eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ آب از سرم گذشتہ صدا میکنے مرا؟ در یڪ قنوٺِ سبز،دعا میکنے مرا؟ این شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد بال و پرم شڪستہ،هوا میکنے مرا؟ ✨صبحت بخیر قرار دل بے قرار من✨
انقلااااب شد انقلااااب شد😳 تو کانال وصٰـالِ‌؏ـشٓق و میگم😂✌️🏼 توش نیستی؟! عهههه پس بیا ببین تو کانالش داره چیکار میکنههه😂 تو این کانال میتونی هرروز انقلاب کنیییی😳 میخوای جهاد تبیین کنی نمیشه؟🚶🏾‍♂ میخوای امر به معروف کنی نمیتونی؟🚶🏾‍♀ دوست داری سرباز آقا باشی ولی فکر میکنی گناهات زیاده؟💔 یه کانال براتون اوردم میتونم بگم همونجاست که میخوای🙂🌿 تو این کانال به همه این جوابا میرسی😉👇 https://eitaa.com/joinchat/1695285495Ce9af9bbcf6@vesaleshgh♡🌝🌸
به‌قول‌آسِدرضانریمانے -دلم‌یجوریہ‌ولےپرازصبوریہ:)💔 ...
Reza Narimani - Man Bayad Beram(UpMusic).mp3
8.31M
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه💔 سید رضا نریمانی🎤 ❃| @havaye_zohoor |❃
و خـدا گفت: من کنارتونم.. 😌 وَقَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ مائده| ۱۲🌸 ❤⃟🌸¦⇢‌
•⸾🖤🌙⸾• تـو‌شِناسنـامھ‌ایـرانـۍنِـوشـتھ... ڪھ‌تـو‌سُݪـطانے‌و‌مـا‌رَ؏ـیتِ‌تـو-! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⎝‌°❤🕊"⎞ ضامن‌که‌رضا‌باشد، من‌آهوی‌در‌بندم...'! آقا‌بطلب‌حتما‌کم‌میکند‌از‌دردم.🙂✨ ⃟꙰🧡¦↵‌‌ ❤🍃 ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شب شده بود....خسته و کوفته برگشتیم خونه... نیاوفر منو رسوند خونه و خودش رفت... هاجر خانم آماده شده بود که بره خونشون... با لبخند سلامی بهم کرد و گفت: _ریحانه خانم، همه ی کارها رو انجام دادم، کل خونه رو جارو زدم، درختای توی حیاط رو آب دادم...فقط میوه ها رو نشستم که تا فرداشب پژمرده نشن... شیرینی ها هم که توی جعبه توی یخچال هست... فردا زود تر میام همه کارهارو با چند تا مستخدم دیگه انجام بدیم... آقا سپهر هم تازه اومدن، خواستم براشون شام بکشم گفتن صبر میکنن با شما شام بخورن.. به نشانه رضایت سری تکون دادم و گفتم: _ممنون خسته نباشی... باشه خودم بیدارش میکنم هاجر خانم خداحافظی کرد و رفت. منم رفتم سمت پله ها... خرید هامو گذاشتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم... و رفتم سمت اتاق داداش... تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم... خواب بود...نشستم بالا سرش و بهش نگاه کردم... این مرد مثل یک کوه همیشه پشت من بود و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره... دستمو گذاشتم روی سینش و تکونش دادم... آهسته صدا زدم: _داداش....داداش سپهر.....سپهر جان... آهسته چشماشو باز کرد و بعد از چند ثانیه بهم لبخند زد و گفت: _ببخشید شما حوری بهشتی هستین؟ بالشتک روی مبل اتاقشو برداشتم و محکم زدم توی صورتش و با خنده گفتم: _خیلی دیوونه ای....نخیر ، من منم....ریحانه سامری ...شناختی یا بیشتر معرفی کنم؟ درحالیه صورتشو با دستاش گرفته بود، از روی تخت بلند شد و با آخ بلندی گفت: _حالا چرا میزنی؟ ازت تعریف کردماااا خنده ای رفتم و گفتم: _بیا پایین شام بخوریم... از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..... رفتم توی آشپزخونه و غذا رو کشیدم....منتظر موندم که سپهر هم بیاد... بعد از چند دقیقه اومد توی آشپز خونه و پشت میز نشست... _خب...چه خبر ریحانه؟ چیا خریدین؟؟ لباس مناسب پیدا کردین؟؟ همونطوریکه داشتم برای خودم دوغ میریختم گفتم: _آره، ولی خیلی خسته شدم... _چراا؟ _بخاطر نیلوفر....زن توعه دیگه...صابون تو به تنش خورده...شده مثل خودت ولخرج و سخت پسند... هرچی بهش میگم بیا از همین اولین پاساژ خرید کنیم ، میگه نه باید همه جا رو بگردیم بهترین لباسو پیدا کنیم... سپهر شروع کرد به خندیدن و گفت: _خوبه...خوشم اومد از کارش.. حرصی بهش نگاه کردم و گفتم: _همین؟! پاهام دیگه جون نداره از بس که از این مغازه به اون مغازه رفتیم.... شام مونو خوردیم و با شب بخیر به سپهر رفتم توی اتاقم و خوابیدم.... فرداشب قرار بود شاهرخ به همراه خانوادش برای خواستگاری بیان خونه ما... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شده بود... بعد اینکه صبحانمو خوردم، رفتم توی حیاط. کمی قدم زدم....زیر درخت سیب روی چمن ها دراز کشیدم و به آسمون آبی نگاه کردم..‌ داشتم بخ این فکر میکردم که چه بهانه ای بیارم تا شاهرخ دست از سرم برداره... فکر اینکه برای یک روز زیر یک سقف با شاهرخ زندگی کنم، تن و بدنم رو میلرزوند.... تصورش هم برام سخت بود بهش به چشم شوهر نگاه کنم.... هیچ راهی نداشتم... من یک نفر بودم و باید با اون همه آدم مخالفت میکردم... سخت بنظر میرسید... دلم میخواست هر لحظه اونا زنگ بزنن و بگن امشب نمیتونن بیان ... هاجر خانم هم داشت کل خونه رو برق مینداخت...واقعا توی این خونه ی بزرگ زحمت میکشید... کمرم روی چمن ها درد گرفت... از جام بلند شدم و توی حیاط قدم میزدم... نشستم روی تاب و تاب بازی میکردم.... حوصلم سر رفت و برگشتم توی خونه... تلویزیون رو روشن کردم... کمی سریال نگاه کردم ... موبایلم به صدا دراومد.... شیدا پشت خط بود... _سلام، جانم شیدا... _سلام ریحانه چطوری _حالم خوب نیست _واا چرا؟؟ _شیدا میایی خونمون؟ _برای چی؟ _باهم حرف بزنیم....میایی؟ _باشه عزیزم... _تا یک ربع دیگه اینجا باش عزیزم باشه ای گفت و موبایلو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا شیدا بیاد... حدود بیست دقیقه بعد آیفون به صدا در اومد و هاجر خانم درو برای شیدا باز کرد... اومد تو و باهم احوالپرسی کردیم... نشستیم روی مبل و شیدا با تعجب بهم نگاه کرد _ریحانه _بله _این چه قیافه ای هست که برای خودت درست کردی؟ _مگه چجوریه _مثل افسرده ها شدی نفسی همراه با درد کشیدم و گفتم" _دارم بدبخت میشم شیدا.... _درست حرف بزن ببینم چیشده ریحانه _اون پسره توی پارتی رو یادته که بهت گفتم دوست سپهره و از انگلیس اومده ایران..... _آره یادمه...چطور؟؟ _داره امشب با خانوادش میان خواستگاری شیدا هین بزرگی کشید و گفت : _واای ریحانه، مبارکهههه، خوش بحالت...اون پسره که ماشینش مازراتی بود؟؟ با اخم بهش گفتم: _اره همونه...ولی چی چیو مبارکه...۳۱ سالشه... خندش قطع شد و بعد از چند لحظه با تعجب و دستپاچگی گفت: _خب....حالا سن مهم نیست زیاد ریحانه... با عصبانیت بهش توپیدم: _مهم نیست؟! من چجوری بهش میتونم بگم شوهرر؟؟ اصلا تصورش هم سخته شیدا... همه چیز که پول نمیشه...کمی هم باید عشق و علاقه وجود داشته باشه... عشق بین ما یک طرفه اس شیدا.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شیدا سکوت کرده بود داشت به صحبت هام فکر میکرد... نفس عمیقی کشید و گفت: _ریحانه....خیلی سخت میگیری...وقتی یه پسری ازت خواستگاری کرده که همه چیزش فراهمه، دیگه دلیلی نداره که باهاش ازدواج نکنی.... ولی خب اگه واقعا دلت باهاش نیست، بهش جواب منفی بده و خودتو راحت کن.... با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و نالیدم: _چجوری؟؟؟؟چجوری شیدااا؟؟ وقتی همه ی عالم و آدم با این ازدواج موافقن من چیکار کنم؟؟؟ شیدا داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد... سرشو انداخت پایین و گفت: _حالا میفهمم آدم اگه ثروتمند هم باشه، باز هم ممکنه ناراحتی داشته باشه.... همونطوریکه اشک میریختم گفتم: _من حاضرم تمام ثروتم رو بدم اما اونا امشب نیان خونمون... ساعتی گذشت و آفتاب هم داشت غروب میکرد... شیدا بوسه ای به گونم زد و گفت: _ریحانه جان، من باید برم...امیدوارم هر چی که دوست داری برات محقق بشه.‌‌.. با هم خداحافظی کردیم و من هم دوباره به اتاقم پناه آوردم... سعی کردم بخوابم....حوصله هیچیو نداشتم.... ساعتی خوابم برد... با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود همون لحظه تقه ای به در خورده شد و نیلوفر اومد داخل: _تو که هنوز آماده نیستی! با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: _چی بپوشم با تعجب گفت: _یعنی چی؟ لباسی که دیروز خریدیم رو بپوش من تصمیم داشتم لباسی بپوشم که امشب خوشگل بنظر نیام،شاید برای یک درصد باعث شد شاهرخ ازم دست برداره... اما نیلوفر نذاشت... یک مانتوی سفید با دامن گل بهی که دامنم تا پایین پام میرسید و چین های خوشگلی روش داشت... یک شال حریر سفید با شکوفه های صورتی که خیلی دوستش داشتمو داد دستم و گفت: _با اینا خیلی جذاب میشی ریحانه... چیزی نگفتم ،نشستم جلوی آینه و موهامو شونه زدم... نیلوفر گفت: _ریحانه، سریع آماده شیااا و بعد از اتاق بیرون رفت. نفسی کشیدم و لباسامو عوض کردم... چقدر خوشگل شده بودم. برای خودم فاتحه ای خوندم و ابراز همدردی کردم. هوا تاریک بود.رفتم لب پنجره ،به چراغ های شهر نگاه کردم چه صحنه قشنگی . نشستم جلوی آینه و دستی به صورتم کشیدم. همه ی دخترا توی چنین شبی، خیلی خوشحالن و هیجان دارن اما من... بعد از گذروندن روز پر از گریه،با دلی شکسته منتظرم تا با پاهای خودم وارد بدبختی بشم. این فکر ها آزارم میداد... همون لحظه هاجر خانم وارد اتاق شد و گفت: _مهمونا اومدن،منتظر شما هستن و از اتاقم خارج شد یعنی به این زودی اینقدر دیر شد...؟! از اتاقم بیرون اومدم... هر لحظه داشتم بهش نزدیکتر میشدم... پله های شیشه ای رو طی کردم و به جمع مهمانها پیوستم و با سلامی ،اعلام حضور کردم... همه نگاه ها چرخید سمت من... منتظر ایستاده بودم که داداش گفت: _ریحانه جان بشین عزیزم روی مبل نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم... دلم نمیخواست چشمم به شاهرخ بیفته... مردی که مسن بود خطاب به داداش گفت: _سپهر خان، شاهرخ جان برادر زاده ی منه، درحال حاضر پدر و مادر و تنها خواهرش انگلستان هستند. من به نیابت پدرش اینجا هستم _قدمتون روی چشم _راستش شما که خودت شاهرخ رو میشناسی ، من دیگه نیازی نمیبینم از خوبیاش براتون بگم _بله ، کاملا حق با شماست _آقا شاهرخ هر دوسه ماه میاد ایران و بر میگرده انگلستان ،البته اگه این ازدواج صورت بگیره،این قضیه بر عکس میشه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داداش داشت به صحبتهای خسرو خان ،عموی شاهرخ گوش میکرد. خطاب به خسرو خان گفت: _راستش من همین یک خواهر رو دارم و نمیتونم بذارم که راه دور ازدواج کنه خسرو خان گفت: _بله، کاملا حق با شماست، شاهرخ جان تصمیم داره تهران بمونه و توی یکی از خونه هاش در تهران ،زندگی کنه سپهر سری تکون داد و خطاب به شاهرخ گفت: _شاهرخ جان شما توضیحی نداری ؟ ناخودآگاه سربلند کردم و به شاهرخ نگاه انداختم. چقدر خوشتیپ بود،کت و شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای اما با این حال ،نتونستم تصور کنم همسرش هستم. دوباره چشم به زمین دوختم... سینا گفت: _راستش سپهرجان خودت که میدونی،من از لحاظ مالی مشکلی ندارم چند تا خونه و ماشین هم دارم . نگاهی به من کرد و گفت: _که البته ریحانه خانم هر کدوم رو که دوست داشته باشن، برای زندگی انتخاب میکنیم اصلا بهش نگاه نکردم،ازش متنفر وبودم... نیلوفر گفت: _دست شما درد نکنه، این از لطف شماست همه از این وصلت راضی بودن به جز من دلم میخواست اینها همه فقط یک خواب باشه،خواب وحشتناک... زن عموی شاهرخ بالبخند خطاب به داداش گفت: _اگه اجازه بدین،ریحانه جان و آقا شاهرخ برن با هم صحبت کنن وای نه خداا! چشمام رو محکم به هم فشردم. نمیخواستم باهاش صحبت کنم. تا خواستم لب وا کنم و نارضایتیم رو اعلام کنم، داداش گفت: _اجازه ما هم دست شماست،برن با هم صحبت کنن نیلوفر نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: _ریحانه جان ،آقا شاهرخ رو به اتاقت راهنمایی کن... چرا دست از سر من بر نمیدارین... این رو توی دلم گفتم و بدون کوچکترین عکس العملی، از جام بلند شدم... شاهرخ هم بلافاصله از جاش بلند شد. رفتم سمت پله ها و با غصه پله های شیشه ای رو طی کردم تا به اتاقم رسیدم. بدن اینکه به شاهرخ نگاه کنم، درب رو باز کردم و رفتم توی اتاقم. چرخیدم سمتش ،وارد اتاق شد و تا خواست درب رو ببنده،فورا گفتم: _بذارید باز بمونه! _نگاهی کرد و درب رو باز گذاشت. روی مبل اتاقم نشستم و اون هم درست رو به روی من نشست. سرم رو پایین گرفته بودم و حرفی نمیزدم. نگاهم میکرد...بعد از چند لحظه گفت: _نمیخوای حرفی بزنی؟ _شما اگه صحبتی دارین بفرمایید... سکوتی کرد و گفت: _راستش،من انگلستان بدنیا اومدم،مدارک تحصیلی و دانشگاهیم از اونجاست،خانواده ام اونجا زندگی میکنن، فقط یک خواهر دارم که از من دو سال بزرگتره. فورا گفتم: _چرا نمیری سراغ دختری که با خودت تفاوت سنی زیادی نداشته باشه؟؟ چرا درک نمیکنی من به تو علاقه ای ندارم؟ چرا میخوایی همه چیز رو برای خودت کنی؟ با مرموزانه نگاهم میکرد... با لبخندی که کنج لبش بود گفت: _در جواب چرای اولت باید بگم چون تفاوت سنی ملاک ازدواج نیست، برای چرای دوم میگم الان بهم علاقه ای نداری ولی به زودی عاشقم میشی، و اما چرای سوم... مکثی کرد و ادامه داد: _من همه چیز رو مال خودم نمیکنم، من چیز های کمیاب و خوشگل رو مال خودم میکنم... حرصم در اومده بود... چیو میخواست به من ثابت کنه؟ 🧡 @havaye_zohoor