هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_هفتم 📍
قرار بود فردا بعدازظهر راهی تهران شویم. اما هنوز نمی دانستم با چه کسی و چطور؟ چون از سید بی خبر بودیم... میثم حالا بیشتر روز را بهوش بود و مدام نگران من و آقاجان بود. تا اینکه مردی حدودا چهل ساله که گویا از دوستان مشترک سید و میثم بود برای ملاقات آمد بیمارستان... سرش تاس بود اما ریش بلندی داشت. با ته لهجه ی شیرین لری حرف می زد و مشخص بود که آدم شوخ و سرزنده ای است... موقع رفتن دست آقاجان را گرفت و گفت:
_حاج آقا، من پایین منتظرتونم
_برای چی پسرم؟
_تشریف بیارین منزل ما امشب در خدمت باشیم
_زنده باشی مزاحم...
_ای بابا از شما بعیده حاجی! مهمون حبیب خداست... مرغ بریون نداریم اما یه عیال داریم کدبانو؛ با دوتا تخم مرغ یه سفره میندازه که انگشتاتم می خوری
میثم تک سرفه ای کرد و با خنده گفت:
_آقاجون این اسماعیل سرش بره باید خودشو به غذایی که خانومش می پزه برسونه! اگه بدونی تا حالا چقدر... بچه ها رو قال گذشته تا بره خونه کشک و بادمجون بخوره!
_پس چی؟ آدم باید با دل سیر شهید شه... اخوی جان شما فعلا زیاد صحبت نکن که اصلا برات خوب نیست. من خانواده رو می برم امشب یکم استراحت کنن و فردا آزادن... اگه لایق ندونستن برگردن پیش خودت
_خیر ببینی آقا اسماعیل... بذار اهل منزل راحت باشن
_والا حاجی خانومم خوشحالم میشه اگه منت بذارین... اصلا سید سفارش کرده که نذارم امشب تو بیمارستان بمونید.
_چی بگم؟من که حرفی ندارم... بریم باباجون؟
نگاهش به من بود. فکر نمی کردم انقدر راحت قبول کند! معلوم بود این یکی دو روزه سرگردانی توی بیمارستان حسابی خسته اش کرده. با اینکه حدس می زدم معذب باشم اما به ناچار و برای آقاجان هم که شده سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
حتی میثم هم اصرار به رفتن می کرد. خودم هم بدم نمی آمد یک دل سیر بخوابم... منزل آقا اسماعیل خیلی از بیمارستان فاصله نداشت. ماشین نداشت و پیاده رفتیم. تقریبا ده دقیقه ای رسیدیم. زنگ در را زد؛ پرده ی پشت آن را بالا داد و تعارف کرد برای رفتن توی حیاط.
از همانجا چندباری یاالله گفت و به همسرش خبر داد که مهمان دارند.
حیاط نسبتا کوچک و تمییزی داشتند حتی با اینکه از در و دیوار خانه چنین برمی آمد که قدیمی باشد. روی بند رخت پر بود از لباس... چندتایی درخت بی بار و برگ هم درون باغچه ی زمستانی خودنمایی می کرد.
بوی خوش پیاز داغ شامه ام را نوازش می داد. به دو دقیقه نرسید که زنی با چادر سفید برای استقبال آمد. نمی دانم واقعا مهربان بود یا به خیال من چهره ی مهربان و دوست داشتنی داشت.
با روی باز خوش آمد گفت و بعد از تعارفات معمول وارد راهرو و بعد هم اتاقی که راهنمایی کردند شدیم. همین که نشستیم و به پشتی های سفت و سخت طلایی و کرم رنگ تکیه دادیم چشمم خورد به چراغ والور وسط اتاق که قابلمه ای هم رویش بود.
آخ که چقدر هوس غذای گرم کرده بودم! از خاکی بودن چادر و دست وبال گردنم خجالت می کشیدم! هرچه آقا اسماعیل بیشتر قسم می داد که راحت باشیم و غریبی نکنیم من معذب تر می شدم!
زوج آن چنان جوانی نبودند اما انگار بچه ای نداشتند. نماز را خواندیم و با چای و رطب پذیرایی شدیم. موقع سفره انداختن که شد واقعا توانی برای کمک نداشتم. با شرم نشسته و به کاسه های آش رشته ای که با کشک و پیازداغ تزئین شده بود و نان محلی و املت و دوغی که معلوم بود هنر دست خانم خانه است؛ نگاه می کردم.
انقدر گرسنه بودم که بی رودروایسی تا ته غذایم را خوردم و به جان سید دعا کردم که این توفیق اجباری را نصیبمان کرده بود!
بعد از شام؛ می خواستم حداقل برای جمع کردن ظرف ها بلند شوم اما معصومه خانم که اسمش را از شوهرش شنیده بودم؛ مانع شد!
می دانستند مسافران خسته ای هستیم. توی یکی از اتاق ها جایمان را پهن کرده بودند... معصومه خانوم کنارم نشست و گفت:
_عزیزم؛ این لباس های منِ... تمییز و نو هستن خیالت راحت. بیا لباس هات رو عوض کن بعد بخواب
به پیراهن و روسری گلدار و شلواری که با سلیقه تا کرده بود نگاه کردم و گفتم:
_دست شما درد نکنه... همینا هم خوبِ
_تعارف نکن منم مثل خواهرت. چند روز بیمارستان بودی و فرصت نکردی به خودت برسی؛ می دونم خسته ای اما با این لباس های خاکی نخوابی بهتره. پاشو اصلا یه دوش بگیر تا حالت جا بیاد؛ فردا که نمی تونی این شکلی برگردی تهران! خانوادت وحشت می کنن خب.
راست هم می گفت! دقیقا شبیه به جنگ زده ها شده بودم... هرچند سختم بود اما باید به حرفش گوش می دادم
_چشم...
_چشمت بی بلا
هنوز تا آخر شب خیلی راه بود که من دوش گرفته و با لباس های مرتب و تمییز و حالی که خوبتر شده بود پهلوی معصومه خانم نشسته بودم و کشمش و نخود سوغاتی امام رضا می خوردیم!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_هفتم 💌
ساده بود و دوست داشتنی؛ درست مثل خانوادهی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولینبار با مادرت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصممتر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود. میدونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود. بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمیخواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بیاعتنا باشم اما تو نمیدونی مهلقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری. طوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه. لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بیخبر نیستی؛ اما ریحانه. از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک، در کمال سادگی بهم بله رو گفتی، واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سالها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابستهتر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایدهای نداره چون همه میدونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر میکردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمیایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمیبرد حالا من وضعم فرق میکرد. در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوبارهی زندگیم بترسم. اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباهی فکر کردم همهی زنها مثل همن. تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو. تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی، هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زدهتر شدم و مطمئنتر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست. تازه فهمیده بودم با کی زندگی میکنم و نفهمیدم. اون عربدهکشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود. جای خالیت توی خونه آزارم میداد. حتی اگه نگی هم قبول میکنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیرقابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همهی شرایط من موافقت کردی و توی پیلهی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس میکنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوشهایش اعتماد نداشت. این همه اعتراف یکهویی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب میبینم.
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم. فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود. کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفریتر از قبل میشدم از دست خودم. میدونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوستهی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا میبینم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم. میبینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن. البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعتهی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت میکنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟