♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزده
#فصل_دوم
شب شده بود و مهرداد توی راه بود تا بیاد دنبالم...
داداش سپهر گفته بود که عمه خاتون و مسعود تنها نیستن....عمو ایرج و خانواده اش هم دارن همراهشون میان ایران...
به هاجر خانم گفتم:
_من با مهرداد میرم بیرون...یک ساعت دیگه برمیگردم...
هاجر خانم هرچقدر غر غر میکرد، فایده ای نداشت...
میگفت:
_ریحانه خانم، عمه خاتون کم حوصله هستن...ایشون حتی از پدرتون هم بزرگترن....اگه خدایی نکرده ناراحت بشن، خیلی بد میشه...شما که خودتون میدونید....کل فامیل از ایشون حساب میبرن....
با بی حوصلگی گفتم:
_هاجر خانم بسه دیگه...خودم میدونم...میریم بیرون زود برمیگردیم دیگه...
اینو گفتم و رفتم دم در حیاط...
مهرداد توی ماشینش منتظر بود...
سوار شدم و تا بهش نگاه کردم، نا خواسته محو تماشای ظاهرش شدم...
تیپ خیلی قشنگی زده بود...
پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود و با محاسن بلندی که داشت، خیلی جذاب شده بود...
_چیه ریحانه...داری با نگاهت قورتم میدیااا...
خندیدم که یکهو گفت:
_هیسس...شب شهادت که آدم نمیخنده...
خندمو جمع کردم....
بعدش گفتم:
_خیلی خوشگل شدیااا...استاد...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید بانو...فعلا که تا وقتی شما هستی، کسی به ما نگاه نمیکنه....
لبخند زدم....
ماشینو به حرکت درآورد...
یک مانتوی بلند مشکی که قدش تا پایین پام میرسید با آستین های مچ دار خریده بودم ...
از بالا تا پایین دکمه ریلی داشت و حجابش کامل
بود....
شال مشکی هم روی سرم انداخته بودم و موهای بافته شدم همچنان از پشت شال دیده میشد...
توی مسیر بودیم و صدای مداحی ، آرامش خاصی بهم میداد...
مهرداد گفت:
_ریحانه جان...
_جانم
_لطفا موهاتو از پشت سرت جمع کن...الان که بخواییم بریم هیئت، دم در حیاط آقا ایستاده و موهات....
حرفشو بریدم و گفتم:
_چشم...چند لحظه
موهای بافته شدمو از پشت سرم برداشتم و بردم زیر مانتو....
نگاهی بهم انداخت و لبخند رضایتی زد...
_اذیت میشی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه...لذت میبرم از اینکه یه نفر هواسش بهم هست...
نگاهش به روبه رو بود که لبخندی زد...
حقیقت جز این نبود...
اینکه یه آدم اینقدر به من اهمیت میده برام خوشایند بود...
اینکه شوهرم غیرت داره و نمیخواد بقیه ی مرد ها به من نگاه کنن، برای من جذاب بود...
داداش سپهرم با همه ی مهربونیاش، هیچ وقت چنین کاری نکرد...
بلاخره رسیدیم و مهرداد ماشینشو پارک کرد...
کلی ماشین جلوی در خونشون پارک بود و جمعیت زیادی اومده بودن...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل حیاط...
مهرداد بهم گفت:
_ریحانه جان...ساعت ۹ باید بریم....اگه دیرتر بریم، به مهمان هاتون بی احترامی میشه....پس خودت هواست به ساعت باشه...
سری به نشانه تایید تکون دادم و با خداحافظی کوچکی، از هم جدا شیم...
طبقه بالا ، خونه ی پدرشوهرم بود که خانمها اونجا بودن
و طبقه پایین هم که استراحتگاه بود، برای آقایان آماده شده بود...
وارد خونه شدم که همون لحظه زهرا از داخل آشپزخانه منو دید و اومد بغلم کرد...
صدای روضه خیلی بلند بود و صدا به صدا نمیرسید....
آقایون طبقه پایین سینه میزدن و صدای مداحی تا طبقه بالا میرسید...
خونه رو سیاهپوش کرده بودن بلندگوهای بزرگی نصب شده بود....
به زهرا گفتم:
_زهراجان،میشه کیفمو بذارم توی اتاقت؟
کیفو ازم گرفت و گفت:
_خودم میبرم عزیزم...شما بشین...
رفتم توی آشپزخونه و بعد از اینکه با مادرشوهرم سلام و احوالپرسی کردم ، نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزده
#فصل_سوم
لبخندی نشست روی لبهام....
_هاجر خانم
_جانم ریحانه خانوم
_نگران جهیزیه ی دخترت نباش، همش رو خودم به عهده میگیرم...
با تعجب بهم نگاه کرد و دستپاچه گفت:
_نه خانوم شما لطف دارید،بیشتر از این منو شرمنده نکنید...
_من که تعارف نمیکنم هاجر خانم ....شوهرت که تصادف کرده و نمیتونه کار کنه، خودتم که داری خرج همشونو میدی، دیگه پولی برای جهیزیه نمی مونه...هروقت دختر خانمت ازدواج کرد، بهت دویست میلیون پول میدم تا هر چی که خواست، براش بخری....
اشک شوق توی چشماش جمع شد...
_خدا از بزرگی کمتون نکنه خانوم، الهی سایه تون روی سر بچتون باشه...
با خنده گفتم:
_ممنون، حالا هم میتونی بری....فقط اینکه برای نهار ، داداش سپهر و نیلوفر دارن میان اینجا، اگه خونه خرید لازم داره، لیست رو بده به راننده تا بخره...خودت نمیخواد از خونه بیرون بری...
چشمی گفت و از ما دور شد....
شیدا با ذوق و شوق بهم گفت:
_حال میده وقتی دستور میدی؟؟؟
با خنده گفتم:
_عادت کردم .....
_ریحانه...
_جان...
_واقعا خوش به حال این فسقلی که مامان و بابای خیلی پولداری داره....با افسوس گفتم:
_ولی چه فایده که هیچ عشقی بینشون در جریان نیست...
لبخندی زد و گفت:
_مطمئن باش بچت که بدنیا بیاد، ناخواسته به شاهرخ علاقه مند میشی...
پوفی کشیدم و گفتم:
_قهوه ات سرد نشه شیدا....
کمی از قهوه نوشید و بعد با خنده پرسید:
_حالا از فسقلی بگو ....لگد نمیزنه؟
بلند خندیدم و گفتم:
_شیدا هنوز خیلی کوچیکه...چه توقعی داری ازش
با خنده گفت:
_حالا باید چند ماه صبر کنیم تا وروجک به دنیا بیاد؟
_حدودا هفت ماه دیگه...
سوتی زد و با تعجب گفت:
_باشه...چاره ای نداریم دیگه...صبر میکنیم....
خندیدم و گفتم:
_خاله شدن چه حسی داره شیدا
با ذوق گفت:
_اول تو بگو مادر شدن چه حسی داره...
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
_اصلا نمیتونم توصیفش کنم....اینکه میدونی یه موجود دیگه داره همزمان با تو نفس میکشه،میخوابه،غذامیخوره،میخنده،گریه میکنه،لذت میبره و تمام احساس هایی که تو اونهارو درک میکنی ، اون موجود هم همزمان با تو درکشون میکنه...
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست....
_چه حس قشنگیه ریحانه...کاش منم بتونم این احساس رو درک کنم...
با شیطنت گفتم:
_شما لطف کن اول پدر بچه رو پیدا کن....بقیش خودش جور میشه....
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ای از دست تو ریحانه....
یک ساعتی گذشت و با شیدا حسابی گفتیم و خندیدیم....
ساعت ۱ونیم ظهر شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃