هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هفتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هفتم ⚜
با نگرانی به میثم خیره شدم. انگار دلواپسی ام را فهمید که گفت:
_چشم عزیز جون. ان شاالله من تو اولین فرصت که مرخصی بهم بدن میرم یه کوپه دربست می گیرم تا همگی باهم بریم مشهد زیارت.
_ان شاالله. خدا از دهنت بشنوه...
عزیز آن شب افتاده بود روی یک دور عجیب و غریب. لبخند زد و گفت:
_گمونم سرمه تا نره حرم آقا، کور گره ی بختش وا نمیشه. خواب دیده بودم. یادته که؟
دلم می خواست گریه کنم و بلند بلند بگویم:"عزیز جان اصلا حواست هست که بابا محمدعلی از هیچ چیزی خبر ندارد؟" مطمئن بودم نباید همان شب ورودش همهی ماجراها را بفهمد. شریفه گفت:
_آره من که خوب یادمه. گفتین سرمه گندم می پاشید برای کبوترا و...
چشم غرهی من را که دید بقیه ی حرف در دهانش ماسید. بابا رو به عزیز گفت:
_حالا که سرمه خانوم برای خودش معلم شده، حتما قسمت نبوده تا الان. خیر پیش بیاد ان شاالله
_قربونت برم مادر. از بس که تو خوش قدمی همین امشبم یه بنده خدایی از من اجازه گرفت تا هر موقع بهشون وقت بدیم پا پیش بذارن.
از این بدتر هم می شد؟ حتما خانم مومن را می گفت. حدس خودم و شریفه درست از آب درآمده بود. چهرهی بابا کمی باز شد. نتوانستم تاب بیاورم، از خجالت و شرم، از ترس فهمیدن بابا و از شدت غصه و دردِ حرف های تلنبار شده. بلند شدم و مستقیم و بعد از مدت ها رفتم توی اتاق یخچالی.
یک هفته از آمدن بابا گذشته و زندگی ما رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. حالا دوباره سایه ی بالا سر داشتیم و برگشته بودیم به خانه ی خودمان. جمعمان جمع شده بود و فقط جای خالی آقاجان عجیب به چشم می آمد.
دوستان قدیمی بابا یکی یکی از زنده بودن و آمدنش باخبر می شدند و برای دیدنش می آمدند. این وسط خانم مومن هر دوتا پایش را در یک کفش کرده بود و می خواست هرچه زودتر برای امر خیر به خانهی ما بیاید. هرچقدر بهانه داشتم آورده بودم اما در نهایت خوبیت نداشت اگر تسلیم خواست عزیز و بقیه نمی شدم! از طرفی همگی آقا سجاد را دیده و از اخلاق و ایمانی که در رفتارش مشهود بود خوششان آمده و نظرشان هم پیشپیش مثبت بود. انگار دیگر جایی برای بهانه نبود. متاسفانه باید عقب نشینی می کردم.
خانم مومن بالاخره از عزیز قول آخر هفته را گرفته و تب و تابش کمی خوابیده بود. اصلا توقع نداشتم که دقیقا توی بهترین روزهای زندگیام سر و کله ی یک خواستگار سمج پیدا بشود.
با سارا صحبت کرده و راز سر به مهرم را برایش برملا کرده بودم. دیگر نمی توانستم یک تنه با این همه بغض کنار بیایم. شاید درددل کردن حالم را بهتر می کرد. نشسته بودیم روی پلهی صحن شاه عبدالعظیم و من گریه می کردم. سارا دستم را گرفت و گفت:
_سرمه جان بالاخره که چی؟ سال ها از اون ماجرا گذشته و خیلی چیزها عوض شده. حتی تو و شرایط خانوادت. اون موقع تو یه دختر دیپلمه و پشت کنکوری بودی ولی الان یه خانم معلم هستی. نمیشه که دختری به خوبی تو خواستگار نداشته باشه. تازه، من یه چیزی رو نفهمیدم. این که دقیقا مشکل اصلی تو با خواستگار اومدن چیه؟! ببینم... تو هنوزم که هنوزه داری به آقا سید فکر می کنی؟!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌀🔴🌀🔴🌀🔴🌀
🔴ظهور الگوی متفاوت برای زنان
پس از پیروزی انقلاب اسلامی موضوعِ «زن» به شکلی جدی مورد بحث و توجه افکار عمومی ایران و جهان قرار گرفت. در حقیقت انقلاب اسلامی در فضایی به پیروزی رسید که مکاتب گوناگون هر یک به فراخور مبانی و جهتگیریهای خود نگاهی خاص به مقولهی زن را ترویج و فرهنگ عمومی جوامع مختلف را شکل می دادند.
اما انقلاب اسلامی حرف و نگاهی نو و تحولآفرین در این زمینه داشت. نگاهیِ جدید در قالب فعالیت «زنِ مسلمان ایرانی» ویا به تعبیر حضرت آیت الله خامنهای «الگوی سوم زن» الگویی که «نه شرقی است و نه غربی».
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هشتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هشتم ⚜
شوکه شدم. توی تمام این سال ها هرچند خودم بارها این سوال را از خودم پرسیده بودم اما هرگز کسی دیگر حسم را نپرسیده بود.
هیچ وقت هم نتوانسته بودم به جواب درست و حسابی برسم. آن روز هم توی جواب دادن وا ماندم. نفس عمیقی کشیدم و به آدم های روبه رو خیره شدم. حرفی برای زدن نداشتم. خجالت می کشیدم!
سارا دست بر شانه ام گذاشت و با مهربانی و ملایمت گفت:
_سرمه خانوم، هر آدمی باید تکلیفش حداقل با خودش روشن و معلوم باشه. ناراحت نشو اما از دیگران توقع نداشته باش که درکت کنن وقتی تو هنوز با درونت کشمکش داری و سردرگمی. بهتره این رو قبول کنی که اون روزهای دوست داشتنی الان برات فقط شده خاطره های خوب. فراموشش کن. هم حس و حالت رو و هم... سید رو!
چیزی توی قلبم کنده شد. مگر سید فراموش شدنی بود؟! سارا بی توجه به حال من ادامه داد:
_این کار رو خیلی قبلتر باید می کردی اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست. از همین امروز بسم الله بگو و به خدا توکل کن تا کمکت کنه. به اینم فکر کن که کم کم داری به بیست و چند سال می رسی. شرایط ازدواجت رو سخت تر نکن سرمه. تو اگه همون موقع ها ازدواج کرده بودی، الان می تونستی مثل دوستت شریفه یکی دوتا وروجک هم داشته باشی. نباید بیشتر از این از زندگی عقب بیفتی. می دونی چیه؟ اصلا با تعریف هایی که ازت شنیدم مطمئنم این آقا سجاد که میگی هیچ آدم بدی نیست و اتفاقا مرد زندگیه. تازه مادرش هم که همکارته و همه جوره هواتو داره. حالا هم پاشو بریم کنار ضریح من میخوام پول بندازم. تو هم یه زیارت کن حالت بهتر بشه.
صحبت های سارا رویم اثر گذاشته بود. پر بیراه نمی گفت. من نسبت به هم سن و سالانم از زندگی عقب افتاده بودم. آن روز بین اشک هایم از شاه عبدالعظیم خواستم تا خودش راهی پیش پایم بگذارد و دلم را آرام کند.
نزدیک اذان ظهر بود که رسیدم خانه. با یک نان سنگک دو آتشهی بزرگ!
می خواستم به قول سارا از همان روز با دلم بجنگم. باید به عزیز می گفتم که با آمدن خواستگارها مخالف نیستم. البته این بیشتر شبیه یک امتحان بود و نه ببشتر! سبکتر شده بودم.
هر روز با شوق دیدن بابا کوچه را طی می کردم. قدم هایم را بلندتر برداشتم و با لبخند از ته کیفم کلید خانه را پیدا کردم. در را باز کردم و رفتم تو. کسی کنار حوض نشسته بود و انگار داشت وضو می گرفت.
حتما باز هم یکی از دوستان و آشنایان بابا آمده بود برای ملاقاتش. کناره های چادرم را جمع کردم. در را بستم و برگشتم. از دیدن صحنهی پیش رویم نزدیک بود قالب تهی کنم. خواب بود یا رویا؟! نفس هایم به شماره افتاد و حس کردم دارم غش می کنم. دستم را گرفتم به دیوار و تکیه دادم به در. بدون حتی لحظه ای پلک زدن!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹