هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_پنجاه 📍
بدترین شب عمرم بود. حتی نای بلند کردن گوشه ی لحاف را هم نداشتم و تا خود صبح، نشسته لرزیدم! اشک ریختم و به تاریک ترین گوشه ی اتاق خیره شدم. انگار عالم و آدم جمع شده بودند و یک ریز اسمِ زینب را صدا می زدند!
صدای خروپف معصومه و قل قل کتری استیل؛ و نفس های منقطع خودم را هم زده بودند روی دورِ تکرار.
خدایا! چقدر بدبخت بودم من. تا می خواستم به چیزی دل خوش کنم؛ شوم ترین اتفاقی که نباید، می افتاد و تمام نقشه ها را نقش بر آب می کرد.
شاید اشتباه شنیده بودم. شاید هم معصومه می خواسته شوخی بکند! هر احتمالی می دادم تا از واقعیت تلخی که شنیده بودم فرار کنم.
کاش اصلا معصومه بیدار بود و رک می پرسیدم قضیه ی نامزد سید چه بوده؟ اما نه... خوبیت نداشت. بعدا نمی گفت این دختر چرا انقدر سید سید می گفت؟
هزار فکر مختلف توی سرم رژه می رفت. بیخود نبود که سید هیچ وقت صحبتی از زن گرفتن و ازدواج نمی کرد. آقا زن داشته و ما بی خبر بودیم؟! اما مگر می شد؟ یعنی میثم هم توی این چند سال از زینب؛ زنِ سید... نباید چیزی می گفت و ما می فهمیدیم؟ شانه ام تیر کشید... چه کلمه ی عجیبی... زنِ سید!
ناخوداگاه شروع کرده بودم به مقایسه ی خودم با کسی که هنوز در حد یک اسم بود و بس! یعنی سنش از من بیشتر بود؟ کی و کجا باهم آشنا شده بودند؟ فامیل بودند یا غریبه؟ حتما زیباتر هم بود! اشک هایم را پاک می کردم و خواستگاری رفتن سید را تجسم می کردم. خوشبحال زینب!
یاد دیروز افتادم و وقتی که سید از آن معرکه نجاتم داده بود. ته حرف هایش گفته بود بخاطر امانت داری... بخاطر پدرشوهرت...
یعنی بیخود تقلا می کردم تا بهش بفهمانم ماجرای سینی خلعتی احترام خانوم از پایه و اساس بیخود بوده و هیچ قول و قراری بین من و هیچ مردی رد و بدل نشده؟...
یعنی تمام روزهایی که من به او فکر می کردم؛ او ذهنش درگیر زینب بود؟ لبم را گاز گرفتم. خدایا توبه... استغفراله... غلط کردم... گناه کرده بودم از روی بی خبری؟!
خیلی تا اذان صبح نمانده بود. دستم مثل چوب خشک شده و تیر می کشید. از ترس رسوا شدنم تا قبل از آنکه بقیه بیدار بشوند با بدبختی رفتم زیر لحاف و چشمانم را بستم.
بعد از مدت ها نماز صبحم قضا شده بود! اینرا وقتی فهمیدم که با صدای معصومه برای خوردن صبحانه بیدار شدم. آفتاب گرم تا نیمه های فرش اتاق پهن شده بود. آهی کشیدم و فکر کردم کاش تمام این سفر خواب و خیالی بود که تمامی داشت!
دلم می خواست زودتر ساعت برگشتنمان برسد و خودم را به عزیز و شریفه و گوشه ی دنج اتاق یخچالی برسانم. رختخوابم را با یک دست و به سختی جمع کردم و نشستم سر سفره ی صبحانه. مجبور بودم حفظ ظاهر کنم!
معصومه همانطور که سینی چایی را می آورد تو گفت:
_آقا اسماعیل و با پدربزرگت رفتن یه دوری بزنن. آخه خیلی زودتر از ما بیدار شده بودن. ناهار چی دوست داری برات درست کنم؟
_دست شما درد نکنه... فکر کنم باید بریم بیمارستان
لقمه ی کره و مربا را اول چپاند توی دهانش و بعد با لپی که از شدت فشار کج شده بود گفت:
_بعد ناهار میرین. اصلا بذارش به عهده ی خودم... یه غذایی بپزم که انگشتاتم بخوری.
_باعث زحمت شدیم
_رحمتین... چرا لقمه نمی گیری؟ فقط چایی که نشد ناشتایی
_چشم می خورم
_نوش جان
کمی مِن مِن کردم و بعد بخاطر اینکه سر بحث را باز کنم پرسیدم:
_نمی دونم چجوری قراره برگردیم. آخه اومدنی آقا سید خودش ما رو آورد!
_پس مطمئن باش اگه خودشم نتونه همراهتون بیاد، بازم هرکاری بتونه میکنه که صحیح و سلامت برسید ان شاالله. آخه آدم پشتِ گوش انداختن نیست
_آره. می دونم اخلاقاشون چجوریه. آخه چند سالی هست که دوست و همرزم بابام و عموم هستن. ولی... ولی دیشب تعجب کردم
_از چی؟
_خب آخه من نمی دونستم نامزد کردن؛ شاید چون ما دعوت نبودیم.
چه حرف مزخرفی! لابد حالا پیش خودش فکر می کرد که چرا سید باید برای نامزدی هم رزمانش را دعوت کند. جرعه ای از چای شیرینش سر کشید و گفت:
_آخه نامزدیشون بهم خورد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#نکته_های_ناب 🌺
#رهبرانه ✨
#وقتی_الگو_زینب_است ☀️
🌸 «اگر الگوی زن، زینب و فاطمهی زهرا سلامالله علیها باشند، کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیتها و انتخاب بهترین کارها؛ ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز.» ۷۷/۰۸/۲۲
🎉 #میلاد_حضرت_زینب_مبارک
@bahejab_com 🌹
🌀🔴🌀🔴🌀🔴🌀
#کلیک_کن 📍
#مقاله 📚
🔴زنان و تربیت سربازان امام زمان (ع)
📍زنان و تربیت نسل ولایت مدار
حضور زنان در عصر ظهور و در میان ۳۱۳ نفر از مردان بزرگ عالم در مکه در کنار امام علیه السلام نشان از نقش عظیمی است که زنان در انقلاب جهانی حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دارند...👇
https://b2n.ir/24869
@bahejab_com 🌹