هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_یکم ⭕️
آفتاب اول صبح پهن شده بود توی اتاق که تازه چشمانم گرم خواب شد و خوابیدم ولی هنوز چند ساعتی نگذشته و سیر خواب نشده بودم که با سر و صدای شریفه بیدار شدم.
نگاهم را دوختم به پردهی حریر اتاق... برای یک لحظه فکر کردم همه ی آنچه که دیروز اتفاق افتاده را توی خواب و رویا دیده ام. غلتی زدم و به شریفه نگاه کردم که با جارو دستی داشت فرش ها را جارو می کرد. حتما خیلی خبرها از دیشب داشت؛ اما تازگی ها وقتی سکوت می کرد یعنی خوش خبر نبود!
نشستم و سلام کردم. از گوشه ی چشم نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. گفتم:
_بذار من خونه رو جارو می کنم. دوباره کمر درد می گیری...
_نه الحمدالله خوبم. تو تا بیدار بشی و از رختخواب دل بکنی لنگ ظهر شده!
_ساعت هنوز ۹ نشده
_اوووه. والا محدثه و دوستاش از ۷ بیدارن و باهم دیگه دارن خاله بازی می کنن
لبخند زدم و جایم را جمع کردم. چند باری با دست کوبیدم سر بالش ها و بعد گذاشتمشان روی رختخواب های چیده شده ی کنار اتاق.
شریفه عجیب توی فکر بود و همین هم من را می ترساند.
رو رختخوابی را با سلیقه تنظیم کردم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. کتری را انقدر زیاد کرده بود که رو به منفجر شدن بود. حتی کرهی توی بشقاب هم وا رفته بود. صورتم را خشک کردم و حوله به دست ایستادم کنار چهارچوب در.
داشت گردگیری می کرد. پرسیدم:
_زنعمو، میگم چی شده صبحانه نخورده افتادی به جون زندگیت و داری تمییز کاری می کنی؟
_وا! مگه دفعه ی اولمه که اینجوری می گی؟
_آخه تو هیچ وقت از خیر شکمت نمی گذری
_دم اذان صبح معدهم ضعف می زد یه لیوان شیر خوردم دیگه میلم نکشید ناشتایی بخورم. راستی سرمه، یه سوال...
_جانم
_تو نمیری خونتون؟
چشمانم گرد شد و گفتم:
_می خوای بیرونم کنی؟
_حرفا می زنیا... میگم یعنی یه وقت عزیز شک نکنه به چیزی
دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:
_میثم وقتی اومد، حرفی نزد؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
_نه. فقط گفت داداش محمدعلی یه جور دیگه ای حالش خوب بوده چون رفیق شفیق و یار غارش کنارش بوده.
_خب؟
_خب به جمالت. انگار قرار بوده سر صبح آقا سید بره ولی شب اونجا مونده. خوب شد تو نرفتی
_دیگه چیزی نگفت؟
_نه
آهی کشیدم و به هوای تمییز کاری کردن، ایستادم جلوی آینه. به صورتم نگاه کردم. تمام اجزای چهره ام غمگین بود. لب هایم شبیه خط فاصله به هم دوخته شده بودند و پشت چشمانم دریایی از ناگفته ها بود. نمی دانم آینه کدر بود یا من طور دیگری شده بودم اما قطعا دیگر هیچ چیزی به شفافیت قبل نبود...
#الهام_تیموری ✍
#ادامه_دارد...
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
🔶 باور نمیکردند!
🌻در دوران طاغوت، خانمهای محجبه در دانشگاهها مورد تمسخر و استهزا بودند. آن برخورد، یک برخورد غیر انسانىِ جلف و غلطی بود که انسان چیزی را که خودش قبول ندارد، آن را به لجن بکشاند و به باد استهزا بگیرد؛ کاری که امروز رسانههای غربی عیناً انجام میدهند. اما کسانی هم که اهل این جلافتها نبودند، بلکه اهل فکر و منطق بودند، باور نمیکردند که ممکن باشد خانمی مقید به مسایل اسلامی باشد و بتواند مدارج علمی را طی کند؛ همچنان که باور نمیکردند چنین کسی بتواند در زمینهی مسایل سیاسی و اجتماعی کسی بشود و یک عنصر فعال انقلابی باشد. ١٣۶٨/١٠/٢۶
#حجاب_اجتماعی
@bahejab_com 🌹