتوݧ کار دارم آخہ مـݧ با مریم کار دارم . آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام بعد هم ازموݧ دور شد. بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم ،مریم بیا بریم اونجا بشینیم. خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ.مـݧ وحید و دوست دارم. خندیدم و گفتم:منظورت محسنے دیگہ؟؟؟؟خب پس مبارکہ آره.اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط چہ مشکلے؟؟؟ خانوادم. چطور ؟؟؟اونا مخالفـݧ؟؟؟ ݧ ݧ اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما... اما چے؟؟؟ اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ.اما ݧ مـݧ ساماݧ و میخوام ݧ اوݧ منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید . نمیشہ میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ اوووم .اسماء یہ چیز دیگہ ام هست دیگہ چے؟؟ بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ݧ ظاهرموݧ شبیہ همہ ݧ اعتقاداتموݧ،اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده ،بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟خیلیم خوبے مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـݧ ،چے بگم . هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد . زنگ بزݧ حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟؟؟ واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود،همہ چیم خودش حساب کرد . اخے الهے .گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم . ۵د یقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد . اے بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شدو گفت :خوب مـݧ دیگہ برم ،دیرم شده محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ. ݧ اخہ زحمت میشہ ݧ چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ خندم گرفتہ بود.سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم.. مریم و اول رسوندیم بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ... اولش یکم تتہ پتہ کرد إم چطوری بگم.راستش.یکم سختہ... نویسنده‌:
📚رمان ♥️ ♥️ بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ یکم تتہ پتہ کرد إم...چطورے بگم خیلے سختہ... حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجع به مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟ إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟ خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم. دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟ بلہ حتما .دیگہ چے؟؟ دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود . خندیدم و گفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ... واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم. ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ . هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ . جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد. با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ . کلید چراغو زدم . باصداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد واااااے ݧ یہ تولد دیگہ همہ بودݧ حتے خانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ تولد ،تولد تولدت مبارک ... باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدمو تبریک گفتـݧ. لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم. واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم. زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم . نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود . جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم. آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست . گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود خیلے خوشگل بود گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم . چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود . "یا هو" سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم . مواظب خودت باش "قربانت علے" بغضم گرفت و اشکام جارے شد . ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ. آنقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد. چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده. "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم . با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم . اوݧ ۱۵‌روز خیلے دیر میگذشت واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ... نویسنده‌:
•|🕊|• 💎 پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویش را گم و فراموش کنم.✋🏻 علی وار زیستن و علی وار شهید شدن حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم.♥️♥️ 🕊 زمزار🍃 @havalichadoram🌸
بســــمـ خــــدآے شڪــوفہ هــاے درخــــت🌳🌸