🔴📍🔴📍🔴📍🔴
🎩 سوغات فرنگ!
رهبر انقلاب:
💢 رضا خان قلدر وقتی خواست از غرب برای ما سوغات بیاورد، اولین چیزی که آورد، عبارت از لباس و رفع حجاب بود؛ آن هم با زور سر نیزه و همان قلدریِ قزاقیِ خودش!
🔸 زنها حق نداشتند حجابشان را حفظ کنند؛ نه فقط چادر، اگر روسری هم سرشان میکردند و مقداری جلوی چانهشان را میگرفتند، کتک میخوردند! چرا؟ برای اینکه در غرب، زنها سربرهنه میآیند! اینها را از غرب آوردند.
🔴چیزی را که برای این ملت لازم بود، نیاوردند. علم که نیامد، تجربه که نیامد، جد و جهد و کوشش که نیامد، خطرپذیری که نیامد- هر ملتی بالاخره خصوصیات خوبی دارد- اینها را که نیاوردند.
☢️ آنچه را هم که آوردند، بیدریغ قبول کردند. فکر و اندیشه را آوردند، اما بدون تحلیل قبول کردند؛ گفتند چون غربی است، باید قبول کرد. فرم لباس و غذا و حرف زدن و راه رفتن، چون غربی است، بایستی پذیرفت؛ جای بروبرگرد ندارد! برای یک کشور، این حالت بزرگترین سم مهلک است. ۱۳۸۰/۰۲/۱۲
🗂 پرونده ویژه #کشف_حجاب
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_هفتم 📍
قرار بود فردا بعدازظهر راهی تهران شویم. اما هنوز نمی دانستم با چه کسی و چطور؟ چون از سید بی خبر بودیم... میثم حالا بیشتر روز را بهوش بود و مدام نگران من و آقاجان بود. تا اینکه مردی حدودا چهل ساله که گویا از دوستان مشترک سید و میثم بود برای ملاقات آمد بیمارستان... سرش تاس بود اما ریش بلندی داشت. با ته لهجه ی شیرین لری حرف می زد و مشخص بود که آدم شوخ و سرزنده ای است... موقع رفتن دست آقاجان را گرفت و گفت:
_حاج آقا، من پایین منتظرتونم
_برای چی پسرم؟
_تشریف بیارین منزل ما امشب در خدمت باشیم
_زنده باشی مزاحم...
_ای بابا از شما بعیده حاجی! مهمون حبیب خداست... مرغ بریون نداریم اما یه عیال داریم کدبانو؛ با دوتا تخم مرغ یه سفره میندازه که انگشتاتم می خوری
میثم تک سرفه ای کرد و با خنده گفت:
_آقاجون این اسماعیل سرش بره باید خودشو به غذایی که خانومش می پزه برسونه! اگه بدونی تا حالا چقدر... بچه ها رو قال گذشته تا بره خونه کشک و بادمجون بخوره!
_پس چی؟ آدم باید با دل سیر شهید شه... اخوی جان شما فعلا زیاد صحبت نکن که اصلا برات خوب نیست. من خانواده رو می برم امشب یکم استراحت کنن و فردا آزادن... اگه لایق ندونستن برگردن پیش خودت
_خیر ببینی آقا اسماعیل... بذار اهل منزل راحت باشن
_والا حاجی خانومم خوشحالم میشه اگه منت بذارین... اصلا سید سفارش کرده که نذارم امشب تو بیمارستان بمونید.
_چی بگم؟من که حرفی ندارم... بریم باباجون؟
نگاهش به من بود. فکر نمی کردم انقدر راحت قبول کند! معلوم بود این یکی دو روزه سرگردانی توی بیمارستان حسابی خسته اش کرده. با اینکه حدس می زدم معذب باشم اما به ناچار و برای آقاجان هم که شده سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
حتی میثم هم اصرار به رفتن می کرد. خودم هم بدم نمی آمد یک دل سیر بخوابم... منزل آقا اسماعیل خیلی از بیمارستان فاصله نداشت. ماشین نداشت و پیاده رفتیم. تقریبا ده دقیقه ای رسیدیم. زنگ در را زد؛ پرده ی پشت آن را بالا داد و تعارف کرد برای رفتن توی حیاط.
از همانجا چندباری یاالله گفت و به همسرش خبر داد که مهمان دارند.
حیاط نسبتا کوچک و تمییزی داشتند حتی با اینکه از در و دیوار خانه چنین برمی آمد که قدیمی باشد. روی بند رخت پر بود از لباس... چندتایی درخت بی بار و برگ هم درون باغچه ی زمستانی خودنمایی می کرد.
بوی خوش پیاز داغ شامه ام را نوازش می داد. به دو دقیقه نرسید که زنی با چادر سفید برای استقبال آمد. نمی دانم واقعا مهربان بود یا به خیال من چهره ی مهربان و دوست داشتنی داشت.
با روی باز خوش آمد گفت و بعد از تعارفات معمول وارد راهرو و بعد هم اتاقی که راهنمایی کردند شدیم. همین که نشستیم و به پشتی های سفت و سخت طلایی و کرم رنگ تکیه دادیم چشمم خورد به چراغ والور وسط اتاق که قابلمه ای هم رویش بود.
آخ که چقدر هوس غذای گرم کرده بودم! از خاکی بودن چادر و دست وبال گردنم خجالت می کشیدم! هرچه آقا اسماعیل بیشتر قسم می داد که راحت باشیم و غریبی نکنیم من معذب تر می شدم!
زوج آن چنان جوانی نبودند اما انگار بچه ای نداشتند. نماز را خواندیم و با چای و رطب پذیرایی شدیم. موقع سفره انداختن که شد واقعا توانی برای کمک نداشتم. با شرم نشسته و به کاسه های آش رشته ای که با کشک و پیازداغ تزئین شده بود و نان محلی و املت و دوغی که معلوم بود هنر دست خانم خانه است؛ نگاه می کردم.
انقدر گرسنه بودم که بی رودروایسی تا ته غذایم را خوردم و به جان سید دعا کردم که این توفیق اجباری را نصیبمان کرده بود!
بعد از شام؛ می خواستم حداقل برای جمع کردن ظرف ها بلند شوم اما معصومه خانم که اسمش را از شوهرش شنیده بودم؛ مانع شد!
می دانستند مسافران خسته ای هستیم. توی یکی از اتاق ها جایمان را پهن کرده بودند... معصومه خانوم کنارم نشست و گفت:
_عزیزم؛ این لباس های منِ... تمییز و نو هستن خیالت راحت. بیا لباس هات رو عوض کن بعد بخواب
به پیراهن و روسری گلدار و شلواری که با سلیقه تا کرده بود نگاه کردم و گفتم:
_دست شما درد نکنه... همینا هم خوبِ
_تعارف نکن منم مثل خواهرت. چند روز بیمارستان بودی و فرصت نکردی به خودت برسی؛ می دونم خسته ای اما با این لباس های خاکی نخوابی بهتره. پاشو اصلا یه دوش بگیر تا حالت جا بیاد؛ فردا که نمی تونی این شکلی برگردی تهران! خانوادت وحشت می کنن خب.
راست هم می گفت! دقیقا شبیه به جنگ زده ها شده بودم... هرچند سختم بود اما باید به حرفش گوش می دادم
_چشم...
_چشمت بی بلا
هنوز تا آخر شب خیلی راه بود که من دوش گرفته و با لباس های مرتب و تمییز و حالی که خوبتر شده بود پهلوی معصومه خانم نشسته بودم و کشمش و نخود سوغاتی امام رضا می خوردیم!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_هشتم 📍
خوشحال بودم که مردها در یک اتاق خوابیده اند و من و معصومه خانم هم قرار بود توی همان اتاق پذیرایی نزدیک چراغ والوری که صدای آرام جوشیدن آبِ کتری اش قطع نمی شد بخوابیم. اینطوری خوبتر بود!
مثل همیشه کشمش ها برایم اولویت داشتند! هیچ وقت آنقدر ها نخودچی دوست نداشتم. خندید و گفت:
_نخود و کشمش باهم خوشمزن... تنهایی که فایده نداره
از تیزهوشی اش خجالت کشیدم و پرسیدم:
_خودتون مشهد بودین؟
_آره؛ همین دو هفته پیش رفته بودیم چند روزی زیارت
_قبول باشه
_ان شاالله... هعی... قربون آقا برم. همچین یهویی طلبید که حتی اسماعیلم نتونست نه بیاره! آخه می دونی؛ اصلا اسم امام رضا که میادا لال میشه دور از جونش. زبونش به نمیام و نمی تونم و باید برگردم خط نمی چرخه... البته خب نذرم داشتیم!
با شرم سرش را زیر انداخت و چادر سفیدی که حالا دور کمرش افتاده بود را جابجا کرد... چیزی نفهمیدم! گفت:
_حاجت روام کرده...
_خداروشکر
_بعد از یه عمر... هفت سال! هفت سال تموم تو گرمای تابستون و سرمای زمستان، رفتم پای پنجره فولاد اشک ریختم و زجه زدم که خود آقا عنایتی بکنه تا زندگیم از چنگم نره...
قطره اشکی که روی گونه اش سر خورد را با کف دست پاک کرد و ادامه داد:
_چمی دونی چی کشیدم و دم نزدم!...
انگار هوس کرده بود حالا که گوش شنوایی پیدا شده درددل کند!
_هنوز یه سال از عروسیمون نگذشته بود که فهمیدیم بچم نمی شه! خوش ترین روزای زندگی به کامم زهر شده بود. زنعموم... همون مادرشوهرم؛ انگار آرزو داشت همچین خبری رو بشنوه! از همون روزی که بو برد از قضیه، نذاشت یه لیوان آب خوش از گلوم پایین بره... هی رفت و اومد و تو گوش اسماعیل اسم دخترای روستای پدریشو گفت! به بهونه ی اینکه اسماعیل تک پسره و باید شجره نامشون رو ادامه بده... آخ که چقدر لرزوند دل منِ بدبختو...
کمی مکث کرد و بعد ناگهان دستش را توی هوا تکان داد و با بغض گفت:
_اصلا ولش کن. چرا حال تو رو خراب کنم آخر شبی؛ مثلا اومدی استراحت کنی
دست روی شانه اش گذاشتم و با مهربانی گفتم:
_این چه حرفیه؟ اگه آرومت می کنه بگو... من سراپا گوشم... بگو معصومه جان
با انگشت نخود و کشمش های توی پیاله را جابجا کرد و گفت:
_خیلی بدبختی کشیدم... خیلی! خون دل خوردم. اسماعیل جلدِ خودم بود که وسوسه نشد به تجدید فراش! وگرنه معلوم نبود منِ یتیم شده چه بلاهایی سرم نمی اومد. خلاصه کنم... اسماعیل که دید از یه جایی به بعد پای مادرش درست روی گلوی زندگیمون گیر کرده و داره خفمون می کنه بی اونکه خدایی نکرده بهشون بی احترامی کنه بهونه ی کار و ماموریتش رو کرد و گفت باید جمع کنیم بریم شیراز! خب منم که راستش از خدا خواسته بودم. غریبی توی شهرِ دیگه رو ترجیح دادم به اتفاقای شوم بعدی! این شد که اسبابمون رو جمع کردیم و رفتیم شیراز
_خب؟
نگاهی به عکس بدون قاب بالای سرش انداخت... تصویر حرم امام رضا بود. ناخوداگاه زیرلب سلام دادم. ادامه داد:
_یه شب اسماعیل خواب دید که رفتیم مشهد. با یه بچه تو بغلمون... بهش گفتم یه روزی خوابت تعبیر میشه! ولی حالا بیا بریم زیارت پابوس آقا و استخونی سبک کنیم... به خودمون که اومدیم دیدیم شیش هفت سالی گذشته و ما هرسال طبق یه قرار نگفته چند روزی رو مهمون حرم امام رئوف بودیم... بار آخری که رفتیم؛ همین چند روز پیشُ میگم. دیگه ناامید شده بودم.
چانه اش لرزید... دوباره خیره به عکس شد و کلمات بعدی را از دهانش سُر داد بیرون:
_نشسته بودم تو حیاط حرم سر سجاده و مثل ابر بهار اشک می ریختم... باورم نمی شد که هنوز خواب اسماعیل تعبیر نشده! گلایه می کردم از امام رضا... دیگه چندسال باید صبر می کردم و دوا درمون می کردم آخه؟ تازگیا دلم برای شوهرمم کباب بود. فقط یه خونه ی سوت و کور داشت... حتی بخاطر من از شهر و دیار و خانوادش دل کنده بود ولی هنوزم...
همینجوری گریه می کردم که یه زن سن و سال داری که کنارم نشسته بود گفت:"دخترجون هلاک شدی آخه! دو دقیقه بذار سر آقام خلوت شه بلکه یه نگاهی به مام بندازه"
با پر چادر صورتم رو پاک کردم. خرمایی که به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و تشکری کردم. خندید و گفت:"چشمات برق می زنه! چند ماهته؟"
گیج نگاهش کردم که دوباره گفت:"زن حامله خوب نیست رو زمین سرد بشینه... پاشو برو تو حرم که گرم تره... یه وقت میچایی؛ به بچت رحم کن مادر!" مثل دیوونه ها با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:"بچه؟! حاج خانوم من اگه اجاقم کور نبود که انقدر زار نمی زدم!"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹